وقتی نمی‌دانی از چه بنویسی، دقیقاً چه بنویسی

هرکَس دوران کودکی را سپری کرده باشد مواد و مصالح کافی برای آنکه باقی عمرش را بنویسد دارد.
فلانری اُکانر

 

این جمله را که می‌خوانم مغزم فوراً واکنش نشان می‌دهد. گوربابای کودکی و خاطرات یکی‌درمیانش که به سختی ته مغزم ته‌نشین شده. گوربابای آن کودکی‌ای که تهش به نوجوانی سیاهم ختم می‌شود و درنهایت مرا به دیدن خواب‌های پی‌درپی مدرسه، آن معلم حسابان عوضی و رفیق نارفیقی که جان‌ کندم آثار مخربش را، اذیت‌کردن‌هایش را و تمسخر‌هایش را فراموش کنم وا می‌دارد. آره گور بابایشان‌.

لابد با خودتان می‌گویید عجب لحن تند، خشن و بی‌رحانه‌ای دارم. اما از شما مخاطب عزیزم سوالی دارم: اگر کل دیشب را نخوابیده باشید و به‌محض گرم‌شدن چشم‌هایتان دچار حملات پنیک (حملات عصبی) شده باشید و هوا هم آن‌قدر گرم باشد که همچون همبرگر سوخته‌ی چسبیده بر کف تابه، بر تختخواب خود چسبیده باشید و درنهایت هزاران حرف و هزاران دغدغه‌ی زندگی بر سرتان خراب شود آیا می‌توانستید لحن ملایم‌تری داشته باشید؟ (اگر بله که نوش‌جانتان.) اما من هم عصبی و هم خسته‌ام. آن‌قدر که یک حمله‌ی عصبی دیگر را در نزدیکی خودم می‌بینم درحالی که به ماهی سرخ‌شده‌ی داخل تابه فکر می‌کنم و در این لحظه‌ی بهشتی میل به بقا در مغزم فریاد می‌کشد: «گور بابای همه‌چیز. از ناهار لذت ببر.» آه باقالی‌پلو. کدام موجودی از طعم باقالی‌پلو بدش می‌آید؟ من و آن دسته‌ی ناشناسی از موجودات دوپا به اسم انسان که هنوز ناشناخته باقی‌مانده‌اند و من درتلاش برای یافتنشان هستم. چرا؟ چون قصد دارم درمقابل باقالی‌پلوپسندها فریاد بکشم: «منِ کج‌سلیقه تنها نیستم!»

با تمام این اوصاف، درحالی که بوی ماهی سرخ‌شده زیر بینی‌ام می‌پیچد و قاطی بوی باقی‌پلوی لامصب می‌شود خودم را به خواندن کتاب «پرنده به پرنده» مجبور می‌کنم. هرچند اثرات اضطراب دیشب که از سر صبح به تپش قلب شدید و گرفتگی عضلاتم ختم شد مرا به وحشت می‌اندازد. می‌ترسم چراکه می‌ترسم نکند دوباره بترسم و بعد دوباره این چرخه‌ی ترسیدن‌ها تا ابد ادامه یابد. ای که لعنت. چه جمله‌ای شد‌.

انصافاً موقعیت اسفناکی است. دانه‌های درشت عرق بر پوست صورت و تنم می‌نشینند و من عاجزانه تایپ می‌کنم تا تعهدم را به خودم و این عشق لعنتی نشان دهم. هوی نوشتن تمام این کارها برای توست. برای توعی که نه رهایم کردی و نه نادیده‌ام گرفتی‌ اما گاهی بدجور عذابم می‌دهی.
جان جد نداشته‌ات التماست می‌کنم که نیمه‌شب و به محض آنکه سرم را روی بالشت می‌گذارم سراغم را نگیر. نیا و سیاه‌بختی‌های هزاران سال پیشم را مقابل رویم بگذار و بگو از آن‌ها داستانی مخوف بنویس‌ دختر. آخر کدام معشوقه‌ای این‌قدر بی‌رحم است که تو این‌قدر بی‌رحمی نوشتن؟
اما خودمانیم، از هرجهت که به ماجرا نگاه می‌کنم می‌بینم جمله‌ای که اول این یادداشت گفتم همچین اشتباه هم نیست. نه؟

حالا شما بگویید؛ وقتی برای نوشتن موضوعی ندارید چه می‌کنید؟ سراغ کدام احساسات و موقعیت‌های زندگی‌تان می‌روید؟ منتظر نظراتتان در کامنت‌ها هستم.

 

نویسنده: محدثه ظریفیان

نوشتهٔ بعدی
یادداشت‌هایی برای یک ژانرنویس جوان
نوشتهٔ قبلی
ژانر چیست؟ | تعریف ادبیات ژانری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

نوشته‌های مرتبط
رایگان‌ها
فهرست