جهت دریافت اطلاعات بیشتر و خرید دورهی بازی ممنوعه 3، کلیک کنید
مهلت شرکت در چالش «نوشت داستان تخیلی» تمام شده است. هرچند شما میتوانید داستانهایتان را از طریق همین صفحه برای ما ارسال کنید اما فرآیند بازخورد طولانی خواهد شد.
حال که در این چالش با ما همراه بودید؛ پیشنهاد ما شرکت در کاملترین دورهی آموزش داستاننویسی تخیلی (داستاننویسی در ژانرهای: وحشت، فانتزی و علمیتخیلی) است.
داستان تخیلیات را بنویس، همینجا برای ما بفرست و بازخورد بگیر!
نمیدانم تو چه کسی و از چه نژادی هستی. انسان؟ اِلف؟ یک ربات؟ شیطان؟
فقط… فقط میدانم که برای رهایی از این مصیبت به کمکت احتیاج دارم.
صدایم را میشنوی رفیق؟
من پشت این در حبس شدهام. اگر کمکم نکنی مرا خواهند کُشت.
هنوز هم تنم از تماشای کُشتهشدن آخرین قربانی میلرزد. هنوز خون سرخش بر روی لباسهایم مانده. شک ندارم که نفر بعدی من هستم.
فرصت آن را ندارم بیشتر از این را برایت توضیح دهم. آنها مرا میبینند. آنها حواسشان به حرکات من هست. همانهایی را میگویم که مرا اینجا حبس کردهاند. در از داخل قفل شده. هیچجوره نمیتوانم این در کوفتی را باز کنم.
کمکم کن. زود باش.
حواست به من است؟
این کلید را میبینی که از زیر در به سمتت سُر میخورد؟
با هزار بدبختی کلید را یافتهام. این اولین و آخرین شانس ماست.
عجله کن و این کلید کوفتی را بردار و…
نجاتم بده!
تو کلید را برمیداری و وارد یکی از این سه در میشوی.
موسیقیهای پیشنهادی در حین نوشتن داستان تخیلی
مرحلهی اول: وارد کدام در میشوی؟
ژانر وحشت – ژانر فانتزی – ژانر علمیتخیلی
مرحلهی دوم: تو چه کسی هستی؟
مرحلهی سوم: حالا از در داخل شدی. اینجا کجاست؟
حالا مابقی داستان را ادامه بده… بنویس و همینجا برایمان بفرست. بیصبرانه منتظر خیالپردازیهایت هستیم.
قوانین و شرایط فرستادن داستان تخیلی:
ازت متشکریم که این فرصت را به خودت دادی تا با نوشتن و فرستادن داستانت چالش جدیدی را تجربه کنی. از مسیر خلقکردن داستان لذت ببر و با فرستادن متنت ما را هم در این لذت شریک کن.
دوست یادگیرندهی من متن ارسالی شما ابتدا توسط تیم کارشناسان آکادمی ژانرنویسی زیر نظر محدثه ظریفیان بررسی خواهد شد. در صورت رعایت نکات زیر نوشتهی شما توسط تیم آکادمی ژانرنویسی تایید و در نهایت در همین صفحه منتشر میشود.
نحوهی بازخورد دادن: بازخوردها زیر 72 ساعت به ایمیل شما ارسال خواهد شد.
مهلت ارسال داستان تخیلی تمام شده است. از همراهی شما متشکریم
+ برگزاری وبیناری کاملاً رایگان برای آشنایی شما با مباحث ادبیات گمانهزن
- متن ارسالی شما تحت عنوان داستانک/داستان کوتاه بین 300 تا 1000 کلمه باشد.
- پیشنهاد ما این است که برای داستان خود اسم انتخاب کنی.
- برای آشنایی بیشتر با قواعد داستاننویسی میتوانی از این مقاله کمک بگیری.
- برای حرفهایتر شدن متن داستانت از لحاظ نگارشی بهتر است که قوانین نیمفاصله را رعایت کنی. اگر با شیوهی نیمفاصله گذاشتن آشنا نیستی، این مقاله را بخوان.
- متن ارسالی به لحاظ نگارشی باید یکدست باشد، یعنی اگر قرار است که متن بهشیوهی کتابی نوشته شود، این روش را از ابتدا تا انتهای متن رعایت کن.
- از املای صحیح واژگان مطمئن شو. (از این سایت کمک بگیر.)
- تفاوتی ندارد که روایت داستان تخیلی شما حالوهوای یک داستان ایرانی و شخصیتهای ایرانی را داشته باشد یا در دنیای دیگر و حتی خارج از ایران باشد.
منتظر چی هستی؟ بالاخره میخواهی خالق دنیای خیالی خودت باشی یا نه؟
پس همین حالا در بخش نظراتِ همین صفحه داستان تخیلی خودت را ارسال کن و منتظر بازخورد بمان!
تو خالق دنیای خیالی خودت هستی.
43 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
سلام درود بر شما🌹
چه ایده جذابی کلید بردار این در کوفتی باز کن وقتی وحشت سرتاسر این در را فراگرفته صداهای های ناله از پشت آن می آیدکسی هست مرا یاری کند باید دل را به اعماق تاریکی زد وشاهرگ وحشت که در گلویش پنهان شده است بیرون کشید با دستانی زبر دست از ریشه قطع کرد فواره های خون را به تماشا شد جشن خون بازی داریم😁😁😁😁
از سمت دیگر در صدای التماس پسری نوجوان می آید و خواهش می کند در را باز کنم و نجاتش دهم. سال 1430 است و من در زندانی مخوف در اعماق زمین در بیست کیلومتری تهران کار می کنم. پنج سال پیش وقتی سلول های سرطانی به اعماق وجودم رخنه کرده بودند و بی صبرانه در بسترم در انتظار مرگ بودم، یکی از دوستان دوران بچگی به دیدارم آمد و متقاعدم کرد زندگی ارزش این را دارد که یک فرصت دیگر به آن بدهم. او گفت کمک می کند دوباره به زندگی برگردم، به شرطی که من نیز به او کمک کنم. قبول کردم و نمیدانستم که اگر میمردم، هزاران بار بهتر از زندگی در جهنم فعلی بود. او من را به کلینیکی کوچک منتقل کرد و وقتی 48 ساعت بعد چشم گشودم، دیگر خودم را نمیشناختم، به غیر از مغز و قلب و قسمتی از پوست صورتم، تمام اعضای بیرونی و درونی ام مصنوعی شده بود و دیگر انسان نبودم. یک سایبورگ زشت و بی روح بودم. هنوز بعد از پنج سال به این چهره خشن و بی احساس عادت نکرده ام. دیگر هیچ دردی نداشتم و راحت نفس می کشیدم. دوستم به من گفت ازم میخواهد در قبال لطفی که بهم کرده، در محل کارش به عنوان نگهبان کار کنم. پرسیدم که محل کارش کجاست؟ گفت: “همین موسسه علمی – تحقیقاتی که جان تو را در آن نجات دادیم. کار ساده ای است، فقط باید از یک سری از تجهیزات مواظبت کنی.” چقدر ساده لوح بودم که حرفش را باور کردم. آنجا موسسه علمی – تحقیقاتی نبود بلکه همین زندان مخوف بود. من هم نگهبان تجهیزات نیستم، یک جورایی زندان بان اینجا و مسئول حفاظت از جان چند دانشمند بالا رتبه هستم. زندانیان بیچاره اغلب جوانان بی کس و کاری هستند که همه آنها را فراموش کرده اند. باید بگویم در واقع زندانی نیستند بلکه سوژه آزمایش و مایه سرگرمی مسئولان این دیوانه خانه هستند. پسری که صدایش از آن سمت در می آمد، توانسته بود وقتی برای کشتن هم سلولی اش وارد اتاق شده بودند، کلید یدک را از جیب زندان بان بقاپد. هم اتاقی اش مبتلا به یک بیماری لاعلاج بود و دیگر به درد آزمایش های این دیوانه ها نمیخورد، به همین خاطر به راحتی او را جلوی چشمان دوستش کشتند. پسرک که ترسیده بود و فکر می کرد سرنوشتی مشابه در انتظارش است، از زیر در کلید را هل می دهد تا در را باز کنم. با خود فکر می کنم در طول پنج سال گذشته با این فکر که هیچ کسی را ندارم، اجتماع کسی مثل من را قبول نمی کند و هیچ جایی برای رفتن ندارم، اینجا ماندم. اما دیگر بس است. به این پسر کمک می کنم از زندان فرار کند. شاید بتوانیم با هم اینجا برگردیم و بقیه را نجات دهیم. شاید افراد دیگه ای مثل من بیرون زندان هستن. باید پیدایشان کنم اما باید اول این پسر را از اینجا فراری بدهم.
پایان.
سلام به شما دوست عزیز.
بازخورد شما به ایمیلت فرستاده شد.
از شما متشکریم که برای یادگیری خودت وقت میذاری. این بهترین هدیه به خودته.
کلید عجیب و غریب پرزرقوبرقی که از زیر در سر خورده بود برداشتم. قشنگ بود… من عاشق چیزهای قشنگ بودم. پروانهها، گلها، ستارهها… من یک پری هستم. من خودم خیلی قشنگ نیستم ولی بهجایش مراقب قشنگیهای جنگل هستم و آن در و کلید عجیبوغریب هم روزی که در جنگل پرسه میزدم به تورم خورد. خمشدم و کلید را برداشتم و لحظه ای که خواستم با کلید قفل در را باز کنم یاد آلیس در سرزمینعجایب افتادم و با وجود چیزهای وحشتناکی که شنیده بودم ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست. فکر کردم اگر یک برچسب «مرا باز کن» روی قفل میبود چقدر بامزه میشد. نفسم را حبس کردم و کلید را داخل قفل چرخاندم و صدای تقی شنیدم و در باز شد. نمی دانم انتظار چه را داشتم ولی قطعا حداقل انتظار یک گربه یه سخنگو یا چهمیدانم یک خرگوش که جلیقه پوشیده را داشتم، ولی به جایش به یک راهروی دور و دراز برخوردم که انگار ته نداشت و دیوارهایش که کاغذ دیواری راه راه سفید و خاکستری داشت، با کلی تابلو پوشیده شده بود و هیچ ایده ای نداشتم که اشخاص داخل تابلو ها چه کسانی بودند، اما اغلب مضطرب و آزرده به نظر میرسیدند و ناخواسته ترس عجیبی در دلم رخنه کرد. شاید باید بر میگشتم… نه. به خودم امدم ویادم آمد اصلا از اول چرا اینجا آمدم و داخل راهرو قدم گذاشتم.هیچ نوری نبود، ولی از همان نور کمی که از بیرون به داخل میتابید دیدم که کف راهرو پر از حشره های مرده است. فکر کنم اگر کس دیگری بود حالش به هم می خورد ولی من احساسی شبیه احساس مادری نسبت به آنها داشتم، یا مثلا احساسی مثل حس یک دختربچه به عروسکها و ست چایخوریاش دارد. روی زانوهایم نشستم و کلید را روی زمین رها کردم و یک شاپرک مرده را برداشتم و بالهایش را نوازش کردم. وقتی بلند شدم، با صدای مهیبی در بستهشد و همهجا به تاریکی مطلق فرو رفت و سر جایم خشکم زد، اما نور قرمز عجیبی بالای سرم روشن شد که منبعش مشخص نبود. با خودم فکر کردم که الان دیگر راه برگشتی ندارمو برخلاف میل پاهایم یک قدم دیگر برداشتم و نور قرمز هم بامن یک قدم برداشت. همانطور که آلیس می گفت، عجیب و عجیبتر… راهرفتم و راهرفتم ولی به جایی نرسیدم. فکر کردم ای کاش حداقل سقوط میکردم؛ راهرفتن داشت خستهام می کرد. همه چیز یکدفعه داشت توی هم می پیچید و انگار دیگر مغزم درست کار نمیکرد و حاضر بودم قسم بخورم یکی از تابلو ها تکانخورد، ولی خب همانطور که گفتم، مغزم درست کار نمیکرد. یا شاید هم… میکرد؟ بیشتر رفتم و بیشتر رفتم و دیدم یکی دیگر از تابلو ها که دخترک موطلایی ای بود که دماغش خوکی بود و پیشبند پوشیده بود و تا لحظاتی قبل داشت بالا را نگاه می کرد، گوشهایش را محکم گرفته و چشمانش را بسته. با این فکر که مغزم درست کار نمیکند زیاد به عجیب بودن آن اتفاق فکر نکردم و به جایش به این فکر کردم که بخاطر چه صدایی گوشش را گرفته و که یکی دیگر از تابلو ها هم همان شکلی شد. تندتر راه رفتم و متوجه شدم که همه ی تابلوهایی که از کنارشان رد می شوم همان شکلاند و کمکم شروع کردم دویدن. پری کوچکی که توی یک راه بیپایان گیر کرده بود، ناگهان صدای جیغی شنید که کرکننده بود و انگار که خودش هم یکی از اشخاص داخل تابلوها باشد، گوشهایش را محکم گرفت تا میتوانست دوید. اینقدر دوید که اصلا یادش رفت برای چه دارد میدود. اما بله، من نمی توانستم بایستم. ولی فکر که نکردید قرار است تا آخر داستان بدوم، نه؟ معلوم است که نه. همینطور که میدویدم یکدفعه محکم به چیزی خوردم و چشمهایم را که باز کردم و دیدم به یک آینه خوردهام؛ و حدس میزنید چه چیزی دیدم؟ تمام این مدت کسی که داشت جیغ می زد خودم بودم و با دستهایم که روی گوشهایم بود و دهانیباز که داشت جیغ میزد به خودم خیره شدم وراستش را بخواهید بامزه بود. دهانم را بستم و سوزشی در گلویم احساس کردم. دستهایم را از روی گوشهایم برداشتم و بیشتر به انعکاس خودم در آینه زلزدم، انگار که ازبس به آن تابلوها نگاه کرده بودم یادم رفتهبود خودم چه شکلیام. انعکاسم دهان باز کرد و گفت:« به چی زل زدی؟». با صدای بلند گفتم:« وایسا، من اینو نگفتم!» انعکاسم گفت:« خب معلومه تو نگفتی خره. چون من گفتم». عجیب و عجیب تر.
– مگه تو من نیستی؟
– خب تویتو که نه، یه نسخهی دیگه از توام.
چرا که نه؟ انعکاسم داشت با من حرف میزد، اصلا چرا نزند. من که مغزم درست کار نمیکرد، نه؟ پرسیدم:« اینجا آخرشه؟». جواب داد:« بستگی به تو داره».
– یعنی؟
– اگه تو بخوای هست، اگرم نخوای نیست. تو چی میخوای؟
– اگه نخوام چیمیشه؟
– من نمیدونم. شاید بتونی تموم اون راهرو رو بدویی تا برگردی به جایی که شروع کردی، مثل اون موجود بخت برگشته ای که قبل تو این کارو کرد، ولی تضمینی نیست که ببرتت همونجایی که بودی
-کسی قبل من اینجا بود؟!
-من نباید اونو می گفتم… درواقع همین الانشم زیادی گفتم.
..
خودش بود. کسی که این یارو میگفت، همانی بود که از من کمک خواسته بود، ولی احساس کردم بیشتر پرسیدن بیفایده است. بهجایش سعی کردم بفهمم از اینجا به بعدرا چطور بروم.
-میمونم.
– وقتی با من یکی بشی، می تونی از من رد بشی.
واضح بود. جلو رفتم، به قدری که بین من و آینه فقط چندسانت فاصله بود. همانطور که او ایستادهبود ایستادم و دستهایم را جوری که او به کمرش زده بود به کمرم زدم و وقتی چشمهایش را بست چشمانم را بستم، انگار که من تبدیل شده بودم به انعکاساو و وقتی چشمهایم را باز کردم، انعکاسم دوباره مال خودم شده بود. باز چشمهایم را بستم و به درون آینه قدمگذاشتم. چشمهایم را باز کردم و چیزی که دیدم چیزی شبیه پشتصحنهی تئاتر بود و وقتی برگشتم طرف آینهی تمامقدی که از آن وارد شدهبودم، دختری موطلایی دیدم که دماغش خوکی بود. به لباسهایم نگاه کردم که یه پیراهن آبی و یک پیشبند سفید بود. وایسا، به همانچیزی فکر میکنی که من میکردم، درستاست؟ یک مرد میانسال نحیف که انگار داشت میشکست سراسیمه به طرفم دوید و دادزد که نمایش شروع شده و باید روی صحنه بروم.
خب چرا کهنه؟
دویدم طرف پردهها و آنها را کنار زدم و روی صحنه رفتم. همهی تماشاچیها حشرهها و حیواناتی بودند که با ورود من شروع کردند دست زدن. نقش آلیس را آنجور که بلدبودم بازی کردم و وقتی نمایش تمام شد تعظیم کردم و پایین رفتم و از در تماشاچیها بیرون دویدم و ناگهان یک راهروی دیگر… چهخبر بود؟ ولی نه، اینیکی شبیه قبلی نبود. یک در انتهای راهرو بود و تمام راهرو سراسر آینه بود. به سمتچپم نگاه کردم و پژواک سمجم که اینبار به شکل دخترک موطلایی بود سرش را کج کرد و گفت:« به همین زودی برگشتی؟ فکرکردم حداقل یکی-دو روز اونجا بمونی».
-فکر میکنی این در کجا میره؟
-اینقدر سوالپیچم نکن.
-راهروی بی پایان، تئاتر… حالاچی؟
به در نزدیک شدم. باریدیگر نفسمرا حبس کردم وبرای دیدن چیزهای عجیبوعجیبتر آماده شدم. در را باز کردم و با بازکردن چشمانم، دنیا چندبرابر بزرگتر شده بود؛ یا منبودم که کوچکتر شده بودم. به دوتابال قرمزی که پشتم بود نگاه کردم؛ قشنگ بودند. با خودم گفتم:« عالیه؛ پس اینه. راهروی بیسروته، تئاتر و پروانه». محیط اطرافم را برانداز کردم و خودم را داخل یک باغگل عظیم پیدا کردم. گلهای قشنگ و پروانههای قشنگ دورشان. باخودم فکر کردم این گلهاهم حرف میزنند یا نه؟
گل سرخی دیدم و کنارش نشستم و جسارت کردم حرفی بزنم.
-گلبرگاتون خیلی قشنگه!
فکر کردم که حماقت کردهام. اما گلسرخ جواب داد:«کی؟ من؟».
-بله!
گلسرخ با حالتی خوفناک گفت:« دخترجون به دنیای دور و برت بهتر نگاه کن». پلکزدم و تمام زیبایی محو شد، انگار که عینکی زده باشم و واقعیت به چشمهایم چنان زیبا نبود. گلسرخ خاری بیش نبود و تمام آن باغ، پر گلهای پژمرده و بوته های خار بود و پروانهها مگسهایی بیش نبودند. تا میتوانستم سریع پرواز کردم و یک آینه دستی کوچک که روی زمین افتاده بود پیدا کردم؛ تنها شانسی بود که داشتم. پرواز کردم تا به آینه برسم. دیگر نای پرواز نداشتم و خودم را دوان دوان هرجور که بود به آینه رساندم و رد شدم. چشمهایم را باز کردم و… توی راهرویی بودم که کاغذدیواری راهراه سفید و خاکس… وایسا… دیگه دیر شده بود.
انعکاسم مرا دید.
-وایسا،چی؟ تو نباید الان زندهباشی… چطور؟
و ناگهان دیوار ها شروع کردند به تنگ شدن و تمام چهرههای داخل تابلوها داشتند با چشمهای خشمگین و لبریز از نفرت مرا نگاه میکردند و دستهایشان را بیرون میآوردند تا مرا بگیرند. با تمام نایی که داشتم پرواز کردم و را طولانی را هرجور که بود رفتم. دیوار ها مدام درحال تنگتر شدن بودند… اما بالاخره به در رسیدم ولی دیگر نمیتوانستم حرکت کنم و در چندقدمی در به زمین افتادم. خواستم در را با کلید باز کنم اما نمیتوانستم حرکت کنم. وقتی صدای نزدیک شدن یکنفر به در را شنیدم، تنها کاری که توانستم بکنم کمک خواستن بود. نگاهی به حشرههای مردهی اطرافم انداختم و درحالی که غرقدر خون حشرههای مرده بودم، با تمام توانی که داشتم کلید را از زیر در هلدادم و دادزدم:
نمیدانم تو چه کسی و از چه نژادی هستی.
فقط میدانم که برای رهایی از این مصیبت به کمکت احتیاج دارم. صدایمرا میشنوی؟
من پشت این در حبس شدهام. اگر کمکم نکنی میمیرم.
هنوزهم تنم از تماشای کُشتهشدن آخرینقربانی میلرزد. هنوز خوناش بر روی لباسهایم مانده. شکندارم که نفر بعدی من هستم.
فرصت ندارم بیشتر از این برایت توضیح دهم. آنها مرا میبینند. همانهاییرا میگویم که مرا اینجا حبس کردهاند. هیچجوره نمیتوانم این در کوفتی را باز کنم.
اینکلید اولین و آخرین شانس ماست.
عجله کن،نجاتم بده!
و وقتی آن پری با نگاه کنجکاوی آمد تو، من دیگر آنجا نبودم؛ چون چطور میتوانم همزمان دوجا باشم؟ عجیبوعجیبتر…
سلام به شما دوست یادگیرنده.
بازخورد شما به ایمیلت فرستاده شد.
از شما متشکریم که برای یادگیری خودت وقت میذاری.
برات روزهای پراز نوشتی رو آرزو میکنیم.
کلید عجیب و غریب پرزرقوبرقی که از زیر در سر خورده بود برداشتم. قشنگ بود… من عاشق چیزهای قشنگ بودم. پروانهها، گلها، ستارهها… من یک پری هستم. من خودم خیلی قشنگ نیستم ولی بهجایش مراقب قشنگیهای جنگل هستم و آن در و کلید عجیبوغریب هم روزی که در جنگل پرسه میزدم به تورم خورد. خمشدم و کلید را برداشتم و لحظه ای که خواستم با کلید قفل در را باز کنم یاد آلیس در سرزمینعجایب افتادم و با وجود چیزهای وحشتناکی که شنیده بودم ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست. فکر کردم اگر یک برچسب «مرا باز کن» روی قفل میبود چقدر بامزه میشد. نفسم را حبس کردم و کلید را داخل قفل چرخاندم و صدای تقی شنیدم و در باز شد. نمی دانم انتظار چه را داشتم ولی قطعا حداقل انتظار یک گربه یه سخنگو یا چهمیدانم یک خرگوش که جلیقه پوشیده را داشتم، ولی به جایش به یک راهروی دور و دراز برخوردم که انگار ته نداشت و دیوارهایش که کاغذ دیواری راه راه سفید و خاکستری داشت، با کلی تابلو پوشیده شده بود و هیچ ایده ای نداشتم که اشخاص داخل تابلو ها چه کسانی بودند، اما اغلب مضطرب و آزرده به نظر میرسیدند و ناخواسته ترس عجیبی در دلم رخنه کرد. شاید باید بر میگشتم… نه. به خودم امدم ویادم آمد اصلا از اول چرا اینجا آمدم و داخل راهرو قدم گذاشتم.هیچ نوری نبود، ولی از همان نور کمی که از بیرون به داخل میتابید دیدم که کف راهرو پر از حشره های مرده است. فکر کنم اگر کس دیگری بود حالش به هم می خورد ولی من احساسی شبیه احساس مادری نسبت به آنها داشتم، یا مثلا احساسی مثل حس یک دختربچه به عروسکها و ست چایخوریاش دارد. روی زانوهایم نشستم و کلید را روی زمین رها کردم و یک شاپرک مرده را برداشتم و بالهایش را نوازش کردم. وقتی بلند شدم، با صدای مهیبی در بستهشد و همهجا به تاریکی مطلق فرو رفت و سر جایم خشکم زد، اما نور قرمز عجیبی بالای سرم روشن شد که منبعش مشخص نبود. با خودم فکر کردم که الان دیگر راه برگشتی ندارمو برخلاف میل پاهایم یک قدم دیگر برداشتم و نور قرمز هم بامن یک قدم برداشت. همانطور که آلیس می گفت، عجیب و عجیبتر… راهرفتم و راهرفتم ولی به جایی نرسیدم. فکر کردم ای کاش حداقل سقوط میکردم؛ راهرفتن داشت خستهام می کرد. همه چیز یکدفعه داشت توی هم می پیچید و انگار دیگر مغزم درست کار نمیکرد و حاضر بودم قسم بخورم یکی از تابلو ها تکانخورد، ولی خب همانطور که گفتم، مغزم درست کار نمیکرد. یا شاید هم… میکرد؟ بیشتر رفتم و بیشتر رفتم و دیدم یکی دیگر از تابلو ها که دخترک موطلایی ای بود که دماغش خوکی بود و پیشبند پوشیده بود و تا لحظاتی قبل داشت بالا را نگاه می کرد، گوشهایش را محکم گرفته و چشمانش را بسته. با این فکر که مغزم درست کار نمیکند زیاد به عجیب بودن آن اتفاق فکر نکردم و به جایش به این فکر کردم که بخاطر چه صدایی گوشش را گرفته و که یکی دیگر از تابلو ها هم همان شکلی شد. تندتر راه رفتم و متوجه شدم که همه ی تابلوهایی که از کنارشان رد می شوم همان شکلاند و کمکم شروع کردم دویدن. پری کوچکی که توی یک راه بیپایان گیر کرده بود، ناگهان صدای جیغی شنید که کرکننده بود و انگار که خودش هم یکی از اشخاص داخل تابلوها باشد، گوشهایش را محکم گرفت تا میتوانست دوید. اینقدر دوید که اصلا یادش رفت برای چه دارد میدود. اما بله، من نمی توانستم بایستم. ولی فکر که نکردید قرار است تا آخر داستان بدوم، نه؟ معلوم است که نه. همینطور که میدویدم یکدفعه محکم به چیزی خوردم و چشمهایم را که باز کردم و دیدم به یک آینه خوردهام؛ و حدس میزنید چه چیزی دیدم؟ تمام این مدت کسی که داشت جیغ می زد خودم بودم و با دستهایم که روی گوشهایم بود و دهانیباز که داشت جیغ میزد به خودم خیره شدم وراستش را بخواهید بامزه بود. دهانم را بستم و سوزشی در گلویم احساس کردم. دستهایم را از روی گوشهایم برداشتم و بیشتر به انعکاس خودم در آینه زلزدم، انگار که ازبس به آن تابلوها نگاه کرده بودم یادم رفتهبود خودم چه شکلیام. انعکاسم دهان باز کرد و گفت:« به چی زل زدی؟». با صدای بلند گفتم:« وایسا، من اینو نگفتم!» انعکاسم گفت:« خب معلومه تو نگفتی خره. چون من گفتم». عجیب و عجیب تر.
– مگه تو من نیستی؟
– خب تویتو که نه، یه نسخهی دیگه از توام.
چرا که نه؟ انعکاسم داشت با من حرف میزد، اصلا چرا نزند. من که مغزم درست کار نمیکرد، نه؟ پرسیدم:« اینجا آخرشه؟». جواب داد:« بستگی به تو داره».
– یعنی؟
– اگه تو بخوای هست، اگرم نخوای نیست. تو چی میخوای؟
– اگه نخوام چیمیشه؟
– من نمیدونم. شاید بتونی تموم اون راهرو رو بدویی تا برگردی به جایی که شروع کردی، مثل اون موجود بخت برگشته ای که قبل تو این کارو کرد، ولی تضمینی نیست که ببرتت همونجایی که بودی
-کسی قبل من اینجا بود؟!
-من نباید اونو می گفتم… درواقع همین الانشم زیادی گفتم.
..
خودش بود. کسی که این یارو میگفت، همانی بود که از من کمک خواسته بود، ولی احساس کردم بیشتر پرسیدن بیفایده است. بهجایش سعی کردم بفهمم از اینجا به بعدرا چطور بروم.
-میمونم.
– وقتی با من یکی بشی، می تونی از من رد بشی.
واضح بود. جلو رفتم، به قدری که بین من و آینه فقط چندسانت فاصله بود. همانطور که او ایستادهبود ایستادم و دستهایم را جوری که او به کمرش زده بود به کمرم زدم و وقتی چشمهایش را بست چشمانم را بستم، انگار که من تبدیل شده بودم به انعکاساو و وقتی چشمهایم را باز کردم، انعکاسم دوباره مال خودم شده بود. باز چشمهایم را بستم و به درون آینه قدمگذاشتم. چشمهایم را باز کردم و چیزی که دیدم چیزی شبیه پشتصحنهی تئاتر بود و وقتی برگشتم طرف آینهی تمامقدی که از آن وارد شدهبودم، دختری موطلایی دیدم که دماغش خوکی بود. به لباسهایم نگاه کردم که یه پیراهن آبی و یک پیشبند سفید بود. وایسا، به همانچیزی فکر میکنی که من میکردم، درستاست؟ یک مرد میانسال نحیف که انگار داشت میشکست سراسیمه به طرفم دوید و دادزد که نمایش شروع شده و باید روی صحنه بروم.
خب چرا کهنه؟
دویدم طرف پردهها و آنها را کنار زدم و روی صحنه رفتم. همهی تماشاچیها حشرهها و حیواناتی بودند که با ورود من شروع کردند دست زدن. نقش آلیس را آنجور که بلدبودم بازی کردم و وقتی نمایش تمام شد تعظیم کردم و پایین رفتم و از در تماشاچیها بیرون دویدم و ناگهان یک راهروی دیگر… چهخبر بود؟ ولی نه، اینیکی شبیه قبلی نبود. یک در انتهای راهرو بود و تمام راهرو سراسر آینه بود. به سمتچپم نگاه کردم و پژواک سمجم که اینبار به شکل دخترک موطلایی بود سرش را کج کرد و گفت:« به همین زودی برگشتی؟ فکرکردم حداقل یکی-دو روز اونجا بمونی».
-فکر میکنی این در کجا میره؟
-اینقدر سوالپیچم نکن.
-راهروی بی پایان، تئاتر… حالاچی؟
به در نزدیک شدم. باریدیگر نفسمرا حبس کردم وبرای دیدن چیزهای عجیبوعجیبتر آماده شدم. در را باز کردم و با بازکردن چشمانم، دنیا چندبرابر بزرگتر شده بود؛ یا منبودم که کوچکتر شده بودم. به دوتابال قرمزی که پشتم بود نگاه کردم؛ قشنگ بودند. با خودم گفتم:« عالیه؛ پس اینه. راهروی بیسروته، تئاتر و پروانه». محیط اطرافم را برانداز کردم و خودم را داخل یک باغگل عظیم پیدا کردم. گلهای قشنگ و پروانههای قشنگ دورشان. باخودم فکر کردم این گلهاهم حرف میزنند یا نه؟
گل سرخی دیدم و کنارش نشستم و جسارت کردم حرفی بزنم.
-گلبرگاتون خیلی قشنگه!
فکر کردم که حماقت کردهام. اما گلسرخ جواب داد:«کی؟ من؟».
-بله!
گلسرخ با حالتی خوفناک گفت:« دخترجون به دنیای دور و برت بهتر نگاه کن». پلکزدم و تمام زیبایی محو شد، انگار که عینکی زده باشم و واقعیت به چشمهایم چنان زیبا نبود. گلسرخ خاری بیش نبود و تمام آن باغ، پر گلهای پژمرده و بوته های خار بود و پروانهها مگسهایی بیش نبودند. تا میتوانستم سریع پرواز کردم و یک آینه دستی کوچک که روی زمین افتاده بود پیدا کردم؛ تنها شانسی بود که داشتم. پرواز کردم تا به آینه برسم. دیگر نای پرواز نداشتم و خودم را دوان دوان هرجور که بود به آینه رساندم و رد شدم. چشمهایم را باز کردم و… توی راهرویی بودم که کاغذدیواری راهراه سفید و خاکس… وایسا… دیگه دیر شده بود.
انعکاسم مرا دید.
-وایسا،چی؟ تو نباید الان زندهباشی… چطور؟
و ناگهان دیوار ها شروع کردند به تنگ شدن و تمام چهرههای داخل تابلوها داشتند با چشمهای خشمگین و لبریز از نفرت مرا نگاه میکردند و دستهایشان را بیرون میآوردند تا مرا بگیرند. با تمام نایی که داشتم پرواز کردم و را طولانی را هرجور که بود رفتم. دیوار ها مدام درحال تنگتر شدن بودند… اما بالاخره به در رسیدم ولی دیگر نمیتوانستم حرکت کنم و در چندقدمی در به زمین افتادم. خواستم در را با کلید باز کنم اما نمیتوانستم حرکت کنم. وقتی صدای نزدیک شدن یکنفر به در را شنیدم، تنها کاری که توانستم بکنم کمک خواستن بود. نگاهی به حشرههای مردهی اطرافم انداختم و درحالی که غرقدر خون حشرههای مرده بودم، با تمام توانی که داشتم کلید را از زیر در هلدادم و دادزدم:
نمیدانم تو چه کسی و از چه نژادی هستی.
فقط میدانم که برای رهایی از این مصیبت به کمکت احتیاج دارم. صدایمرا میشنوی؟
من پشت این در حبس شدهام. اگر کمکم نکنی میمیرم.
هنوزهم تنم از تماشای کُشتهشدن آخرینقربانی میلرزد. هنوز خوناش بر روی لباسهایم مانده. شکندارم که نفر بعدی من هستم.
فرصت ندارم بیشتر از این برایت توضیح دهم. آنها مرا میبینند. همانهاییرا میگویم که مرا اینجا حبس کردهاند. هیچجوره نمیتوانم این در کوفتی را باز کنم.
اینکلید اولین و آخرین شانس ماست.
عجله کن،نجاتم بده!
و وقتی آن پری با نگاه کنجکاوی آمد تو، من دیگر آنجا نبودم؛ چون چطور میتوانم همزمان دوجا باشم؟ عجیبوعجیبتر…
فریادها و التماسهای آخرین قربانی تمامی نداشتند. پوزخند زدم. بیچاره. نمیدانست من کسی هستم که او را در آن حال گرفتار کرده؛ عقل کل پشت این بازی کثیف. آنوقت انتظار داشت من خم شوم و کلید را بردارم و ناجیاش باشم.
سرم را پایین انداختم و نگاهم را به کلید دوختم. پس کجا بود این ربات احمق؟
قربانی چند لحظه ساکت شد. حدس میزدم ماتش برده باشد. میتوانستم صدای نفسهای تند و بریده بریدهاش را بشنوم. در اتاق، باز و به دیوار کوبیده شد. میشنیدم. با شنیدن نعره خشدار ربات گوشهایم سوت کشیدند. قربانی شروع به زجه زدن کرد. لرزش تنش درِ آهنی را هم میلرزاند. خواهش و تمنا را از سر گرفت:”خواهش میکنم. من هنوز کلی آرزو دارم. نمیخوام بمیرم. این درو باز کن. تروخدا.” لرزشی در صدایش بود که هر که به جای من پشت آن در ایستاده بود، جگرش میسوخت.
صدای قدمهای ربات نزدیک و نزدیکتر شد. ایستاد. نعرهاش با نعره آخرین قربانی درهم آمیخت. همان پسر جوان مو مشکی. شاید واقعا این مرگ دلخراش و زودهنگام حقش نبود؛ اما مقصر خودش بود. نمیتوانستم بگذارم جلوی پیشرفت تکنولوژی را بگیرد.
اخرین صدایی که از پشت در اهنی به گوش رسید، همزمان با قطع شدن ناگهانی زجههای پسر بود؛ صدای کشیده شدن تیزی و پاشیدن خون.
تمام شد. دیگر هیچ نخبه جسوری نبود که از سلطه رباتها بر بشر جلوگیری کند.
درود بر شما دوست عزیز.
بازخورد به داستان شما ایمیل شد.
مرسی از اینکه با ما همراه هستی :))))
“پدر و مادر اسکلتی من”
تختم رو برای خوابیدن آماده کردم.
از وقتی ۱۲ ساله شدم کابوسی عجیب و غریب میبینم.
کابوس هایی که میبینم اونقدر واقعی هستند که گاهی حس میکنم آنجا زندگی میکنم.
از خوابیدن متنفرم اما کارکنان یتیم خونه اجازه بیدار موندن رو به ما نمیدن.
یکبار که سعی کردم بیدار بمونم، قضیه با کتک و دعوا تموم شد.
“جیمی؟!”
صورتم رو برگردوندم و با لوسی رو به رو شدم.
“راستش میخواستم بگم…بگم که…..این گل برای توعه….”
صدای همهمه بچه ها اجازه نمیداد درست بشنوم اما از روی لبش متوجه شدم چی میگفت.
توی دستاش گل های بنفشی دیده میشد. اون گل ها حتی بوی خوبی هم نداشتن اما لوسی هرشب از این گل های بنفش برای من میچید.
راستش لوسی دختر خیلی خوبیه و از لحظه ای که وارد یتیم خونه شدم من رو تنها نزاشت.
“مثل همیشه ممنون لوسی…اممم…گلهای قشنگی هستن”
وقتی گل هارو از دست لوسی گرفتم، صدای بتی عجوزه یکی از کارکنان یتیم خونه، که همیشه سرمان داد میزد شنیده شد.
“زود باشید بخوابید ببینم. کافیه صداتون رو بشنوم تا به انباری بفرستمتون”
لوسی با شاید کمی ناراحتی و یه لبخند ملیح رو به من گفت:
“دیگه باید برم جیمی…شب بخیر”
وقتی لوسی اتاق پسرا رو ترک کرد، دوباره به سمت تخت دو طبقه ای که من روی طبقه اول میخوابیدم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم و آهی کشیدم.
همه ی بچه ها که روی تختشون دراز کشیدن، بتی چراغ هارو خاموش کرد و در اتاق رو قفل کرد.
یکسری از بچه ها به شدت فضول بودن و نمیخواستن حتی شب ها مثل یک آدم عادی روی تختشون دراز بکشن و بخوابن.
مثلا ویلیام که همه ویلی صداش میکنن. اون واقعا پر سر و صدا و دیوونه اس.
ویلی چندتا از بچه ها رو دور خودش جمع میکنه و ازشون میخواد که از طریق پنجره به بیرون از یتیم خونه فرار کنن.
میگم کارهاشون دیوونگیه…
من همیشه بی اهمیت به اونها فقط روز تختم دراز میکشم چون در آخر اونها هستن که توسط خانم ماگریت گیر میوفتن.
خانم ماگریت مدیر این یتیم خونه است و اینجا رو اداره میکنه.
و باید بگم که خیلی خیلی بد اخلاقه…
کم کم چشمام سنگین میشه و چشم هام رو میبندم.
***
چشم های خواب آلودم رو باز میکنم و متوجه میشم دوباره داخل این کابوس مزخرف هستم و استرس تمام بدنم رو فرا میگیره.
واقعا بعضی وقتا با خودم میگم پس کی این کابوس های وحشتناک تموم میشن؟!
این اتاق واقعا مثل اتاق های بچه هایی هست که با پدر و مادرشون شاد زندگی میکنن.
کلی برچسب های عجیب و غریب روی دیوار چسبیده شده و شکل بیشتر اونها شبیه ساختمون یا خونه ایه که داره منفجر میشه است.
از زیر پتو رو که دارم همه جا رو بر انداز میکنم میبینم چیز خاصی فعلا اتفاق نمی افته اما اون عروسک تدی رو که روی زمین همینطور افتاده رو هیچوقت تا به حال ندیده بودم.
اتاق خیلی تاریکه و میترسم که برم برش دارم اما واقعا احساس میکنم اونم مثل من اونجا میترسه.
دوست دارم نجاتش بدم…
پتو رو از روی صورتم کامل برداشتم و اتاق رو کامل بر انداز کردم.
نه صدای عجیب و ترسناکی میومد و نه چیز خاصی توی اتاق بود.
پس میشد سریع عروسک رو بردارم.
پتو رو از روی بدنم کشیدم کنار و روی تخت تقریبا نشستم.
نه هیچ اتفاقی تا الان نیوفتاد.
خیالم کمی راحت تر شد و بعدش از روی تخت بلند شدم.
صدای تخت کمی بد بود و از صدای تخت ترسیدم.
اما بعدش خودم رو جمع و جور کردم و به سمت عروسک رفتم.
وقتی میخواستم عروسک رو بردارم صدای پا شنیدم.
سلام به شما دوست عزیز و یادگیرنده.
بازخورد شما ایمیل شد.
مرسی از اینکه با ما همراهی.
کلید را هر جور شده برمیدارم و در را سریع باز میکنم و به بغلم میپرد تنها یک لحظه مونده بود تا اون زامبی ها لقمه چپش کنند از این مدتی که آنجا مونده بود هم پیر شده بود هم این که قوزی پیدا کرده بود. این حسابی اذیتش میکرد؛ شب و روزذهنش درگیر بود،تا اینکه یک روز در خیابانی با پسری جوان آشنا شد، پسر قبلا جادوگر بوده،ولی حالا دیگه از جادوگری به بیرون اومده،ولی هنوز اثراتی از جادوگری رو در خود داره.پیرمرد چندین باری به دکتر رفته ولی اون پاسخی که میخواسته بگیره رو نگرفته و اینجا جوان نشانی یک جادوگر رو بهش میده.پیرمرد خوشحال به بالا میپره و نشانی رو از پسر دریافت میکنه.میره خونه و وسایل رو برمیداره و به پیش جادوگر میره.بعد از مدتی طولانی به جادوگر میرسه.پیرمرد بر خلاف تصورات ذهنی اش با صحنه عجیبی روبرو شد.به جای کلبه مخوف و ترسناک،ویلایی لوکس و لاکچری دید.هاج و واج و با دهان باز به اطراف نگاه کرد.پیرزن زد تو گوشش.گفت:کارت چیه،پیرمرد به خودش میاد و قضیه رو براش میگه.جادوگر میگه برگرد و با دستان چروک خورده و پر از خون که حالا دیگه قدیمی شده به کمر پیرمرد میذاره و همینطور فشار میده.تا این که کنف یکون میشه.پیرزن بدون اینکه پیرمرد متوجه بشه کمی از خون او را با ناخنهای تیزش برداشته. و داخل شیشه کرد که داخل آن عنکبوتی مرده قرار داشت.پیرمرد برگشت و دستی به صورت خود زد.که دید دیگر در صورتش چین و چروکی وجود نداره.صاف صاف شده بود.حتی گویی پیرزن هم جوان شده بود.متوجه شده بودن این پسر پسری معمولی نیست.جادوگر گفت: تو باید بری پیش از ها.در صورتی برای همیشه جوان میمانی که اژدها رو بکشی و معجونی که او از آن محافظت میکند،را برای من بیاوری.اگر نتوانی این قدرت تو از بین میره و تو از قبل هم زشت تر میشی. تا دو هفته دیگه باید آنجا باشی که در مکانی در شرق استرالیاست.پیرمرد که حالا جوان شده بود،سریع به خانه برگشت.وسایل خود را برداشت که تنها یک بقچه بود. و راهی سفر شد.مسیر پر پیچ و خمی رو رد کرد و دیگر پاهای او نای راه رفتن نداشت.جایی مجبور شد که کفشهای خود را از پا در آورد. و پا برهنه باقی مانده مسیر، را طی کند.بقچه کمی برای او سنگینی میکرد و هر آن ممکن بود به پایین بیفتد.با تمام وجود مسیر را ادامه داد.بالاخره به مقصد و به پیش کلبه اژدها رسید.بع روی زمین افتاد.بیهوش،شد.یک روز در خوابی عمیق فرو رفته بود.وقتی بیدار شد هم تشنه بود.هم گرسنه.به زمین برهوت نگاه کرد.هیچ خبری نبود.به یک باره مارمولکی رد شد.با همون پای برهنه پا روی دمش گذاشت.به پایین خم شد.آن را برداشت.آن را بلعید.کمی جون گرفت ولی برای مبارزه با اژدها کافی نبود.رفت جلو و به اژدها رسیده بود.خواب بود.دست به بدن سفت و سبز مانندش زد.بیدار شد و نعره ای کشید.چشمان خطی و قرمز رنگش عصبی بودند.اطراف را برانداز کرد.پسر با شمشیر به شکم اژدها زد.اژدها آتشی پرتاب کرد.با همان شمشیر آن را برگشت داد.به دیوار کنار اژدها برخورد کرد و دیوار فرو ریخت.ناگهان چشمش به معجونی که جادوگر گفت:افتاد.هرچه سعی داشت،آن را بردارد.نمیتوانست.یک جمله ای به یادش افتاد.هر وقت خواستی به جنگ اژدها بری نقطه ضعف آن ها رو دریاب.نقطه ضعف آنها معمولا پای چپشان میباشد. از کار که بیفتد دیگر نه آتشی میتونن پرتاب کنند نه تکان میتوانند بخورند. آتشی به سمتم پرتاب شد ولی جا خالی دادم و به بیرون کلبه رفت.پای چپ او را زدم.ولی اتفاقی نیفتاد.اژدها گفت:ببین من اژدها نیستم،من هم مانند تو پسری جوان بودم که درگیر طلسم جادوگری شدم که از پیش اون میای.تو برای معجون آمدی؟ گفتم:بله.به پایین پایت نگاه کن.اسکله های سر،دست و پا میبینی.اتفاقا این ها هم برای گرفتن این معجون آمده بودند و همین مشکل تو را داشتند. برای خارج شدن از طلسم باید با خون من و خون خود جادوگر، او را بکشی. خون خود را به من داد.گرفتم.به حرفش توجهی نکردم.شمشیر را در دستم گرفتم و گردن اژدها رو بریدم.و سریع معجون را برداشتم و به همراه خون اژدها خارج شدم.حالا قدرتمند تر شده بودم که پاهایم دوباره اذیتم کرد.و اصلا نمیتونستم راه بروم چه برسه به این که بدوم.یک آن نگاهم به معجون افتاد.بی درنگ آن را روی جفت پاهای برهنه خود ریختم.از جا بلند شدم و تند تر دویدم.یک روز قبل از این که از مهلت جادوگر بگذرد.به خانه جادوگر رسیدم.مانند گذشته نبود.دیگر خبری از خانه لوکس و شیک نبود.تبدیل شده بود به قلعه وحشتناک. جادوگر روی صندلی نشسته بود که در را شکستم و وارد شدم.به او گفتم.میدونم که چه موجود پلیدی هستی.اوم.داشتم ازت نا امید میشدم.معجون رو اوردی؟ گفتم دیگه چیزی به مرگت نمونده.آره،بیا،اوردم.حالا زود باش،طلسم رو خارج کن.مگر نه با همین شمشیر گردنت را میزنم.جادوگر معجون را برداشت.میخواست از در پشتی فرار کند که با اژدهایی رو در رو شد.گیج و منگ نگاه میکرد و به حالت لکنت زبانی گفت.اللللئئئوس.تتتتتتتویی.گفت:آره.منم.با دست پهلوی جادوگر را گرفت و خون او را خارج کرد و خون خود را از پسر گرفت و به خوردش داد.جان جادوگر هنگامی که چنگ به سینه الئوس بود گرفته شد.طلسم آزاد شد.و آن پسر سر جادوگر را جدا کرد و برای سگ ها و شغال های گرسنه پرتاب کرد.
درود بر شما.
بازخورد براتون ایمیل شد.
از اینکه با ما همراه هستیم خوشحالیم.
نام: انبار چوبی
اولین باری که دیدمش؟ اگر بگویم یادم نمیآید بدان دروغ گفتم!
دقیق یادم است،دوشنبه بود. هوا آنقدر سرد بود که نوک دماغم به قرمزی میزد و با لباس های گرمی که به تن کرده بودم، همچنان احساس سردی داشتم. با هر دم و بازدم، بخارِ گرم از دهانم خارج میشد. آن شب با ماه که پشت ابرها قایم شده بود، بسیار تاریک تر به نظر میرسید.
همبازیای نداشتم و اولین باری بود که آن مرد ترسناک و بزرگ هیکل را میدیدم! میدانی، هر زمان که سعی میکرد با مهربانی من را به آغوش بکشد، نمیتوانستم آن لبخند زشتش را قبول کنم. همچنان از او میترسیدم! حالا معتقد هستم که کودکان زودتر از ما از واقعیت با خبر میشوند.
با پاهای کوچکم وارد حیاط خانه شدم و در آن مکان قدم زدم. صدای برخورد پاشنه ی کوچک کفشم با زمین سکوت خانه را میشکست.
حیاط خیلی بزرگ و اسرار آمیز به نظر میرسید. به سمت درختان رفتم و به آنها نگاه انداختم. خیلی بلند تر از قد و هیکل من بودند. آنقدر کوچک بودم که با هر صدایی خود را جمع میکردم و میترسیدم.
صدایی شنیدم! صدایی عجیب که تا حالا نشنیده بودم. در این هنگام بود که باد سردی وزید و پاهای کوچکم را به لرزه در آورد. بسیار ترسو و محتاط بودم، اما با این حال به سمت آن در چوبی و قدیمی که گوشهی حیاط و بسیار دورتر از من قرار داشت رفتم. دستانم را از ترس مشت کردم و دلیلش را سردی گذاشتم.
صدایی کودکانه از پشت آن در زمزمه کرد و گفت: صدامو می شنوی؟ من پشت این در حبس شدم.
آنقدر ترسیده بودم که قدمی به عقب برداشتم و شروع کردم به گریه کردن. فکر میکردم روح است. ترسیده بودم. لرزش پاهایم بیشتر از قبل شده بود و گرمی اشک هایی که بر روی صورتم چکیده میشد، دیدم را تار میکرد.
آن پسر بچه ی کوچک با صدایی محتاط و آرام شروع به توضیح دادن کرد و سعی داشت تا من را آرام کند. کلیدی را از زیر در به سمت بیرون فرستاد و از من خواست تا با باز کردن این در، آن را نجات دهم! میگفت اگر این کار را نکنم احتمال دارد بمیرد. دلم نمیخواست کسی بمیرد. در آن سن راجب مرگ شنیده بودم، اما هیچ وقت آنقدر نزدیک به من نبود و به همین دلیل بیشتر از قبل ترسیدم.
بدون آنکه فکر کنم آن کلید را برداشتم. با یک چرخش و طوری که او به من گفته بود، در را گشودم. بلافاصله به عقب قدم برداشتم و در گوشه ای خود را جمع کردم.
دیدمش. یک پسر بچه ی کوچک و زخمی بود. من با این لباسها همچنان سردم بود، در حالی که او تنها یک لباس پاره بر تن داشت و تمام بدنش با قرمزی خون نقاشی شده بود. برایم عجیب بود. نمیدانستم چرا در این سرما همچین لباسی به تن کرده است.
با تمام توان از جایش برخواست. انگار بخاطر سرما نمیتوانست زیاد تکان بخورد. من ترسیده، قدم دیگری به عقب برداشتم و به چیزی برخورد کردم. قبل از برخورد چهره ی ترسیدهاش را دیده بودم، انگار دنیا برایش دگر تمام شده بود. حالا که به آن زمان فکر میکنم آن انبار چوبی بوی خون و مرگ میداد.
به سمت پشت برگشتم و دوست پدرم، همان مرد با لبخند های زشتش را دیدم. فکر کنم با دیدنش بیشتر از دگر زمان ها ترسیدم، چون حسی ناآشنا نسبت به او به من هشدار میداد.
با چهره ای بدون لبخند از بالا به من نگاه انداخت و با صدایی سرد تر از هوای آن شب گفت: با اجازه ی کی اون در رو باز کردی؟
اشک در چشمانم جمع شده بود و زبانم را خورده بودم. دستانم را در هم مشت کردم.
من را کنار زد و به سمت آن پسرک رفت. پسر را دیدم که با آن جسم بی توانش سعی کرد فرار کند اما ناموفق ماند. با یک حرکت، آن مرد او را گرفت و با تمام توان به زمین کوبید.
خود را با شنیدن آن صدا جمع کردم و دوباره شروع به گریه کردم. دلم پدرم را میخواست تا من را از دست آن مرد نجات دهد.
_میدونی با بچه هایی که بدون اجازه کاری رو انجام میدن چیکار میکنم؟
آن پسر بچه ی کوچک، با چشم های آبی رنگش که رفته رفته در هم جمع میشدند به من نگاه بیجانی انداخت و با لب خوانی از من کمک خواست.
مرد با آن هیکل و پاهای بزرگ تر از خودش شروع به ضربه زدن به قفسه سینه آن پسر کرد و با خنده هایی که در اثر لذت این کار به او داده میشد، من را بیشتر از قبل میترساند. بدون آنکه وقت را تلف کنم پا به فرار گذاشتم و به دنبال پدرم گشتم.
آن زمان هنگامی که از من پرسیدند چرا گریه میکنی، چیزی نگفتم چون ترسیده بودم من را نیز مانند آن پسر بزند!
آخر آن شب هنگامی که باران شروع به باریدن کرده بود در حال خروج از خانه بودیم که برای بار آخر به آن در چوبی که دیگر صدایی از آن بیرون نمیآمد نگاه انداختم. صدای پدر و مادرم را نمیشنیدم که من را صدا میزدند. آن مرد جلوی من زانو زد و با لبخند، دستی به موهایم کشید و گفت: پدر و مادرت صدات میزنن!
سریع دویدم و به سمت آنها حرکت کردم تا دیگر آن مرد را نبینم!
در طی این سالها، همیشه با خود کلنجار میرفتم که چه بر سر آن پسر بچه ی زخمی و کوچک آمده؟ و همیشه عذاب وجدانی دردناک به قلبم چنگ میزد و من را مقصر این اتفاق میدانست.
حالا بعد مدت ها بلاخره او را ملاقات کردم. اما این ملاقات هیچ خوب نبود!
دو نگهبان او را دستبند به دست از در به داخل آوردند و در جایگاه متهم نشاندند. به دلیل قتل های فراوان و همچنین به قتل رساندن خانواده اش، در دادگاه بر روی آن صندلی نشسته بود. شاید اگر من در آن شب او را نجات میدادم، هیچ کدام از این اتفاق ها نمیافتاد. شاید نیز این انسان های بیگناه هیچ وقت کشته نمیشدند. پدر مادری که به محض ورودش او را نفرین میکردند را نگاه میکردم و در حالی که میدانستم کارم اشتباه است، اما دلم به حال آن مرد دستبند به دست میسوخت!
و مقصر تمامی این اتفاقات را خودم میدانستم. بعد از آن شب در کودکی، تا مدتها نمیتوانستم بخوابم و کابوس میدیدم، و با خود فکر میکردم که پس او با این ترس چه میکرد؟
شاید نیز در تمام این سالها نقشه ی قتلشان را میکشید…
سلام به شما دوست عزیز و یادگیرنده.
خوشحالیم که با ما همراه هستید.
بازخورد داستان شما به آدرس ایمیلتون ارسال شد.
براتون آرزوی موفقیت و درخشش داریم.
نام داستان: جنگل مخوف
نمیدانم تو چه کسی و از چه نژادی هستی. انسان؟ اِلف؟ یک ربات؟ شیطان؟
فقط… فقط میدانم که برای رهایی از این مصیبت به کمکت احتیاج دارم.
صدایم را میشنوی رفیق؟
من پشت این در حبس شدهام. اگر کمکم نکنی مرا خواهند کُشت.
هنوز هم تنم از تماشای کُشتهشدن آخرین قربانی میلرزد. هنوز خون سرخش بر روی لباسهایم مانده. شک ندارم که نفر بعدی من هستم.
فرصت آن را ندارم بیشتر از این را برایت توضیح دهم. آنها مرا میبینند. آنها حواسشان به حرکات من هست. همانهایی را میگویم که مرا اینجا حبس کردهاند. در از داخل قفل شده. هیچجوره نمیتوانم این در کوفتی را باز کنم.
کمکم کن. زود باش.
حواست به من است؟
این کلید را میبینی که از زیر در به سمتت سُر میخورد؟
با هزار بدبختی کلید را یافتهام. این اولین و آخرین شانس ماست.
عجله کن و این کلید کوفتی را بردار و…
نجاتم بده!
—————————————————————————————————————————–
صداش رو شنیدم نمی خواستم تحت تاثیرش قرار بگیرم، اما گرفتم. در رو باز کردم. وارد شدم؛ به ناگهان در بسته شد.
-خواهش می کنم به من کمک کن. من رو از دست این لعنتی ها نجات بده.
خودم رو ناگهان در میانه ی جنگلی پر از درخت جورواجور دیدم.از دور چشمم بهش افتاد. به تنه ی درختی بسته شده بود. نزدیکتر شدم درختی عجیب که شاخه هایش به صورت کمان بود و هر کدام از شاخه هایش نوکش در زمین فرو بود.
-این جا کجاست؟
نمی دونم فقط خواهش می کنم من رو نجات بده. التماست می کنم.
در حالی که شاخه ها در زمین فرو رفته بودند به هم دور و نزدیک می شدند. از میان انبوه درختان گذر کردم. تا نزدیکتر شدم. به محض نزدیکتر شدن به درخت، شاخه ها در حین حرکت ضخیم تر میشدن.
-میتونی یکم اطلاعات درباره ی اینجا و اینکه چطور به درخت بسته شدی بهم بدی.
دختر حالا که دید یکی هست که به کمکش رسیده، از شدت گریه و ناله هاش کاسته شده بود.
– فقط همین رو میدونم که من رو تو ماشین انداختن و سرم رو با پارچه پوشوندن. بعدشم که خودم رو اینجا دیدم.
-آفرین همینطور ادامه بده. بیشتر به خودت مسلط باش تا یک راهی پیدا کنم و نجاتت بدم.
در حالی که باز شدت گریه هاش بالا رفت.
– سعی خودم رو می کنم.
راهم رو کج کردم و کمی به عقب برگشتم. ساقه ها هنوز در حال حرکت بودند. اما از ضخامتشان کمتر میشد. سعی کردم یک دور کامل به دور درخت بزنم. ببینم چیزی ازش دستگیرم میشه. شاخه هایی که رو به سمتم قرار می گرفتن، دوباره با نزدیکتر شدن به درخت در حین دور زدن به هم نزدیکتر و ضخیمتر میشدن . در کل این درخت هشت شاخه ی کلفت داشت. هر هشت شاخه به عنوان محافظ عمل می کردند بقیه ی شاخه های نازکتر هیچ عکسلعمل خاصی نشون نمیدادن.
– وقتی این شاخه ها حرکت می کنند آیا تنه هم تکون هم تکون می خوره؟
– نه فکر نکنم.
– تنها همین درخت رو دیدی که به این شکله؟
دوباره صدای گریه ش بالا رفت.
– نمیدونم. نمیدونم. فقط من رو نجات بده.
– اسمت چی هست؟
– کِلِی.
– ببین کلی نجاتت میدم. آروم باش.
دوباره اطراف درخت رو با دقت بیشتری دید زدم. فقط همین تک درخت بود که در انبوه درختان به این شکل بود. دوباره بهش نزدیک شدم. چهار تا از شاخه ها به هم نزدیک شدن و فاصله ی بین چهار شاخه ی دیگر بیشتر میشد. فضا برای فرار ازش وجود داشت اما مسئله این بود که دختر به تنه ی درخت بسته شده بود. اگر میتونستم فقط دختر رو از دست طناب ها نجات بدم با نگه داشتن شاخه ها به یک سمت، دختر آزاد می شد.
-ببین یک فکری به سرم زده.
-چی؟
-فقط باید بتونی آروم باشی تا با همکاری همدیگه بتونیم انجامش بدیم.
– دارم تمام سعی ام رو می کنم.
– ببین این درخت وقتی نزدیکش میشم چهار تا از شاخه هاش ضخیمتر میشن و به هم میچسبن.
– آره خودمم اولین باره میبینم. واقعن ترسناکه.
– بین چهار تا شاخه ی دیگه فاصله بیشتر میشه.
-حالا من باید چه کارکنم؟ من که بسته شدم.
-باید خودت رو حسابی تکون بدی طناب ها یکم شل تر بشن.
-لعنتی من از دیشب تا حالا همین کار رو کردم. دیگه جونی برام نمونده. این بود فکرت؟
-به من گوش کن. این درخت جلو من داره دیواره می کشه. اگه می خوای نجات پیدا کنی این راهشه.فقط به حرفم گوش کن.
-لعنت به تو.باش.
کِلی با تمام توان خودش رو بین طناب ها میلیمتری حرکت می ده.دورتر ایستادم تا بتونم از جلو تماشاش کنم.
-داره تغییری ایجاد میشه؟
-نمیدونم.
بدون مکث در حال تکان دادن بدنش بین طناب و تنه ی درخت هست. که حالا از شدتش کاسته شده.
-نمیشه اینجوری. نمیشه.
دوباره گریه رو سر میده.میدیدم که داره اذیت می شه. پیش خودم گفتم نکنه واقعن راهی نباشه.
گریه هایش من را هم تحت تاثیر قرار داد. جلوی خودم رو گرفتم. دوباره دور درخت یک چرخ دیگه زدم. چیزی توجهم رو جلب کرد. طناب از پشت کمی خراشیدگی داشت. حلقه ای طناب چند جای آن زخمی بود، از جلو کمی بالای زانوی دختر می افتاد.
– کِلی گوش کن به من.
– نمی خوام به حرفات گوش کنم.
– بهتره که گوش کنی. این طناب از پشت چند جاش کمی پوسیدگی داره. خوردگی هاش میفته بالای زانوت. فقط تمرکزت رو بزار از اونجا فشار بیار. باشه؟
– آخه توانی نمونده.
– طناب پاره میشه. فقط فشار بیار.
کِلی تمام قدرتی که تو پاهاش بود به طناب از سمت زانوش فشار آوورد.
-یک بار دیگه.
با جیغ و داد باز فشار محکمی به طناب میاره و چند رشته از طناب پاره میشه.
-آفرین همینه. خودشه. حس می کنی طناب آزادتر شده؟
-آره ولی ….
ولی نداشت باید تمام توانش رو به خرج میداد.
با حرکت من شاخه ها جابجا میشدن و فاصله ی با نزدیکتر شدنم کمتر میشد.
-یووهوو. پاره شد.
-آره من تونستم. من تونستم.
با دستپاچگی و سرعت کِلی طناب رو از دور خودش باز میکنه. اما ناگهان به زمین میفته.
-آخ پام. آخ.
-مال اینه که همش سرپا بودی. بجنب. بجنب تا برنگشتن.
در همون حال بلند میشه و به شاخه ها نزدیک میشه؛ و چهار شاخه ی دیگه جلوش صف میکشن. باز شوکه میشه.
-چی؟
دوباره عقب تر میره و با سرعت میاد که رد بشه . شاخه ها باز جلوش رو سد میکنن.
– این غیر ممکنه. من اینجا گیر افتادم.
از یک طرف من وقتی نزدیک می شدم جهار شاخه جلوم رو سد می کرد. کلی هم وقتی می خواست بیاد بیرون باز چهار شاخه جلوش سد میشد. روبروی هر دومون دو دیوار از شاخه بود که سمت راست و چپ دیوارها فضای آزاد وجود داشت.
-ببین باید یک راه براش پیدا کنیم. هوا داره تاریک تر میشه.
باز می خواست صدای گریه کِلی بلند بشه.
-خودت رو به شاخه ها خیلی نزدیک کن ببین چه واکنش نشون میدن.
-دارن بیشتر در هم فرو میرن.
جایی وایساده بودم که بتونم فقط حرکات کِلی رو ببینم.
-می خوای خودم رو بچسبونم بهشون؟
-خودت رو که چسبوندی اگه دیوار حرکت نکرد از کنار شاخه ی اول خودت رو به بیرون پرت کن.
وقتی به شاخه ها چسبید فاصله بین شاخه ها پر شد و دیوار شاخه های روبروی کلی تا شاخه های سمت چپ دیوار من کشیده شد.
-لعنتی لعنتی لعنتی
گریه ی کِلی بالا رفت و خودش رو روی زمین اندخت.
-الان وقتش نیست باید متمرکز باشیم.
-تو هم که فقط حرف میزنی. خودت این تو گیر نیفتادی.
-ببین کلی. خوب به حرفم گوش کن. دیوار از سمت چپ تو تا سمت چپ من که بیشترین فاصله ست کشیده شده.
-خب
-اما سمت راستت که میرسه به سمت راست من فاصله پر نشده.
-خب این یعنی چی؟
– من نزدیکتر میشم ببینم چه اتفاقی میفته.
کِلی از رو زمین بلند میشه و دوباره نزدیک میشه و میچسبه دیوار شاخه ها. دیوار روبروی من هم با نزدیکتر شدنم بهش به هم چسبیده شدن. ازسمت چپ هم که پر شده بود.
اما از سمت راست که ما به هم نزدیک بودیم. دیوارها به هم نچسبیدند.
-داره چه اتفاقی میفته؟
-ببین یک فاصله ی کمی ایجاد میشه و دیوار از سمت راست کامل نمیشه.
-دارم میبینم.
-من نمیدونم اگه بخوای رد بشی چه اتفاقی میتونه واست بیفته اما یک فرصت هست که بتونی از بینشون رد بشی.
-یعنی یا باید اینجا بمیرم دفن بشم یا بین این شاخه ها له و لورده بشم.
-منم همچین چیزی رو واست نمی خوام اما یک فرصت داری. تصمیم بگیر.
در حالی که سعی می کنه جلوی گریه شو بگیره.
-انجامش میدم.
من به سمت راست دیوار خودم متمایل تر شدم. کلی هم به سمت راس خودش متمایل تر شد.
-پای راستت رو اول رد کن ببین اتفاقی نمیفته.
فاصله به اندازه ی بیست و پنج سانت بود.
-داره شکمم فشار میاد بهش.
-تحمل کن . باسنت رو تکون بده. نمی تونستی رژیم بگیری؟
-خفه شو. مگه میدونستم اینجا گیر میفتم.
فقط سر کِلی مونده بود که کامل از دیوار رد بشه.
-به سمت من نگاه کن اینجور فاصله عرض سرت کمتره.
-گوشام داره داغون میشه.
-تحمل کن که دیگه تمومه.
با رد شدن کامل سر، پای چپ به راحتی رد شد. و کِلی از حصار درخت، خودش روبه بیرون انداخت.
با حالت تعجب من رو نگاه میکرد.
-یعنی تموم شد؟
-آره فکر کنم. زود باش.
به محض خارج شدن کِلی از زندان درخت، در دوباره نمایان شد. و تونستیم باهم دیگه فرار کنیم.
سلام و درود دوست نویسنده ما
بازخورد داستان شما برای آدرس ایملتون ارسال شد.
ممنون از همراهی شما
در بهت فرو رفته بودم من کی و چگونه در این مکان حضور پیدا کردم هیچ چیز یادم نمی آمد صدای داد و فریاد و التماس های آن مرد در سرم واژگونی به راه انداخته بود نمیدانستم باید چه کاری انجام دهم کلید طلایی رنگی که با الماسی سبز رنگ در وسط آن تزیین شده بود را برداشتم آن را در سوراخ کلید در بزرگ فرو بردم و پیچشش به سمت راست آن را باز کردم در به نحو عجیبی باز شد هیچکس پشت در نبود به محض عبور از چهارچوب در ها بسته شدند برگشتم اما جایی برای بارکردن در توسط کلید وجود نداشت
در روبرو من جنگلی بزرگ با درختان بلند و نمایی وحشتناک را میدیدم که عمارتی عجیب در وسط آن دیده میشد عجیب بود هیچ حس خواصی نداشتم نه ترس و نه نگرانی تنها و تنها سردرگمی من کیستم!؟ اینجا چه کاری برای انجام دادن دارم!؟نا گهان مردی از پشت بوته ها بیرون آمد -ت ت تو کی هستی ؟ +این سوال منم هست؟ -من کاسپرم +چرا انقدر ریزی -چون یه اِلفم گفتگو ما به سرانجام نرسیده بود که صدایی هراس آور به گوش رسید از میان درختان جنگل مردی بلندقامت و چهارشانه پدید آمد کاسپر با آن جثه ریزش پشت من پنهان شد -خودشه یکی از اونایی که خانوادمو به آکسِندال برده هیچکدام از حرف هایش را متوجه نمیشدم آکسندال؟! حتی نمیدانستم آنجا کجاس آن مرد بلندقامت با سرعتی ماورایی در فاصله چندقدمی ام ظاهر شد دندان های نیش داری داشت آری یک خواناشام بود قدرتش را حتی با نگاه کردنش میتوان فهمید ترس وجودم را فرا گرفته بود اما متوجه ترس در او نیز شدم دستانش به لرزه افتاد اما چه چیزی باعث ترس او شدهبود گودال آبی در سمت راستم دیدم به آن نگاه که کردم شگفت زده شدم چشمانم مانند کاسه ای پر ازخون شده بود خواناشام به آسمان نگاهی انداخت پس از دیدن ماه کامل سرش را به سمت چپ خم کرد گویی میخواهد الف را ببیند پس از دیدن او که پشت من پنهان شده بود _ این بارو قسر در رفتی . و با سرعتی که چشم توان دیدنش را نداشت گریخت نفس راحتی کشیدم کاسپر رو به من کرد و با لحنی متعجب -تاحالا ندیده بودم اونا از کسی بترسن
و…………………
درود بر شما.
بازخورد داستان شما براتون ایمیل شد.
از اینکه با ما همراه هستیم خوشحالیم.
* انسان*
من صدای لرزان اورا می شنوم ،به وضوح ضربان قلبش را حس میکنم .سطح آدرنالین و کورتیزول خونش بالا رفته ،دمای بدنش پایین آمده …
او در معرض خطر مرگ است.
از پشت محفظه به درون کپسول مخصوص نگهداری آنها نگاه میکنم
ذرات اجساد ناموفق ،در آزمایش موردنظر را با دستگاه تجزيه کننده متلاشی کرده ایم و فقط کد ۲۵۳ هنوز مورد آزمایش قرار نگرفته …
او مذکر ،۲۵ساله با قد ۱۸۲ و وزن ۶۰کیلو گرم مورد مناسبی برای آزمایش است.
من در لحظه تولدش در آزمایشگاه لقاح مصنوعی ماموریت داشتم تا این اتفاق را شاهد باشم.
ما مدت زمان زیادی ست که یکدیگر را میشناسیم
به تصویرم که روی شیشه ورودی اتاق ایزوله منعکس شده نگاه میکنم …من هیچ تفاوتی با او ندارم …يک شبه انسان یا یک شبه ربات …گیج شده ام ،درونم چطور ؟آیا احساسات او را من نیز به وضوح تجربه خواهم کرد ؟
کد ۲۵۳ که من او را با نام آلن میشناسم مضطرب است …او نمیداند من هم مثل بقیه ی آنها یک بی احساس آهنی هستم …
_آنا در رو باز کن …لطفا …
چند ربات به اتاق ایزوله فراخوانده شده اند تا آخرين مرحله آزمایش را با اتمام برسانند …فقط چند دقیقه تا نابودی او …
من نباید خللی ایجاد کنم اما این را نمیخواهم
صدای آلن در افکارم پیچیده ..از آنروز که کتابی را مخفیانه خوانده و از من پرسیده آنا تخطی گری یعنی چه ؟
و من در حالی که به این مفهوم فکر میکردم پاسخش را داده بودم …
صدای پای ربات های محقق در صدای داد و فریاد آلن مخلوط میشود.
انسان این موجود عجیب با ظرفیتی بی نهایت از افکار و سوال!!…نه او نباید از بین برود …
دکمه خروج را فشار میدهم او به سمتم میدود دستم را میکشد و هر دو به سمت انتهای راهرو فرار میکنیم
صدای اعلان وضعیت اضطراری را میشنویم…واین آغاز مسیری ست که من آنرا با آلن میخواهم .
درود بر شما دوست خلاق ما
بازخورد داستان شما براتون ایمیل شد.
ممنون از اینکه با ما همراه هستید.
عنوان: یادش بخیر! تولد بیست سالگی امپراتور کینان.
پردهی اول: چهاردهم دِلینِ سال 512 اوساری، مصادف با سالروز ولادت امپراتور کینان – سیاه چالهی کاخ ساریا
راهرو مثل همیشه تاریک بود و هوای کهنه و دم کردهی آن بوی خون مانده و گوشت فاسد میداد. مشعلهای تک و توکی که در طول راهرو به منظور روشنایی نصب شده بودند، هرکدام یک دایرهی قیرگون بزرگ روی سقف کوتاه راهرو ایجاد کرده بودند. هواکشهای متعدد روی دیوارها هرچند خطر مرگ ناشی از دود آن مشعلها را تا حد خوبی برطرف کرده بود اما برای رفع بوی گند آنها و حرارت طاقت فرسایی که هنگام گذشتن از کنارشان حس میشد، هیچ کاری نمیکرد.
تن کالانتا از عرق چسبناک شده بود و قطراتی که از پشتش پایین می لغزیدند، در مسیر خود احساسی بین سوزش و خارش باقی میگذاشتند. دستهای کالانتا برای خاراندن پشتش بند بود. کپهای لباس خونین در بغل داشت که حشرات ریز دیوانه وار به دورش می گشتند و گاه و بیگاه برای اینکه نفسی تازه کنند روی سر و گردن خیس کالانتا می نشستند. اما هیچ کدام از اینها امشب کالانتا را ناراحت نمیکردند، برعکس کبکش خروس هم می خواند. آواز سخیفی با اشعاری بند تنبانی زیر لب زمزمه میکرد و قر ریزان حرکت میکرد.
نمایش امشب را عالی اجرا کرده بودند. بهترین اجرایی بود که کالانتا و رندال در این دوهفته در محضر امپراتور به انجام رسانده بودند. با اینکه معمولا در حین اجرا کالانتا از خود بیخود میشد، اما مطمئن بود که قهقهههای سرمستانهی امپراتور و برق دیوانهوار چشمان سرخش را تجسم نکرده بود.
ته دلش مطمئن بود که همین امشب کار تمام میشد. امپراتور به دهان او و رندال بوسه میزد و بدین ترتیب آنها را به یکی از بالاترین مراتب قدرت و البته خاص ترین آن در کل امپراتوری میرساند. سرگرمکنندگان اختصاصی امپراتور حتی از جلادان و زندانبانان هم مختارتر بودند، و در خیلی اوقات قدرتی ورای هر وزیر و وکیل پیزوری و کاسهلیس داشتند. سرگرمکنندهی اختصاصی از قانون بالاتر بود و تا زمانی که گزندش به خود امپراتور و جانشین او نمی رسید از هر مجازات و کیفری مصون بود. و البته عقل حکم میکرد که به پرو پای سوگلی امپراتور هم نپیچد ولی خوشبختانه امپراتور وقت خود را با خوشیهای معمولی که حتی گدایان کوچه و خیابان هم کم و بیش به مقادیری از آن دست مییافتند، هدر نمیداد.
رندال و کالانتا سالها با رنج و سختی بسیار جایجای قاره را گشته بودند و از گوشه گوشهی آن فنون نمایش خود را آموخته بودند. حتی گمنامترین و فراموششدهترین روشها را در دور افتادهترین نقاط آموخته بودند. برای همین اگر کسی قرار بود جای آنها را بگیرد، حتما باید از یک سیارهی دیگر میآمد. همچنین با قدرتی که آنها امشب به دست میآوردند، زدن زیرآبشان هم غیر ممکن میشد. بیست سالی میشد که کالانتا و رندال برای رسیدن به این جایگاه جان کنده بودند، و جان گرفته بودند.
کالانتا به اتاق کوره رسید. کوره حسابی آتش انداخته بود و ترق ترق میکرد بوی کباب سوخته از آن به مشام میرسید. جلو رفت تا کپه لباسهایی که برای نمایش بر تن او، رندال و چندی از مهمانان بود را در کوره بیاندازد. پایش به چیزی گیر کرد و تعادلش را از دست داد. نزدیک بود با سر داخل کوره بیفتد اما خودش را به یک طرف مایل کرد و صحیح و سالم زمین افتاد. غرولندکنان لباسها را توی کوره ریخت و سپس کورمال کورمال در سایهی تاریک پای کوره دنبال جسم سنگینی که به پایش گرفته بود گشت.
دستش به استوانهی سنگین و نرمی با رویهای چسبناک خورد: یک ساق پای بریده. نمی توانست حدس بزند متعلق به کدام یک از مهمانان نمایش امشب بود. نور شدید کوره تنها تلالویی نارنجی به روی همه چیز میپاشید و به همین علت حتی تشخیص رنگ پوست آن ساق پا هم ناممکن بود. کالانتا آن را توی کوره پرت کرد و زیر لب گفت: “رندال شلخته! نشد یه کارو مرتب انجام بده.”
درست در همان لحظه بازوهایی قطور و عضلانی با چنان خشونتی دور کمر کالانتا پیچیدند که هوا از ریههایش با نفسی صدادار بیرون دوید. صاحب بازوها او را از زمین بلند کرده، طوری که سرش درست بالای هرم کوره قرار بگیرد به حالت افقی در آورد و غرید: “پشت سرم چی داری میگی؟”
کالانتا با اندک هوای باقیمانده در ریههایش قهقهه سر داد و به هوا لگد زد.
خنده سرایت کرد. رندال او را زمین گذاشت و صدای بم و بلندش به خندههای زیر و خشدار کالانتا آمیخت. همان نور اندک کوره برای عیان کردن شعف بی حد وحصر توی چهره اش کافی بود.
رندال، آن رفیق شفیق کالانتا. گاهی مثل خواهر برادر بودند و گاهی معشوق یکدیگر. گاها پدر یا مادر هم نیز میشدند ولی هیچکدامشان حاضر نبودند آن روزها را بار دیگر به خاطر بیاورند. گاهی دشمن بودند اما هیچگاه غریبه نبودند. و حتی وقتی هر یک ماهها و سالها در گوشهی جداگانهای از قاره سر میکردند، خوب میدانستند که ریسمانی نامرئی آنها را به هم وصل میکرد که باعث میشد هر بار دوباره یکدیگر را پیدا کنند. به عبارت دیگر و طبق قاموس خودشان، آن دو را از هم خلاصی نبود.
کالانتا همانجا تصمیم گرفت که وقت آن بود که دوباره علاوه بر رفیق و شریک، معشوق همدیگر شوند. دو دستش را بالا آورد و چنان که گویی مسافر تشنه به پیالهی آب دست ببرد، به گردن کلفت رندال چنگ انداخت. رندال از درد غرولندی کرد ولی بی اعتراض بیشتر فاصلهی میان دهانهایشان را به صفر رساند. لب و دندان و دهان در هم آمیختند؛ بدون قاعده و مروت، پرحرارت و سروصدا. کالانتا حاضر بود شرط ببندد که در آن لحظه هوای کوره در قیاس با حال آنها یخبندان بود.
رندال با قدمهای بلند به طرفی رفت و کالانتا را عقبعقب با خودش برد. پشت کالانتا محکم با دیوار اتاق برخورد کرد و ریههایش دوباره از نفس خالی شد. اما نامرد بود اگر کم میآورد! از طرفی رویهی خشن دیوار خارش آزاردهندهی پشتش را تا حدی تسکین میداد.
[…] (سانسور مختصر)
کالانتا گفت: “اینجا نه.” و مستقیم به چشمان او چشم دوخت.
بعد از اینهمه سال همراهی و همسفری نیازی به توضیح بیشتر نبود، کسی بهتر از رندال نمیدانست که منظور کالانتا کجا بود.
کالانتا موهای رندال را رها کرد. او نیز با لبخندی کج و معوج کالانتا را زمین گذاشت. دستش را گرفت و با هم از اتاق کوره بیرون دویدند.
هدف برای هر دویشان مشخص بود و راه را میدانستند: اتاق اجساد.
کالانتا هِرّوکِرکنان مسیر را دوید. از برترین لذتهای جهان، یکی معاشقه در میان مردگان و دیگری غذا خوردن در برابر اموات است (البته در صورتی که بوی گند فساد ندهند). شاید خندهدارترین شوخیهای جهان از نظر کالانتا فقط همین دوتا بودند: بهره بردن از پایهایترین لذات دنیوی جلوی دیدگان بستهی کسی که دیگر قادر به انجامشان نیست. طنز زیبایی در آن حجم از ناتوانی وجود داشت، و هرچه میت تازهتر، لذت دست انداختن جنازه بیشتر.
معاشقه در کوره رقتانگیز بود چون مردگان آن اتاق ذغال و خاکستر شده بودند، در حالیکه اتاق اجساد هنوز پر از بدنهای تر و تازهی کسانی بود که تا ساعاتی پیش زنده بودند، نفس میکشیدند و احتمالا رویای وعدهی غذای بعدی و رانهای نرم کسی را در سر مرور میکردند.
پشت در اتاق اجساد متوقف شدند.
نفسهای هردویشان به شماره افتاده بود. دست رندال در جیب جلیقهاش شروع به گشتن کرد. در اتاق اجساد را قفل میکرد تا کسی به سرش نزدند یک تکه از جسدی را بدزد و برای آنها و امپراتور داستان درست کند.
کلید انگار خیال پیدا شدن نداشت. کالانتا دوباره داشت از نامنظمی رندال حرصش میگرفت. رندال زیر لب فحشی داد.
ناگهان ضربهی محکمی از داخل به در خورد. هر دو سر بالا آوردند. کالانتا جوش آورد، میتوانست همانجا رندال را قیمه قیمه کند. نه تنها کلید را گم کرده بود بلکه یکی از مهمانان هم زنده مانده بود؟ احمق بیمبالات! امشب گه هم گیرش نمیآمد چه برسد به-
صدایی لرزان از پشت در افکارش را ناتمام گذاشت: “نجاتم بده. اونا میخوان منو بکشن. هنوز صحنهی سلاخی آخرین قربانیشون جلوی چشممه!”
کالانتا چهره درهم کشید. میخواست حرف یارو را اصلاح کند: قربانی نه مهمان! خون یک قربانی برای چیز مهم و بخصوصی ریخته میشد، و با اینکه کالانتا برای حرفهی خود احترام زیادی قائل بود اما این یارو خودش را زیادی دست بالا گرفته بود. صدایش نخراشیده بود. تارهای صوتیش حسابی آسیب دیده بودند. احتمالا مهمان یکی از دردناکترین اجراها بوده. از طرفی با توجه به اینکه به نظر میرسید خاطرهی نمایش را از یاد برده، احتمالا یکی از آنهایی بود که جمجمهشان را گشوده و با سوزن داغ قسمتهایی از مغزشان را سوزانده بودند، و از آنجایی که احتمالا اجساد اطرافش را نمیدید، لابد چشمانش را هم از کاسه در آورده بودند.
صدا ادامه داد: “نمیدونم کی هستی ولی آخرین امیدم تویی! اینم کلید اینجاست. ببین! از زیر در دارم هلش میدم سمتت. نتونستم در رو از داخل باز کنم.”
اگر مغز یارو را سوزانده بودند پس چرا هم خوب حرف میزد هم میتوانست دست و پایش را تکان دهد؟
سر مرد و زنِ پشت در همزمان پایین چرخید. در نور مشعلی که دقیقا روبروی در اتاق اجساد نصب شده بود، دیدند که چیزی از زیر در بیرون آمد. کالانتا خم شد و کلید را برداشت.
کالانتا نگاه خشمگینی به رندال انداخت که ماتش برده بود و اخمی متوحش بر چهره داشت. و به تلخی گفت: “خوب خرفت شدی! هرکی که هست برو تو و کارش رو تموم کن. من لباسای تازهم رو پوشیدهم.”
رندال حرکتی نکرد. کالانتا با حرارت نهیب زد: “مگه با تو نیستم؟”
رندال بدون آنکه سرش را بالا آورده و چشمانش را از جایی که کلید از آن بیرون زده بود بردارد، با صدایی گرفته گفت: “من وقتی بیرون اومدم سر همهی جسدهای باقی مونده رو از تنشون جدا کردم و شمردم. یازدهتا سر بریده و یازده تا بدن بیسر. نهتاشونم که قبلا تیکه تیکه کرده بودم و اصلا آدم درسته بینشون نیست.” سرش را چرخاند و مستقیم به چشمان کالانتا خیره شد. “تو عادت منو. میدونی اول هرچی سره میبرم.”
راست میگفت. و اگر گیج نزده بوده باشد، محاسباتش هم درست بودند. بیست مهمان به مناسبت تولد بیست سالگی امپراتور.
کالانتا چشمهایش را گرداند. “میدونم.”
کالانتا پیش از دفاعیات رندال تصمیم خود را گرفته بود. نمایش امشب اینقدر سبک نبود که کسی از مهمانان جان سالم بدر برده باشد. در اجرای امشب کاسههای سر گشوده شده، چشمها به طرق مختلف از کاسه درآمده بودند. پوستها از سر و صورت کنده شده بودند (و امپراتور هربار به ضخامت آن ایراد گرفته بود). دمارها از شانه بیرون کشیده شده بودند و دستها و پاها جوشانده یا کباب شده بودند تا پوست و گوشت تمیز از استخوان جدا شوند و امپراتور مردان و زنانی با دست و پاهای اسکلتی ببیند.
بنابراین حتما یک نفر بجز مهمانان وارد اتاق شده بود. شاید هم این یک امتحان نهایی از جانب امپراتور بود تا مطمئن شود چقدر تمیز کار کرده، و مدارک را پشت سر خود نابود میکنند. البته تفریح غیر معمول امپراتور از کسی در کل امپراتوری سارین پوشیده نبود، اما کل دربار مایل بودند این موضوع برای ملت در حد شایعهای خوفناک باقی بماند و مدرکی دال بر آن وجود نداشته باشد.
و اگر موضوع غیر از این بود، پس حتما یک عقل کل داشت دستشان میانداخت و کالانتا امشب هیچ حوصلهی دلقک و ملیجک جماعت را نداشت.
کالانتا درحالیکه کلید را در دست رندال میگذاشت، با لبهایی ورچیده گفت: “باز کن درو. هرکی هست اول مثل سگ کتکش میزنیم بعدش خودت هرکاری دوست داری باهاش بکن.”
جملات کالانتا انگار روحی تازه در رندال دمیدند و او جان دوبارهای گرفت. پشتش را راست کرد و کلید را در قفل در گذاشت و چرخاند. سپس لگدی به در کوبید تا ورودشان به قدر کافی هولناک باشد. در تنها کمی باز شد. انگار که جسم سنگینی پشت آن افتاده باشد. رندال وزن خود را روی در انداخت و فشار داد.
نور مشعلهای فروزان اتاق اجساد چشم کالانتا را زد. همانطور که رندال گفته بود، یک طرف اتاق ردیفی از بدنهای لخت بدون سر بود. تلی از سرو و دست و پا و تنه در طرف دیگری از اتاق انباشته شده بود. کپه بهم ریخته بود؛ گویی کسی در میان آن به دنبال چیزی گشته باشد.
کالانتا سر برگرداند تا هر که پشت در بود و با آنها حرف زده بود را ببیند. اتاق راه ورود و خروج دیگری نداشت پس صاحب صدا باید همانجا میبود.
با گذشت هر ثانیه عدم فهم کالانتا از چیزی که پشت در روی زمین ولو شده بود بیشتر میشد. موجود شبیه انسان نبود ولی از تکههای مختلف انسانهای مختلف تشکیل شده بود. تعداد زیادی دست و پای بریده بدون نظم مشخصی به بالاتنهی پوستکندهی بزرگ و چاقی چسبیده بودند. چند تا از دندههای بالا تنه از پشت به بیرون شکسته بودند. میشد گفت ترکیب روبرو چیزی شبیه یک عنکبوت بالدار با دست و پاهای انسانی بود.
عقل دوباره بر کالانتا حاکم شد و دندان قروچه کرد. اگر دستش به کسی که آنها را چنین مسخره کرده بود میرسید خودش را به همین روز در میآورد! حتما اتاق یک در مخفی داشت و آن نکبت به محض باز شدن در از طریق آن فرار کرده بود.
کالانتا در جستجوی چنین دریچهای چشم به دور اتاق گرداند. و نگاهش روی چیزی افتاد که رندال را تمام این مدت میخکوب و بیحرکت نگه داشته بود. درست در انتهای دیگر اتاق و در دورترین نقطه از آنها یکی از بدنهای بیسر روی پاهای خود ایستاده و ارهی نازک و دندانه دار رندال را در دست نگه داشته بود.
کالانتا خود را وادار کرد که نفس حبس شده را بیرون بدهد. واضح بود که آن جسد را به دیوار پشت سرش میخ کرده بودند تا آنطور ایستاده به نظر بیاید. چشمکالانتا روی تن لخت جسد دوید تا جای میخها را پیدا کند.
با دیدن سایهای که از جنازه روی دیوار پشت سرش میرقصید دانش رعبانگیزی به کندی در ضمیر کالانتا نشست. جنازه کاملا با دیوار پشت سر خود فاصله داشت.
کالانتا ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت، سرش داشت بالا میرفت تا به دنبال نخهایی بگردد که جنازه را مثل عروسک خیمهشب بازی آنطور نگه داشته باشند. باید توضیحی وجود میداشت. اما چیزی مچ پایش را محکم گرفت. تعادل کالانتا بهم خورد و به زمین افتاد. یکی از چندین دست عنکبوت انسانی دور مچ پایش پیچیده بود. کالانتا هم پلک زدن را فراموش کرده بود هم نفس کشیدن را. مغزش از ارائهی هر توجیه منطقی برای چنین اتفاقی ناتوان بود و همراه با صاحب خود در سکوت مطلق نظارهگر وقایع ناممکن پیش رو بود.
موجود عنکبوتمانند دست و پاهای یک سمت از تنش را از زمین جدا کرد و روی دست و پاهای سمت دیگر بدنش بلند شد تا جناغ خونآلود بالاتنهای که میان خود داشت را به سمت کالانتا بگیرد.
با دیدن آنچه روی شکم آن هیولا بود، قلب کالانتا به طرز بدی در سینه فرو ریخت. انگار از ملاج تا زیر فک یکی از سرها را بریده بودند و در میان شکم سفره شده، زیر تاج عمودی جناغ و دندههای لخت و شکسته کاشته بودند.
دندانهای کالانتا بیاختیار به هم میخوردند و حالت تهوع بدی به او مستولی شده بود. با وجود گرمای هوا و تعریق بسیار، احساس سرمای گزندهای در دستها و پشتش آغاز شد. ترسیده بود؟ مثل یک رعیت ناتوان معمولی؟ مثل همهی آنهایی که در این بیست سال با چشمان وق زدهی خود در آخرین لحظات عمرشان به او خیره شده بودند و تته پته کنان، با دهانهای زشت و کف کرده التماسش کرده بودند؟ لعنت! مثل آنها شده بود؟
کالانتا تصمیم گرفت این احساس جدید خفت بار را از خود دور کند. اما هیولا با دهانی پر از دندانهای شکسته به او لبخند زد. کالانتا دلش میخواست به این فکر کند که آن صورت را چگونه به آن شکم پیوند زده بودند و چطور داشت می خندید. دلش میخواست با خونسردی بالا را نگاه کند و به دنبال ریسمانهایی باشد که هیولا را روی پاهای آن سمت بدنش بلند کرده بودند. اما در سرش چیزی جز فکر فرار نبود.
دهان هیولا تکان خورد و صدایی که از پشت در شنیده بودند از آن خارج شد. “بلاخره اومدین!” صدای موجود حالت هق هق داشت. اگه چشمی در کاسههای خونآلود آن صورت بود احتمالا پر از اشک میشدند.
“خیلی منتظرتون بودم. حالا… حالا میتونید نجاتمون بدید.”
همزمان با این حرف، جنازهی بیسر آن سوی اتاق با گامهایی آهسته ولی سنگین و بلند به راه افتاد. حلقهی دست دور مچ پای کالانتا محکمتر شد. هیولای عنکبوت مانند یک سری از دست و پاهای معلقش را پایین آورد که پای دیگر او را بگیرد. کالانتا ناخودآگاه فریاد زد، وحشیانه لگد پراند و تقلا کرد. با پاشنهی پای آزادش سعی کرد به دست چنگ زده به دور مچ پایش بکوبد. در این حین بیشتر از آنکه آسیبی به هیولا برساند خودش را زخمی کرد اما هیجان نگذاشت دردی احساس کند.
در این میان سایهی عظیم الجثهای از بالای سر هیولا و او به بیرون اتاق جست زد. رندال! کالانتا پاک وجود او را از خاطر برده بود. دستهای بیکار موجود حاجتمندانه به هوا بلند شده بودند تا پاچهای هم از او بگیرند. حرکت نیمه موفقیت آمیز بود، پرواز رندال میان زمین و هوا مختل شد، زانویش با شدت به پیشانی کالانتا خورد و خودش کنار کالانتا نقش زمین شد. کالانتا فقط میتوانست داد بزند و فحش بدهد. رندال خودش را به سرعت جمع و جور کرد، در دستش دو قمهی پهن بود که یکیشان مانند داس انحنا داشت. اینها از ابزار نمایششان بودند. چطور برشان داشته بود؟ جنازهی بیسر را چه کرده بود؟
جنازهی بیسر!
نگاه دیوانهوار کالانتا پشت سر هیولایی که میخواست از پاهایش بالا بیاید را کاوید. جنازهی بیسر با همان طمانینهی اولیهی به سویشان میآمد، و سایهاش بیشتر و بیشتر رویکالانتا را میپوشاند. چند قدم بیشتر با آنها فاصله نداشت.
کالانتا جیغ زد: “رندال یه کاری بکن!” ولی ته دلش مطمئن بود که رندال خودش را نجات میداد. بدینسان هیولاها مدتی سرگرم کالانتا میشدند و او برای خودش زمان بیشتری میخرید. همیشه کار هردویشان همین بود، هرکس خودش را نجات میداد.
اما در کمال تعجب رندال با قساوت و قدرتی فوقانسانی قمه را روی ساق دستهای پیچیده به دور پاهای کالانتا فرود آورد. دستهای نیم متصل و بعضاً قطع شده شل شدند و کالانتا با عجله خود را از میان آنها آزاد کرد. رندال به چابکی به پا جست و قمهی صاف را در دست کالانتا چپاند.
جنازهی بی سر تقریبا بالای سرشان بود. و موجود نفرت انگیز مجهول الماهیت داشت در جای خود میچرخید تا دستهای سالمتر متصل به خود را به طرف آنها بیاورد. کالانتا فرصت را غنیمت شمرد و قمه را چند بار عمودی در تنهی هیولای چنددستوپا فرو کرد و پیچاند. ضربات حرکت هیولا را کمی کند کردند اما به جز آن فایدهی دیگری نداشتند. دستهای سالمتر هیولا دوباره داشتند کورکورانه به دنبال پر و پاچه میگشتند. کالانتا در دل به خودش و رندال لعنت فرستاد که دست و پاهای همهی مهمانان نمایش را نابود و ریش ریش نکرده بودند.
همزمان با او رندال هم ضربتی به بازوی مسلح جنازهی بیسر فرود آورده بود. بازوی حامل ارهی رندال جدا شد و افتاد. اما لبخند پیروزمندانه روی لبهای هردویشان خشکید: وقتی که بازو در میان زمین و هوا معلق ماند و سپس پرواز کنان بالا آمد و به جای اینکه سر جای خودش بچسبد روی گردن بریده چسبید.
بازو قلنجی از خودش شکاند و سپس دست حامل اره را خصمانه بالا برد.
رندال بی معطلی کالانتا را با خود کشید و داد زد:” بدو!”
پرده دوم: چهاردهم دِلین سال 512 اوساری، هنوز هم ولادت امپراتور کینان – تالار تخت کاخ ساریا
صدای قهقهههای گوشخراش امپراتور کینان گوش راوینا را آزار میداد، با این حال لبخند مودبانه و حتی مشوقانهی او تزلزل نیافت. با مشربه کمی دیگر آب در حوض پهناور میان تالار ریخت. جادو باعث میشد آب آن تبخیر شود.
آب تصویر زن و مردی را نشان میداد که هم اکنون داشتند برای حفظ جان خود در راهروهای تودرتوی سیاهچالهی زیر همین کاخ میدویدند. احتمالا هنوز حتی فرصت نکرده بودند به این بیاندیشند که دقیقا چه بلایی داشت سرشان میآمد.
مرد، درشتهیکل و گندمگون بود ولی در مقابل هیولاهای راوینا سوسک شده بود. از نا و نفس افتاده بود و شاید یک قدم با دست از مبارزه کشیدن فاصله داشت. همین چند دقیقه پیش هم یک توک پا تا مرز مرگ رفت: شکم یک جسد بیسر را سفره کرد، فکر میکرد زرنگ است. چند ثانیه بعد رودهی همان جسد به دور گلوی مرد پیچیده شده بود و انتهای دیگرش را جنازهی دیگری به دست گرفته و میکشید. اما آن زن که همراهش بود سر رسید و روده را پاره کرد و دست یک جنازه را قطع کرد. پس از این کار راوینا چشمانش را در کاسه گردانده بود. این بیست و چندمین باری بود که بیخودی دست و پا قطع میکردند. دیگر داشت حوصلهاش سر میرفت. دوباره چسباندن این تکهها سر جای اولشان برای راوینا مثل آب خوردن بود. بخصوص که نیازی هم به ظرافت کاری نبود و اصلا هرچه پیوند مجدد بدریختتر و دهشتناکتر انجام میشد، به هدف نزدیکتر بود.
زن ریزنقش بود، تنها کمی بلندتر از کمر مرد بود اما آتش توی چشمانش از مرد سرکشتر و سوزانتر بود. و حرکاتش نیز نشان از ذکاوت بیشتر او داشت. راوینا با اینکه دو هفتهی تمام کارهای این زن و مرد را زیر نظر گرفته بود، هنوز نامشان را نمیدانست. بهتر! میگفتند برای حیوانی که قرار است روزی به قصاب خانه ببرید، اسم نگذارید. آنهم دو روانی شکنجهگر که گم و گور شدنشان از روی قاره لطفی به همگان بود.
اما راوینا ایدهی دزدیدن قاپ امپراتور از طریق ترتیب دادن نمایشی بیمارگونه و پر وحشت را مدیون این دو کثافت بود که اکنون داشتند در سیاهچالهها جان میکندند و جان میدادند.
امپراتور سر هر جیغ دلخراش، هر بریده شدن عضوی از بدن (مهم نبود متعلق به چه کسی و چه جبههای باشد)، هر سفره شدن شکم و زمین خوردن، از ته دل میخندید. خندههایش بیشتر عربدههایی شعفناک بودند تا یک قهقههی مسرور و خوش الحان. حالا هم داشت سر یک حرکت تکراری از ته دل عربده-خنده میکرد. راوینا خیلی دلش میخواست او را در همین حوضی که با دقت به آن چشم دوخته بود خفه کند. اما نمیتوانست. فعلا باید امپراتور دیوانه و زشت را تحمل میکرد و وانمود میکرد که عاشق چشمان لوچ و فک و دهان بیش از حد فرو رفته، و پیشانی بیش از حد برآمده، چشمان دور از هم و ورقلنبیده، و گوژ کج و پاهای پرانتزی و افلیج اوست و ایضا دندانهای باریک و ریزش در میان لثههای متورمی که به خاکستری میزد و صدای خندههایش که به عرعر خر زخمی میماند را تحسین میکند. باید تحمل میکرد. باید دل به دیوانگیهای این نیم-مرد، این مثلا-امپراتور میداد.
از پانصد سال ازدواج محارم در خاندان سار چیزی جز این پدیدهی نادر انتظار نمیرفت. باید تحمل میکرد.
پانصد سالی که چهارصد و نود سالش برای راوینا خودِ خود جهنم بود. درست مثل وضع کنونی سیاهچاله برای آن زن و مردِ توی حوض. باید تحمل میکرد…
پردهی سوم: بیست و سوم فِیهین سال 538 اوساری – تالار تخت کاخ ساریا
امپراتور به حوض خالی میان تالار خیره بود. هنوز هم میخندید، اما صدایش به وِزوِز بیشتر شباهت داشت. خواجهای کنارش بود که دم به دقیقه دستمالچهای را جلوی دهان باز امپراتور میگذاشت و آبدهانی که جریانش لحظهای قطع نمیشد را خشک میکرد.
آنجا بودند چون وزیر داخله بار خواسته بود. پیش آمد. “امپراتور کینان پاینده باد!”
امپراتور کینان واکنشی نداد. نگاهش روی حوض خیره و هذیانهای نامفهومش روی لب باقی ماند. وزیر نگاهش را به کندی از او برگرداند، و به تخت کنار او معطوف کرد. لبخند گرمی زد و تعظیم بلند بالایی کرد.
“ملکه راوینا سلامت باد!”
راوینا با لبخند خفیفی پاسخ داد. “از استان میناتیس و سرحدات شمالی چه خبر؟”
“ژنرال وایرون گزارشهای خوبی فرستادند. وحشیها و یاغیها به کوهها و خارج از مرزها فرار کردن. تعداد زیادی از بردهها و زندانیها نجات پیدا کردن. در هر روستاهای مرزی یک گروهان تمام-مجهز مستقر شدن و دستور ارسال تجهیزات، آذوقه و دارو به مناطق آزاد شده صادر شده و امروز کار انتقال شروع میشه. به محض برقراری ثبات نسبی، گروههای احیا و سازندگی رو به منطقه میفرستیم.”
راوینا پرسید. “خبری هم شد؟”
وزیر پیش از پاسخ درنگ کرد.”بله.” سپس صدایش تنها در سر راوینا طنین انداز شد و تالار ساکت ماند. دو تا افسونگر پیدا شدن. به طور پنهانی فرستادنشون پیش من.
راوینا بلند گفت: “خوبه.”
دو تا… کم بود. ولی بهتر از هیچ بود. تا کنون توانسته بود بیست و دو افسونگر پیدا کند. از صد و هفتاد و دو افسونگر قبیلهاش. و هیچکدام از بیست و یک تای دیگر را تا قبل از منصوب کردن وزیر داخله نیافته بود.
صدای وزیر دوباره در سرش پیچید. درخواستها برای عمومی کردن مراسم اعدام افسونگرهایی که پیدا میشن بالا گرفته.
راوینا پرسید: از طرف اشراف یا مردم؟
صدا پاسخ داد: هم اشراف هم مردم… متاسفم ولی خبر پیدا شدن افسونگرها بلاخره بعد از اینهمه سال یه جوری درز میکرد.
راوینا گفت: خواست مردم وظیفهی ماست.
وزیر داخله با تعجبی آمیخته به پرسش به ملکهاش خیره شد.
راوینا با صدای گلویش گفت: “کالانتا و رندال رو بیار پیشم.”
چشمان وزیر برقی زد. “الساعه، ملکه.” و تعظیمی کرد و پیچید که برود. در نیمهی راه انگار که چیزی را بهیاد آورده باشد متوقف شد و برگشت. رو به امپراتور ایستاد و تعظیم کوتاهی کرد و گفت : “امپراتور پاینده باد!” و پیش از رفتن نگاه کوتاهی به راوینا انداخت که حکم شکلکی خودمانی داشت.
راوینا پوزخند خفیفی زد. دست زیر چانه گذاشت و از گوشهی چشم به نظارهی “امپراتورِ پاینده” نشست. نیم-مرد بیکفایت زائلالعقل کریهالمنظری که در این بیست و شش سال نتوانسته بود از خاطرهی روز تولد بیست سالگی خود خارج شود.
چقدر داستانتون قشنگ بود من که خیلی از خوندنش لذت بردم.
قلمتون قشنگ و دلنشینه آدم رو می بره داخل فضایی که خلق کردید.
ممنونم از اینکه وقت گذاشتید و خوندینش😍 خیلی ذوق زدهم که دوستش داشتین😍
درود بر شما دوست خلاق ما
بازخورد داستان شما براتون ایمیل شده.
ممنون از اینکه با ما همراه هستید.
اسم داستان: ژوپین ۲۰۷۸
هوممممم، هوممممم ،هومممم
بشکنی می زند و تاریکی را اسیر خود می کند
صدایش چون پژواکی در گوشم زمزمه می شود
به نام نیستی چشمان مرگ
تقدس آفرینش اهریمنان
جام ترس معصومان اقلیم
کنم پیشکش غایبان در بند جهان
بشنو صدای یاران تاریکی
بنوش جام زهر کودکان شهر
فرار کن از بند طلسم
تحفه کن تهی بودن را
جهان زیر پای توست
هوممممم، هومممم ، هومم
به نام نیستی به نام..
_خفه شو
بالاخره اندک جرئت خفته در قلبم بیدار می شود و بر سر اون موجود نفرت انگیز فریاد میزنم
ولی دیگر توانی برای ایستادگی ندارم
اون بچه ها هنوزهم به من نیاز دارند باید نجات شون بدم
دستان کوچک شون چون قطعه ای یخ سوزنده در میان انگشتانم قفل
شده اند اما ناگهان
بند ،بند وجودم اسیر لرزشی غیر قابل کنترل
می شود؛ محتویات درونم ملتمسانه بالا می آیند حالم افتضاح است دیگر نمی شود
با شرم دردناکی عقب می کشم و به سمت شمع های سوزنده می افتم
و باز هم درد و رنج
صبرم تمام می شود فریاد میزنم:
_خداوندا به کدامین گناه مستحق این نفرینم؟صدای قهقه اهریمن فضای اتاق را پر می کند کودکان شروع می کنند به گریه
_عالیه بیش تر ناله کنید قول میدم نهایت لذت از این صحنه رو ببرم ولی کاش دوربین فیلمبرداری ام رو می آوردم چقدر حیف شد! هق،هق
ولی قول میدم دفعه بعد یادم بمونه
هنوز طنین صدایش در فضای اتاق قطع نشده بود که مایع گرمی روی صورتم احساس کردم و جیغ هایی که امید رو برام به ناشناخته ترین حس ممکن تبدیل کرد
نه این نمی تونه واقعی باشه نههههههه
جسد های تکه تکه شده شون وحشتناک بود
_چطور تونستی اونا فقط دوتا بچه بی گناه بودن
بی وقفه فریاد میزدم و فقط یه سئوال تو ذهنم بود؛چطور تونست ؟ اهریمن لعنتی تو که می تونی از این خراب شده فرار کنی باید یه راهی برات باشه همون طور که من اون راه رو پیدا کردم پس چرا اینجا موندی و تن به اسارت دادی احمق!
می دوم برق مدام روشن و خاموش میشه اتاق انتهایی نداره و مدام تغییر شکل میده باید یه راهی باشه بذار ببینم اینجا یه در داره باید اون در رو پیدا کنم سمی طبق معمول در این ساعت در بدنم پخش می شود به زمین
می افتم موجودی با چشمانی درنده خوی نزدیکم می شود صدای راهنما در درونم می گوید:
گردنبندت را پرتاب کن
پس دستانم رو می برم جلو و گردنبدم رو درون بدن اون موجود کریه المنظر پرتاب می کنم آن موجود به طرزدردناکی تبدیل به در می شود و گردن بندم به طرف دیگر آن سُر می خورد
حالا وقتشه صدای قدم های فرد آن سوی در را می شنوم مغزم فرمان میده شروع کن
خوشگلا باید برقصند ،خوشگلا باید برقصند
صدای آهنگ موبایلم تو فضای وهم انگیز اونجا طنین متناقضی رو ایجاد می کنه می خواستم بردارمش و بگم تمومش کنید ولی همچون واپسین روزهای تلخ گذشته شروع کردم به درخواست کمک از فرد پشت در
_نمیدانم تو چه کسی و از چه نژادی هستی. انسان؟ اِلف؟ یک ربات؟ شیطان؟
فقط… فقط میدانم که برای رهایی از این مصیبت به کمکت احتیاج دارم.
صدایم را میشنوی رفیق؟
من پشت این در حبس شدهام. اگر کمکم نکنی مرا خواهند کُشت.
هنوز هم تنم از تماشای کُشتهشدن آخرین قربانی میلرزد. هنوز خون سرخش بر روی لباسهایم مانده. شک ندارم که نفر بعدی من هستم.
فرصت آن را ندارم بیشتر از این را برایت توضیح دهم. آنها مرا میبینند. آنها حواسشان به حرکات من هست. همانهایی را میگویم که مرا اینجا حبس کردهاند. در از داخل قفل شده. هیچجوره نمیتوانم این در کوفتی را باز کنم.
کمکم کن. زود باش.
حواست به من است؟
این کلید را میبینی که از زیر در به سمتت سُر میخورد؟
با هزار بدبختی کلید را یافتهام. این اولین و آخرین شانس ماست.
عجله کن و این کلید کوفتی را بردار و…
نجاتم بده!
تموم شد حالا نوبت اونه زود باش که خسته شدم
فرد پشت در به طرز عجیبی سکوت کرده بود یعنی چه غلطی می خواد انجام بده؟
بالاخره صدای ظریفی گفت :
_اسمت چیه؟
من دارم میمیرم بعد این می پرسه اسمت چیه ؟ احمق و کلی فحش دیگه
_اسمم….
دیگه چیزی نگفتم تا اون باشه به جای حرف زدن این در لعنتی رو باز کنه
_آهای حالت خوبه؟ الان میام نترس!
اهریمن در طاق تاریک و هراس ناک اتاق کنار بدن های تکه،تکه شده کودکان خفته در آغوش مرگ ایستاده بود و لبخندی اسرار آمیز بر صورتش نقش بسته بود
صدای باز شدن در فضای افسون کننده ی اتاق رو برهم زد و دستی با انگشتان کشیده در را باز کرد
موجودی به هیبت زنی ظریف و شکننده با موهایی سپید رنگ و صورتی بی روح اما با زیبایی خیره کننده ای وارد می شود
غرق زیبایی اش می شوم و لبخندی پنهان وجودم را در برمی گیرد به طرف زن جوان میروم با گریه و بغض خواهش می کنم که هر چه زودتر نجاتم بده
زن کل اتاق را وارسی می کند و ناگهان به اهریمن می نگرد و سپس به من
زن لبخندی بر لب میزند و نیش هایش را نمایان می کند و به طرف من می دود شوکه می شوم نمیدانم باید چه عکس العملی داشته باشم زن با سرعتی قابل تصور به من نزدیک می شود و نیش هایش را در بازویم فرو می کند و دوباره اون درد غیر واقعی
زن لحظه ای بعد با ناباوری بازویم را رها می کند و می گوید:
-تو انسان نیستی؟
و رو به اهریمن درون اتاق میگه
-آهای عوضی ما سوگند خورده بودیم چطور تونستی خیانت کنی؟
زن پس از درک حقیقت انسان نبودن من به سمت در می دود اما به آن نمی رسد ودیگر هم به آن نخواهد رسید
پرده ها کنار می روند تماشاچیان سوت می زنند و یک صدا می گویند:
_زود باش بچه تمومش کن
من دوست ندارم اما برای آخرین بارم که شده باید انجامش بدم تا شک نکنند
زن گریه می کند اما چاره ای نیست به سمتش می روم و با یک ضربه سرش را از بدنش جدا می کنم
مردم به اوج هیجان خود می رسند و مرا تشویق می کنند
مردی بر صحنه حاضر می شود و دستم را می گیرد و و می گوید:
_این شما و جدیدترین نسخه ژوپین۲۰۷۸ با داشتن یکی از اینها امنیت رو برای خانه و خانوادتون به ارمغان بیارید و حافظ جان کودکان دلبندتان باشید ژوپین های عزیز ما انسان های مصنوعی هستند که بدون درنگ غاصبان جان مون رو شکار می کنند و موجودات اهریمنی رو آویزی تزئینی بر روری دیوارهای خانه تان می کنند دیگر منتظر چی هستید ؟
زیر لب نجوا کنان می گویم:
-البته بگم من دیگه ماشین کشتار شما احمق ها نیستم ههه
مرد با ناباوری می نگرد باورش نمی شود که چی شنیده پس منم برای اطمینان از چیزی که شنیده یک لبخند ژکوند میزنم
مرد رنگش می پرد می خواست فریاد بزند اما دیگر دیر شده بود شریان اصلی گلویش را بریدم
و دویدم به سوی آزادی به سوی دری که دیگر باز شده و گربه ای با کرشمه از آن در می گذرد.
درود بر شما دوست عزیز.
بازخورد به داستان شما براتون ایمیل شد.
ممنون از اینکه با ما همراه هستی.
هیچ وقت نمی توانی بفهمی کدام یک راست می گویند. زمزمه هایشان همه جا به گوش می رسد. وقتی که داری غذا می خوری. دوش می گیری. با دوستت وقت می گذرانی یا می خوابی. آنها حتی در خواب هم دست از سرت بر نمی دارند.
خیلی زود اما یاد می گیرید نجوا ها را نادیده بگیرید. باید یاد بگیرید چطور نسبت به التماس های مفلوکانه ای که برای نجات جان ها می شنوید؛ بی تفاوت بمانید. این مهم ترین قانون در بِلز است. اگر میخواهی زنده بمانی باید یاد بگیری که گوش نکنی.
اما رهایی از این وسوسه کار سختی است. این را زمانی می فهمید که برای نخستین بار یکی از میلیون ها کلیدی که بر روی هم تلنبار شده و از آن سوی مه به مرز خط ساحلی بلز رسیده را بر می دارید. همه ی آنها شبیه به هم نیستند. بعضی کوچک و بعضی بزرگ اند. بعضی ها شکل و شمایل منحصر به فردی دارند انگار که برای نجات جان صاحبشان تمام تلاششان را کرده اند تا رنگ و بوی شخصیت او را بگیرند. بعضی ها ماشینی و نو هستند. بعضی قدیمی و زنگ زده. اما همه برای یک هدف به بلز رسیده اند. اینکه کسی زمزمه ای را باور کند. کلید را بردارد و از میان مه عبور کند. لازم نیست حتی قفلی پیدا کنی و یا کلید را بچرخانی. کلید همه ی کار ها را انجام می دهد. اما کلید فقط از داخل بلز عمل می کند. این تنها راه نجات صاحبان زمزمه هاست. خودشان که این طور می گویند.
گاهی فکر می کنم از میان تمام هفتاد هزار نفری که درون بلز زندگی می کنند، تنها و تنها من هستم که زمزمه ها را می شنوم. همه خیلی خوب یاد گرفته اند که گوش نکنند. مهم نیست که کسی آن بیرون، فراتر از جایی که مه، بلز را از مابقی دنیا جدا کرده برای نجات جانش التماس می کند. هیچ چیز مهم نیست تا وقتی که در امان بمانند. این جزیره کوچک خاکستری تنها نقطه امن است. هزاران سال قبل اجدادمان، آن مه جادویی را دور تا دور بلز کشیدند. تنها چیزی که از خود به جا گذاشتند یک پیام سه خطی است:
زمزمه ها را باور نکن
کلیدی را بر ندار
از مه فاصله بگیر
آنها مه را ساختند و هر ساله در جشن های آزادی، سالگرد ساخت آن را جشن گرفتند، بی آنکه حرفی از دنیای بیرون از بلز بزنند. انگار که همه باهم تصمیم گرفته باشند زندگی خود را پیش از ساختن مه فراموش کنند. کسی تاریخ را ثبت نکرد و هرگز داستانی از آن بیرون تعریف نشد. این شد که هزاران سال بعد من و تمام دیگر ساکنان جزیره هر روز بر روی تمام دیوارهای اصلی بلز آن شعار سه خطی را می بینیم، بی آنکه دلیلش را بدانیم.
این یکی طلایی است. کریستال آبی رنگی را در بطنش جا داده. در میان تمام زمزمه هایی که از آن سوی مه به گوش می رسد. صاحب این کلید از همه ساکت تر است. می توانم چشم هایم را ببندم و رد صدا را تا بیرون از مه دنبال کنم. اما باز هم جز سکوت چیزی به گوش نمی رسد. هیچ نجوایی به صاحب این کلید ختم نمی شود. در خیالم فکر می کنم شاید صاحبش همان قربانی قبلی بوده که سایرین از او حرف می زنند. اما چیزی غریب باعث می شود کلید را بردارم. در دستم گرمایش را حس می کنم. شاید هم گرمای حاصل از تپش دیوانه وار قلبی است. چه چیزی باعث می شود این یکی متمایز باشد؟
دست هایم بی اختیار به سمت مه می روند. می لرزند اما از حرکت نمی ایستند. این بار دیگر صدای زمزمه ها را نمی شنوم. خاطراتم در ذهنم مرور می شود.
– اگه میخوای زنده بمونی از مه فاصله بگیر. هرگز یک کلید رو برندار و به التماس ها گوش نده. نادیده اشون بگیر.
– اما اگه یک نفر اون بیرون واقعا در خطر باشه چی؟
– تو چه میدونی؟ اگه کسی که اون بیرون خود خطر باشه چی؟
– از کجا می تونی انقدر مطمئن باشی؟
– می دونی چه بلایی سر اونایی که کنجکاوی کردند اومده؟ اونایی که قبل از تو این سوالا رو پرسیدن؟ هیچکدومشون زنده نموندند که جوابی برای سوالشون پیدا کنند. هرکسی که کلید رو برداشته و از مه عبور کرده هرگز به بلز برنگشته.
آیا باید این کار را می کردم؟ باید از مه عبور می کردم و کلید را به درون آن می بردم؟ می توانستم مثل سایرین یک زندگی معمولی را انتخاب کنم. شغلی عادی داشته باشم. با کسی آشنا شوم. شاید هم یک زمانی بچه هایی داشته باشم. بچه هایی که نگران سرنوشتشان باشم. سعی کنم آن شعار سه خطی کوفتی را در مغزشان فرو کنم و هر طور که شده زنده نگه شان دارم. آیا باید همین کار را می کردم؟ کلید را به گوشه ای می انداختم و تا پایان عمرم از مه فرار می کردم؟
اما بعد تا ابد این سوال لعنتی که آن بیرون چه خبر است؟ دست از سرم بر نمی داشت.
پس کلید را با دستانی لرزان، اما با جدیتی که در تمام عمرم در خودم سراغ نداشتم به درون مه فرو بردم. می توانستم نیرویی را احساس کنم که از سمت دیگر مه، من را به دنبال خود می کشد. می ترسیدم، اما نمی خواستم اجازه دهم ترس مانع من شود.
در میان مه ایستاده بودم. زمزمه ها قطع شده بود. تنها صدایی که می شنیدم؛ صدای نا آرام نفس هایم بود. حتی دیگر دست هایم را هم نمی دیدم. با این حال قدرت لامسه ام هنوز کار می کرد. می توانستم کلید را در کف دستم احساس کنم که انگار پیچ و تاب می خورد. هر لحظه گرم تر از قبل می شد. اما نه آنقدر که پوستم را بسوزاند. کم کم حالتی خمیری شکل گرفت. شبیه به کره ای که در دست هایت آب می شود. می توانستم حس کنم که دارد فرم و شکلی دیگر به خودش می گیرد. اما چه بود؟ بعد کم کم فهمیدم. خمیر در کف دستم به شکل انگشت هایی در می آمد که میان انگشت های من قفل می شدند. آیا پشیمان شده بودم؟ آیا می خواستم دست هایم را از آن دست خمیری که هر لحظه محکم تر و جامد تر می شد جدا کنم؟ نه به گمانم. دیگر برای برگشتن دیر شده بود. خودم هم خوب می دانستم که آن دست ها دست های من را رها نخواهند کرد. شاید هم حق با دیگران بود. داشتم با پاهای خودم به سمت یک مرگ دلخراش می رفتم. به سمت دنیای بیرون از بلز که امن نبود. کم کم انگشت ها کامل شدند. مثل انگشت های یک دست واقعی. نرم و لطیف بودند. کوچک تر از دستان من. شاید دست یک دختر را در دست گرفته بودم. یادم نمی آمد که تا آن روز دست های یک دختر را گرفته باشم. اما لابد دست هایشان نرم است. دست های من ضمخت بودند و پینه بسته. همان طور که دست های یک مرد باید باشد. پدرم این طور می گفت. از نظر او پینه ها نشان این بود که آن دست ها به درد یک کاری خورده است. اگر کار نکنی پس بی مصرفی، یک تکه آشغال که سهمیه غذای دیگران را می خورد. من اما دست های لطیف را دوست داشتم. آن دست هایی که اگر کاری هم کرده اند برای گرفتن سهمیه غذا نبوده.
آن دست بی تن که صاحبش مشخص نبود من را در میان مه به دنبال خود می کشید. هوای اطرافم غلیظ تر می شد. نفس کشیدن سخت تر از قبل بود. کنجکاو بودم که مه تا کجا ادامه دارد. راه رفتن هم سخت تر شده بود. اما حتی وقتی که برداشتن قدم بعدی ناممکن به نظر می رسید هم، دستی که در میان دست من قفل شده بود، از حرکت نمی ایستاد.
بعد ناگهان ایستاد. دوباره پیچ و تاب خورد و فرم یک کلید را گرفت. مشتم را سفت کرده بودم. مبادا کلید در میان مه گم شود. ترس هایم هنوز آنجا بودند. پشت سرم.
می توانستم راهی که آمده بودم را برگردم؟ فقط باید یک خط راست را می گرفتم و در جهت عکس حرکت می کردم. اما چیزی مانع می شد. آیا کلید بود؟ همان کلید که در میان مشت گره کرده ام به قلب تپنده ای می ماند؟
یک قدم دیگر برداشتم. رو به جلو. حالا دوباره می توانستم صدای نجوا ها را بشنوم. این بار اما از سمت بلز. به گمانم صدای ترس ها و تردید هایم بود. اما آنها را قبلا پشت سرم جا گذاشته بودم.
تنها چیزی که اهمیت داشت دنیای رو به رویم بود. دنیایی که تا چشم کار می کرد با آب پر شده بود و من درست در میانش ایستاده بودم. روی آب نمی توان ایستاد. فقط می شود شناور شد. اما این ها قوانین بلز بود. شاید اینجا همه چیز فرق می کرد. در پشت سرم، مه ناپدید شده بود. هیچ اثری از بلز نبود. من بودم و دنیایی از آب. در بالای سرم آسمان آبی همراه با بلز طوری از صفحه روزگار محو شده بود که انگار هرگز وجود نداشته است. به رنگ سرخ، تا ابد ادامه داشت. هیچ خبری از زمزمه ها نبود. تنها کاری که می توانستم بکنم. تنها کاری که باید می کردم، این بود که در میان این جهان تهی رو به جلو حرکت کنم.
به نظرم چند ساعتی بود که آنجا ایستاده بودم. زمان از دستم در رفته بود. اصلا از وقتی که بلز را ترک کرده بودم چقدر می گذشت؟ چند روز؟ چند هفته؟ درست زمانی که به تنهایی خو گرفته بودم او را دیدم. دخترک در میان این جهان خالی از سکنه، زانو هایش را بغل کرده بود. پیراهن مندرسی به تن داشت. به نظرم غمگین می آمد. اما آرام بر سر جایش نشسته بود و انگار حتی نفس هم نمی کشید. مرا به یاد مردابی می انداخت. کمی این پا و آن پا کردم. عاقبت به سمتش راه افتادم. پرسیدم:
– میدونی این جا کجاست؟
نگاهش را از نقطه ای نا مشخص در بی انتهای مکان برگرداند و به من دوخت.
– جهان مرده ها.
– یعنی من مردم؟
آرام سرش را به چپ و راست تکان داد. به سمت چپ سینه ام، درست جایی که حفره ای عظیم و سیاه در آن قرار داشت اشاره کرد و گفت:
– هنوز نه.
– منظورت چیه؟
– باید پیداش کنی. اگه پیداش نکنی می میری.
– چی رو باید پیدا کنم؟
– قلبتو.
آن موقع بود که تازه فهمیدم قلب ندارم. یعنی آدمیزاد معمولا از قلب حرف می زند. اما تا وقتی که یک نفر مستقیم به حفره ی درون سینه اش اشاره نکند نمی فهمد قلب باید آنجا باشد. گرم و تپنده. خودم این ها را می دانستم اما باز گفتم:
– اما من که قلب دارم.
دختر از جایش بلند شد. با هر قدمی که بر می داشت ردی بر روی آب به جا می گذاشت. دست هایش را دورم حلقه زد. تنش را به تنم چسباند و آغوشش را تنگ و تنگ تر کرد.
– خب چیزی حس می کنی؟
با سردرگمی گفتم:
– نه.
– می بینی، حق با من است. قلب نداری.
اصرار کردم.
– اما من قلب دارم.
– قلب داری اما سر جایش نیست. اگر نه آن حفره زشت سیاه آنجا نبود.
به سمت چپ سینه اش نگاه کردم. هیچ حفره ای دیده نمی شد. لابد قلبش سر جایش بود. نگاه لرزانش را به دور دست دوخت و با غمی که در هر نوت کلامش شنیده می شد گفت:
– باید پیداش کنی. قبل از اینکه خیلی دیر بشه. حتما خیلی ترسیده.
– اما چطوری پیداش کنم؟
– چطوری اومدی این جا؟
کلید را نشانش دادم. از زمزمه ها گفتم. از التماس هایشان. از سکوت کلید. اما بعضش ترکید. روی زمین نشست و زار زار گریه کرد. دلم می خواست دست هایم را دورش حلقه کنم. تنگ و تنگ تر. همان طور که او مرا به آغوش کشیده بود. اما … اما نمی توانستم.
پرسیدم:
– تو تا حالا یک کلید رو به سمت بلز فرستادی؟
با آرنجش اشک هایش را پاک کرد. سرش را مظلومانه تکان داد و گفت:
– منظورت اون در آهنیه؟ آره فرستادم. وقتی من رو از صاحبم جدا کرده اند، منم مثل بقیه تمام تلاشم رو کردم تا پیداش کنم تا بکشمش بیرون. آخه در از داخل قفل شده تنها کسی که میتونه بازش کنه صاحبمه. اما اون تو گیر افتاده. بدون اینکه حتی بدونه من رو ازش گرفتند. فقط اون بود که می تونست از در رد بشه. از اون باریکه ی ضعیف نور که از زیر در میتابه. فقط اون بود که قدرتش رو داشت.
– منظورت کلید؟ یک عالمه کلید سمت دیگه مه روی هم تلنبار شده.
اشک هایش دوباره سرازیر شدند.
– بیچاره ها. بیچاره ما. اونا. اون کلید هایی که داری میگی. همشون …
اما هق هق گریه هایش نگذاشت حرفش را تمام کند.
– کلید. کلیدی که انقدر سعی کردی پیداش کنی. بکشیش بیرون. همونی که تنها چیزیه که میتونه از در رد بشه. چیه؟
مردمک چشم هایش پشت پرده ی اشک می لرزید.
– آخرین امید.
حرفش را مزه مزه کردم. پرسیدم:
– تو یه قلبی؟ قلب من نیستی؟
– گمون نکنم. یه قلب که صاحبش رو نمی شناسه. اما صاحبش حتما قلبش رو میشناسه. خودم هم اول همین فکر رو کردم. اما وقتی خواستم سر جام بشینم. نشد. کاش بودم. اما من قلبت نیستم. متاسفم.
کنارش نشستم.
– حتما خیلی ترسیده. قلبت رو میگم. باید زودی پیداش کنی. وگرنه میان سراغش. تکه تکه اش میکنند. قلبی که صاحب نداره که بدرد نمیخوره. قلب باید سر جاش باشه. باید به راهت ادامه بدی. اون کلید. آخرین امید. رشته نازکی که قلبت رو بهت وصل میکنه. تو رو می بره جایی که کز کرده و قایم شده. بعد که پیداش کردی بغلش کن. خودش میشینه تو دلت.
از قلب بیچاره خداحافظی کردم. بوسه ای روی گونه ام زد. قرار شد هروقت قلبم را پیدا کردم گرمای بوسه اش را حس کنم. گفت از آن چیز هایی است که فقط قلب ها می فهمند.
با کلیدی در مشتم که از جنس آخرین امید بود برای پیدا کردن قلبی که گم کرده بودم راه افتادم. با حفره ای توی سینه ام. حفره ای که آنقدر عمیق و تو خالی بود که می توانست کل دنیا را درون خود جا دهد. حالا می دانستم باید جایش را با قلبم پر کنم. رو به رویم قلبی بود که انتظارم را می کشید. پشت سرم جزیره بی قلب ها.
***
وقتی که او را دید خوب می دانست که پیدایش کرده. جایی در میان آن حفره ی تاریک سمت چپ سینه اش تیر می کشید.
پسرک بی پناه و درمانده روی زمین به حالت یک جنین دراز کشیده بود. شبیه به کودکی که مادرش را گم کرده. لب هایش خشک و چهره اش ماتم زده بود. یک آن چنان دلش به حالش سوخت که می خواست آن موجود کوچک بیچاره را تا ابد بغل کند و هرگز رهایش نکند. بازوهایش را دور تا دور بدن پسرک حلقه زد و چنان او را به سینه اش فشرد که اشک پسر درآمد. آخر او صاحبش را نمی شناخت. خیلی کوچک بود که از صاحبش جدا شده بود. هنوز هیچ چیز از کار دنیا نمی دانست. با هزار تا بدبختی، آخرین امیدش را بیرون کشیده بود؛ در میان آن برزخ سرد، تک و تنها به راه افتاده بود تا کور سوی نوری ببیند که از زیر در می تابد. همان طور که دیگر قلب ها گفته بودند امید را روانه کرد و دوباره قایم شد.
اگر پیدایش می کردند، تکه تکه اش می کردند. قلب خور ها را می گویم. اول با پنجه هایشان آرام آرام پوستش را می شکافتند تا به گوشتش برسند، بعد دستشان را فرو می کردند آن تو، نزدیک به کانونی ترین نقطه وجودش. چنگ می انداختند به گوهر درونش و آرام آرام مشتشان را سفت و سفت تر می کردند. قلب که توان این جور درد ها را ندارد. خیلی زود از هم می پاشد. اما بدترین قسمتش آن جایی بود که امید در چشم های قلب بیچاره خشک می شد. هنوز زنده بود اما کارش تمام شده بود.
قلب خور ها هم همین را می خواستند. به نظر می رسید آن همه خودشان را توی زحمت می اندازند تا همان لحظه را ببینند. مثل دیوانه ها قاه قاه می خندیدند و قلب بی نوا را که مرده بود اما هنوز می تپید به دندان می کشیدند.
قلب درد کشیده اش را که به جایش بر گرداند. همه چیز را به یاد آورد. یک آن، یک عالم غم توی دلش نشست. غم را قبلا هم احساس کرده بود اما شاید جدا شدن قلبش باعث می شد شدت احساساتش کم شود. وقتی که هنوز یک پسر بچه کوچک بود. قلبش را از سینه اش بیرون کشیده بودند. خیلی درد داشت. فکر می کرد دارد می میرد. اما بزرگترها به ضجه ها و التماس هایش توجهی نمی کردند. همه در بلز شبیه به هم بودند. آدم هایی با یک حفره سمت چپ قفسه سینه شان. اما یک جایی از کار می لنگید. هر بار که بچه ای متولد می شد، سمت چپ قفسه سینه اش پر بود. این هم لابد نقصی است که باید درست شود. این طوری بود که قلب ها را جدا می کردند. آخر به چه دردی می خورد؟ بدون آن هم زندگی شان خوب پیش می رفت. بعد از اینکه قلبش را جدا کردند زندگی بیشتر شبیه به زندگی درون مه بود. خیلی چیزی به یاد نداشت. دیگر آنقدر ها حتی درد نداشت. اما حالا که فکرش را می کرد. حالا که قلبش را پیدا کرده بود می دانست که زمزمه ها از همان موقع شنیده می شد. انگار حفره ی سیاه و زشت سمت چپ سینه اش گوش هایی نامرئی داشت که می توانست صدای قلب های رنج کشیده را بشنود. انگار که آن حفره تو خالی تنها رسالتش این بود که پر شود. حالا که پر شده بود دیگر هرگز نمی گذاشت از او جدایش کنند. آن خلاء بی پایان که می توانست دنیا را درون خود جای بدهد، پر شده بود. قلب کوچکش برای پر کردنش کافی بود. این بار راهی که آمده بود را برگشت. اول قلب دخترک را در آغوش کشید. سفت و محکم. حالا که دیگر قلب داشت گونه اش را بوسید. قلب لپ هایش گل انداخت. خیلی وقت بود کسی که یک قلب واقعی داشت او را نبوسیده بود. پسر دست هایش را گرفت و با خودش برد. همان طور که آخرین امید دست هایش را گرفته بود و با خودش می کشید. می خواست صاحبش را برایش پیدا کند. آخر یک قلب که نمی تواند صاحبش را پیدا کند. اما صاحبش یک قلب را چرا. آدم ها می توانستند صاحب قلب های یکدیگر هم باشند. صاحب آن قلب هم یک جایی توی بلز، جزیره بی قلب ها، با یک حفره ی سیاه سمت چپ قفسه سینه اش، حتی نمی دانست قلب داشتن چه طور می تواند باشد.
پسری که قلبش را پیدا کرده بود، دست قلب دیگری را محکم گرفت و به سمت جایی که ترس هایش را جا گذاشته بود روانه شد. می خواست به آن بی قلب ها نشان دهد قلب داشتن چه حسی دارد.
فراموش کردم عنوان رو بنویسم.
نام داستان: یک حفره درون من است
سلام به شما فاطمهی عزیز. بازخورد شما برات ایمیل شد.
مرسی از اینکه با ما همراه هستی.
کلید را از زیر در برمیدارم.
آن را دخل زبانه در میچرخانم. بوی خون در دماغم می پیچد. چقدر رنجور و نحیف شده است تن نحیفش را روی کولم میاندازم و به سمت در بعدی قدم میگذاریم باید خودمان را از دنیای تصویرها نجات بدهیم چون جسم ما تا چند ساعت دیگر پشت اینه پشمینه دوام نمیاورد.
برای رسیدن به برزخ میان آینه و حقیقت سه منزل را باید بگذارنیم (نفس) دو منزل را به تنهایی امده و منزل سوم که همان اخرین منزل است به عهده اگاهی یعنی من است.
وزنش روی شانه ام سنگینی میکند لرزش بدنش ذهنم را متزلزل کرده است.
از در داخل میشویم بوی رطوبت کشندهای در هوا پیچیدهاست نفسم سنگین میشود انگار در این جنگل جهنمی سبز هزاران دیگ آب با هم دارد میجوشد.اینجا منزل همان دیاکو معروف است همان دیو سبز لجنی متعفن که شبهنگام کودک ها با صدای فلوت سحر آمیزش به دام آینه میاندازد و سپس طبق آیین خاصی بدن آن ها را قطعه قطعه میکند و در هر روز هفته یک قسمت خاص را میخورد . نفس بیهوش شده است .
یکی از قوانین وجودی ما این است که هیچ گاه در حضور هم نمیتوانیم هیبت داشته باشیم وقتی او باشد من نیستم و وقتی من باشم او نیست، اما وجود همهمان بهم گره خورده است .
ورد مخصوص را میخوام و بهش فوت میکنم وجود نحیفاش به گوی خونینی تغیر شکل میدهد فرصت زیادی ندارم باید سریع از جنگل دیاکو لوح سنگی را برداریم و به دنیای خودمان برویم اگر رنگ گوی سیاه شود همه ما از بین میرویم.
قطره عرقی از پیشانیام سر میخورد و روی گوی میافتد باید سریع حرکت کنم تا پری های دیاکو از وجودمان با خبر نشدهاند داخل طومار نوشته شده بود که” لوح سنگی میان گوشتیست که نیمهاش پرنده و نیمهاش گربه سان است” قدم تند کردم و وارد دل سیاهسبز جنگل شدم. پیچکهای خاردار با هر قدم پایم را خراش میدهند.درختان اینقدر بلند و سر به فلک کشیدهاند که حتی آسمان هم دیده نمیشود تشنگی عجیبی بهم مستولی شده است اما اگر قطرهای آب بنوشم دیاکو از حضورم با خبر میشود.
دام منزل سوم ایناست که در عین زیبایی و سرسبزی اش سرابی بیش نیست و در بطناش شورهزاری خشک و بی آب و علف است . دیاکو تشنه همیشه در کمین هر چیز مایعیست همچون خون و آب و صمغ .
بخاطر همین جسم ما نمیتوانست به این وادی وارد شود چون ما فقط هیبتی سایهواری از جسممان بودیم بدون هیچ اعضا و اندام داخلی، کمی جلوتر رفتم بوی گوگرد خاصی دماغم را آزار میدهد پشت یکی از درخت ها پناه میگیرم.صدای خش خش خرد شدن برگ ها زیر پاهایش رعشه بر اندامم میاندازد نفس داغش وحشت به جان تک تک سلول های مشامم میندازد.
کمکم بدنش پیدا شد شیری پرصلابت و با یال و کوپال قرمز جهنمی که از بطن این سراب سبز میامد بال های بلند و اتیشناش برگ درخت های اطرافش را جزغاله میکند.
لوح داخل بدن این شیر جهنمی است گربهسانی پرنده گونه خود خودش بود، خنجر را از غلاف کشیدم و آهسته به سمتاش حرکت میکنم.
طبق افسانه شیرخال تنها قسمت حساس بدنش دریچهای است که بین دو کتف آن است. ناگهان سنگی زیر پایم میلغزد، متوجه حضورم شد بی درنگ به سمتم حمله کرد. طوری که توانایی دفاع از خودم را نداشتم به ضرب العجلی جلویم ظاهر شد و با پنجههای فولادیناش من را همچون گوله کاموایی به صدمتر آن طرف تر پرتابم میکند. بدنم کوفته شده است صدای شکستن دندههایم را ته دلم را خالی میکند. با هر نفسی که میکشم نفسم میسوخت اندک توان داخل هیبت را جمع میکنم و خنجر را زیر لباسم میگذارم صبر میکنم تا دوباره به سمتم بیاید آرام آرام به سمتم امد که از کشته شدنم مطمئن شود هرم نفسش بدنم را میسوزاند انگار داخل کورهای با گرمای بدون انتها بودم با بالش ضربهای به تنم زد حرکتی نکردم دوباره ضربه ای زد باز هم حرکت نکردم سپس زباناش که همچون گرز سراسر تیغ بود را به کف پایم کشید با اینکه با لیساش انگار هستیام به نیستی تبدیل شد باز دم نزدم، خیالش راحت شد پشتش را بهم کرد و بالهایش را باز کرد. دریچه را میان کتف هایش دیدم، با نیرو مضاعفی خیز برداشتم و خنجر صاد را داخل کتفش فرو کردم.
شیرخال از شدت درد چنان فریادی زد که انگار دریاها و زمین از هم گسسته شدند و جان از تن منفورش بیرون رفت.
بدون معطلی شروع یه تکه تکه کردن بدنش کردم تا لوح سنگی را بیایم هر چه میگشتم نبود بالخره این لوح گرانبها را که ضامن برگشت ما و بچه ها به دنیای حقیقی بود را یافتم .
نفسی از سر آسودگی کشیدم و ورد مخصوص برگشتن را زمزمه کردم.
خانم رفیقزادهی عزیز، بازخورد شما براتون ارسال شد.
متشکریم که با ما همراه هستید
عمارت رقصندهها
امروز یک کلید قدیمی پیدا کردم. کنجکاو هستم که مال کجا میتواند باشد. تا اینکه یاد در مرموز پشت خانه میافتم. حس میکنم در اسم من را فریاد میزند. نفسی عمیق میکشم کلید را در قفل می چرخانم. یکدفعه صدای سمفونی ناموزونی از پشت در میآید. در را باز میکنم و با هیجان به اطراف نگاه میکنم.من توی یک عمارت هستم.صدای موسیقی بلندتر میشود. به طرف راهرو میدوم. در سالن رقص باز هست و پر از ادمهایی هست که مشغول رقصیدن هستند. یکدفعه نفس در سینه ام حبس میشود. ان رقصندهها عادی نیستند. دهنهایشان دوخته شدهاست و از گوشه چشمهایشان خون میچکد.هیچ احساسی در صورتهایشان دیده نمیشود. انگار که مانکن بیجانی بیش نیستند .احساس میکنم کسی من را تماشا میکند. عقب میروم و به چیزی برخورد میکنم و صدای شکست میامد. گلدون بود. متوجه میشوم دیگر صدای موسیقی نمی اید. میبینم همه رقصندهها به من زل زدند و دیگه نمیرقصند. چیزی روی سینه هم سنگینی میکند و نمیتوانم حرف بزنم. در یک ان حس میکنم قدرت به پاهایم برمیگردد.به طرف در میدویدم. در اخرین لحظه که وارد اتاق میشوم.میبینم که به طرف در حمله ور شدهاند. سریع در را میبندم و در تاریکی به طرف در دیگر میدویدم و از ان رد میشوم و در را قفل میکنم . خودم را روی زمین میاندازم هنوز میلرزیدم. پدر بزرگ را عصبانی و رنجور میبینم.میگوید:کلید رو بده .اگر باز به اونجا بری و اون تو رو بگیره. دیگه نمیتونی برگردی)
به رو به رو خیره میشوم و میگویم:اونا ادم بودن؟ )پدر بزرگ:نه.اونا عروسک های خیم شب بازی اون بودن. شیاطینی که اربابشون خدمت میکنن و هیچ کنترلی از خودشون ندارن)من:اون کیه؟) پدر بزرگ :نمیدونم. ) من:یه نفر نباید یه کار کند؟) پدر بزرگ عصبانی برمیگردد و میگوید:نه کسی نمیتونه کاری کنه یکی قبلا سعی کرد و دیگه هیچ وقت برنگشت)من:کی؟) پدر بزرگ:دیانا) من:خواهر گمشده مامان؟ از در رد شد؟) پدر بزرگ دستش را روی دماغش میگذارد:هیسس هیچی نگو اون میشنوه)
کیمیاجان متشکریم از اینکه با ما همراه هستی.
بازخورد شما برات ایمیل شد.
پیله پروانه 🦋
پروانه همانطور که با موهای طلایی اش بازی می کرد و لبش را می جوید ، منتظر کلید ماند. بالاخره بعد از کلی منتطر ماندن ، کلیدی همرنگ موهایش از زیر در چوبی بیرون انداخته شد. دوباره چشم های دریا گونه اش را روی تابلوی روی در انداخت : سرزمین ماوراء. چشمانش را روی هم فشرد و با خودش زمزمه کرد :«ترس به خودت راه نده دختر ! به خاطر کسانی که دوستشان داری برو !» همانطور چشم بسته کلید طلایی را در سوراخ چرخاند ؛ دو بار راست و یک بار چپ. در باز شد و نور زننده خورشید روی صورت پروانه افتاد . در تاریکی چشم های بسته شده پروانه ، نور زرد چرخید. چشم هایش را باز کرد و دست اش را سایه بان چشمانش. خورشید عینک آفتابی به چشم زده بود و به ساناز لبخند می زند. اول پروانه ترس برش داشت اما بعد یادش افتاد که در دنیای ماوراء است:« چه توقع دیگری داشتی دختر؟» همین که پایش را از در بیرون گذاشت ، در چوبی شروع کرد به محو شدن ؛ گویی پاک کنی نامرئی در حال زدودن در بود. آنجا همان سرزمین خودشان بود، اما این بار چیز هایی که با چشم سر دیده نمی شد ، پیدا و آشکار بود . سرزمین آنها یک کوه بلند بود که از دامنه تا قله اش پر از بازار و و خانه و پارک بود. در سرزمین عادی ، همه چیز ثابت بود. اما این بار خانه ها یا در حال بالا رفتن بودند یا پایین آمدن و سقوط کردن. پروانه با دیدن خانه و مردمان در حال سقوط ، دستش را روی دهانش گذاشت. حالا فهمیده بود که چرا این قدر مرگ و میر زیاد شده و همه در حال هلاکت و نابودی بودند ؛ چون بیشتر خانه ها در حال سقوط بود.
آن در پروانه را به پارکی در قله کوه آورده بود. همان که می گفتند در سرزمین ماوراء ، جادوگری در آن کلبه دارد که می تواند او را راهنمایی کند . و همینطور هم بود. یک کلبه صورتی رو به روی پروانه قرار داشت که دود آبی از دودکش آن بیرون می زد.
پروانه اتفاق هایی را که در این چند وقت اخیر افتاده بود ، در ذهنش مرور کرد . جرقه ای که باعث تغییر یک دفعه ای همه چیز شد ، صدای زنگ تلفن خانه بود؛ همان دینگ دانگ رو اعصاب همیشگی . مادر پروانه ، دستکش های مخصوص ظرفشویی را از دستش بیرون کشید . دست هایش را به شلوارش کشید تا خشک شود و رفت به طرف طاقچه. تلفن را برداشت. پروانه رفت نزدیک و گوشش را به تلفن چسباند تا بفهمد چه کسی پشت خط است؛ خاله قله نشین اش بود. با آن صدای جیغ جیغویش گفت :« یک مرد قوی هیکل ، تازگی ها به سرزمین ما آمده بهار جان ! نمی دانی چه ثروتی دارد. می خواهد تمام باغ های گل های ساعتی را بخرد ، آن هم ده برابر قیمت اصلی اش . از قله شروع کرده. من هم باغم را فروختم .» بهار، مادر پروانه ، سیلی آرامی به خود زد و گفت :« چرا خواهر ؟! می دانی من چقدر آرزو داشتم آن باغ بزرگ و پر بارت را داشته باشم!» خاله قله نشین خنده کوتاهی کرد و گفت :« روی آن زمین ده سال آزگار کار میکردیم ، اندازه الان پول در نمی آوردیم خواهر جان! حالا تو عمر داریم میخوریم و میخوابیم. پول هم تا دلت بخواهد داریم.» مامان پروانه کمی در فکر فرو رفت و لبش را جوید. بعد آرام و با تردید گفت :« زمین های این پایین را هم می خرد؟ » خاله خنده ای کرد و گفت :« آفرین !سر عقل آمدی . بله که می خرد. آن وقت تو هم می توانی بیایی این بالا و پیش ما زندگی کنی. » مامان ساناز، نگاهی به دور و بر خانه کوچکشان انداخت . بعد آهی کشید و گفت :« آره. خب باشه، فعلا .» و گوشی را گذاشت. پروانه که از نگرانی و عصبانیت رنگش پریده بود ، دست مادرش را گرفت و در چشمانش نگاه کرد:« به من بگو که این کار را نمی کنی.» مادر پروانه از نگاه کردن به او طفره رفت و گفت :« با پولش می توانیم برویم روی قله بچه جان !» پروانه با پا فشاری گفت :« مامان ، تو که می دانی ؛ طبق متن های تاریخی، روح ما به این باغ ها گره خورده…» مامان پروانه ، به دماغش چین داد و پرید وسط حرف دخترش :« آنها یک مشت افسانه اند!» و خود را کنار کشید و رفت داخل آشپزخانه :« حالا هم من کلی کار روی سرو ریخته. »
پروانه از مرور اتفاقات دل کند و با خود گفت :« هیچ هم افسانه نیست!» و به کلبه ی جادوگر نزدیک شد. جلوی کلبه ، باغچه کوچکی بود پر از گل های ساعتی و زنی با موهای بلند سفید بافته شده ، در حال آب دادن به آنها بود. پروانه جلوتر رفت. صدایش را صاف کرد تا با این کار ، توجه آن زن را به خود جلب کند. زن ، آب پاش نقره ای را روی ایوان گذاشت. دامن بلندش را تکانی داد و قدمی به سوی پروانه برداشت :« تو…پروانه ای …درست است ؟» و با چشمان سیاهش که انگار عمقی فراتر از هر چشم دیگری داشت، جوری به پروانه خیره شد که او احساس کرد ، درونش را بهتر از خودش میبیند و می شکافد. پروانه که کمی دستپاچه شده بود، بریده بریده گفت :« آ…بله…من پروانه ام. گفته بودند که …می توانید…راهنمایی ام کنید.» زن لبخند کوچکی زد و در کلبه را باز کرد:« بیا داخل .» پروانه نگاهی به دور و بر و گل های ساعتی انداخت و بعد با ترسی آمیخته به هیجان و کنجکاوی ، قدم به کلبه کوچک زن گذاشت. اما به محض وارد شدن به آنجا فهمید سخت در اشتباه بوده و اصلا هم کوچک نیست؛ بلکه یک تالار بزرگ با سقف بلند که همه از سنگ مرمر بود ، در برابر چشمانش آشکار شد. آنجا یک عالم قفسه بود که تا نزدیکی سقف می رسید و به زور انتهایش دیده می شد. در تمام آن قفسه ها با جام های شیشه ای به هم چسبیده قرار داشت که ماده عجیب آبی رنگی پر شده بود ، اما مقدارشان یکسان نبود. پروانه دیگر نتوانست واکنشی نشان ندهد و فریاد زد:« وای !» صدایش در سرتاسر سالن پیچید و طنین انداخت. زن جادوگر ، رویش را به طرف او برگرداند و با لبخند گفت:« آره! هیچ چیز همیشه آن طور که فکر میکنی نیست.» و بعد به هم زدن دیگ بزرگی که در گوشه سالن بود، ادامه داد. در ضمن این کار ، با دست آزادش به پروانه اشاره کرد که روی صندلی کنار دیگ بنشیند. پروانه هم بی هیچ درنگی خودش را روی صندلی کنار دیگ انداخت. محتویات آن دیگ، همان ماده آبی رنگ توی جام ها بود. زن بدون اینکه نگاهش را از دیگ بردارد ، گفت :« حتما برایت سوال پیش آمده که این جام ها چیست. » و بعد با سر و صدای زیادی آب دهانش را قورت داد . پروانه به دهان زن خیره شد و متظر ادامه ی حرفش ماند. اما جادوگر ، قیافه اش در هم رفته بود و انگار از اتفاقی به شدت ناراحت شده بود . پروانه گفت:« خانم چیزی شده ؟!» زن مثل اینکه بخواهد افکار آلوده را از ذهنش پس بزند، سرش را به چپ و راست تکان داد:« معذرت میخواهم. جام دیگری هم فاسد شد ، یک نفر دیگر هم سقوط کرد ؛ صدایشان را شنیدم.» و بعد انگار که این چیز ها در درونش اتفاق می افتد و او را آزار می دهد ، دستش را روی قلبش گذاشت و کمی روی دیگ خم شد. پروانه بلند شد و دستش را روی کمر زن گذاشت:« خانم حالتان خوب است؟» زن دستش را بالا آورد و کمرش را صاف کرد:« آره ، دخترم. بنشین. این اتفاق زیاد می افتد.» بعد نگاهش را دور تا دور تالار چرخاند و گفت:« من مسئول این جام ها هستم. و وقتی مسئول چیزی باشی بخشی از وجودت به آن گره می خورد. » پروانه روی صندلی اش نشست و جادوگر ادامه داد:« این جام ها شیشه عمر یا زمان انسان هاست . هر وقت کسی در کوه، به جلو حرکت کند، ماده این جام را از طریق گل های ساعتی ، می خورد ، رشد می کند و نیرومند می شود . اما اگر کسی حرکت نکرد _گمان می کند ایستاده است_ ماده این جام فاسد می شود و او سقوط می کند. » با شنیدن این حرف ، پاره ای از اتفاقات اخیر از جلوی چشم پروانه گذشتند .
بعد از چند روز که خبر رسید ، مرد قوی هیکل دارد به دامنه کوه نزدیک می شود ، آنها از طریق خاله قله نشینشان فهمیدند که بسیاری از افراد بالای کوه، بیماری نا آشنایی گرفتند و یکی یکی دارند میمیرند. حتی خود خاله شان هم بیمار شده بود . اما پروانه هر چه سعی کرد به پدر و مادرش بفهماند که این مریضی دقیقا به فروختن باغ ها ربط دارد، در عوض او را متهم به خرافاتی بودن کردند. پروانه یواشکی ، به کتابخانه متروکه کوه رفت . متون کهن تاریخی را پیدا کرد. در یکی از کاغذ ها، به این نکته اشاره شده بود که انتهای تمام باغ های گل های ساعتی، دری مخفی است. آن در ها کلید نداشتند و بر اساس متون کهن، باید آن قدر به در بکوبی تا کسی کلید را از آن سوی دنیای ماوراء ، برایت از زیر در بفرستد. اما دیگر کسی نه متون کهن میخواند و نه به آنها باور داشت . همه به جز پروانه.
پروانه، آه بلندی کشید و سرش را میان دست هایش گرفت. مدتی سکوت برقرار شد تا زن جادوگر گفت :« برو به مردمت هشدار بده .» پروانه بلند شد تا از جادوگر تشکر کند و سریع به سرزمین عادی اش برگردد. اما زن ، جلویش را گرفت و گفت :« صبر کن !» و به سمت در خروجی دوید. صدای پایش در سرتاسر سالن پیچید. پروانه مدتی دیگر به جام ها نگاه کرد و منتظر جادوگر ماند. سرانجام زن با یک گل ساعتی در دست برگشت . آن گل قرمز رنگ بود و درون گلدان کوچکی به همان رنگ قرار داشت. جادوگر ، گلدان را در دست های کوچک پروانه قرار داد و گفت :« این گل را ببر تا حرف هایت را باور کنند.» پروانه از جادوگر تشکر کرد و به سمت در خروجی راه افتاد.
او دوید به سمت بوته ای که در مخفی او را به آنجا آورده بود. کلید طلایی را از جیب دامنش بیرون کشید و روی بوته گذاشت. کمی صبر کرد اما در ظاهر نشد که نشد. پروانه یک پایش را روی بوته کوبید و با اخم های در هم رفته گفت :« زود باش در بی خاصیت ! زود باش!» ناگهان بوته و چمن های کنار آن تکان خورد و با لرزشی مهیب چیزی از دل آن بیرون زد که هر چه بود در مخفی نبود ! پروانه با دیدن آن موجود جیغ کوتاهی کشید روی زمین افتاد. دیگر هیچ چیز نفهمید و دنیا جلوی چشمانش سیاه و تاریک شد.
جادوگر تا خودش را به در برساند طول کشید. و این همان وقتی بود که نباید از دست می رفت. با اینکه زن جادوگر چیزی ندید اما همان لرزش مهیب کافی بود تا بفهمد چه شده است.
پروانه چشم هایش را باز کرد و خودش را پشت میله های زندان دید. سرش گیج می رفت و تمام بدنش درد می کرد. انگار بدنش کوفته شده بود.دو دستش را روی سنگ های داغ کف زندان گذاشت و به زحمت نشست . دوباره همان لرزش مهیب اتفاق افتاد ؛ همان لرزشی که آخرین چیزی بود ، که پروانه به یاد می آورد. این دفعه خودش را سفت نگه داشت تا نیفتد. ناگهان مرد غول پیکری ، پشت میله های زندان پیدا شد. انقدر بزرگ بود که پایین تنه اش دیده نمی شد. موهای بلندی داشت که به هزاران دسته بافته شده بود و روی هر دسته ، سوسک های درشت بزرگی وول می خوردند. زبان درازش تا جایی که چشم کار می کرد امتداد داشت و از دهان بسته اش بیرون زده و قرمزی اش به اندازه خون بود. پروانه حالت تهوع گرفت. سریع رویش را برگرداند و جلوی دهانش را گرفت. اما بیشتر از هر چیز لرزشی از سر ترس تمام بدنش را فرا گرفته بود. مرد غول پیکر، با صدای کلفت و نخراشیده اش _ بی آنکه هیچ نیازی به تکان دادن زبان بی خاصیتش لازم باشد _ نوک زبانی گفت :« لویت لا به سمت من بلگلدان دختله ی گستاخ!» پروانه با اینکه ضربان قلبش را در تمامی بدنش احساس می کرد ، سرش را به طرف او برگرداند و سعی کرد خود را به بیخیالی بزند. غول نعره سر داد که:« می دانی من که هستم؟!» بعد چیزی برداشت و روی زبان درازش گذاشت. پروانه نتوانست جلوی خودش را بگیرد و جیغ کشید:« یک جنازه کوچک انسان !» مرد غول پیکر ، خنده ی بلندی سر داد و گفت :« ملدمی که سقوط می کنند ، غذای من می شوند؛ آنها لا کوچک می کنم و دل دهان می گذالم. و به دمبالش ، زمان فاسد شده شان لا قولت می دهم . » و بعد قاه قاه خندید و غرید که :« فکل میکنی میگذالم این غذاها از دستم دل بلوند؟ آن به خاطل نیم وجب بچه ؟!» خون در چشمان پروانه دوید. در یک لحظه خشم جایش را به ترس داد و فریاد زد :« تو هم فکر می کنی من همین جا می نشینم و می گذارم هر کار دلت خواست بکنی؟» مرد غول پیکر ریش خندی زد و گفت :« فعلا که همه مردم ، فریبم را خوردند و تنها راه ارتباطی با زمانشان ، یعنی باغ ها را به من فروختند.» و با گام هایش دوباره لرزش مهیب به راه انداخت و از آنجا دور شد اما نفهمید کلیدی از جیب کث مثیف و وصله پینه اش بیرون افتاد. پروانه مات و مبهوت از حرف غول ، همینطور به روبه رویش خیره مانده بود ؛ جوری که انگار می خواست دیوار مقابلش را از جا بکند. کم کم تصویر جلوی چشمانش تار شد. چون اشک در چشمانش جمع شده بود. اما یکدفه وشمش به کلید سیاهی افتاد که بیرون میله های زندان افتاده بود.لبخندی روی صورت پروانه نشست . دستش را از لای میله های زندان بیرون برد و ملید سیاه را برداشت. فوری کلید را در قفل زندان فرو کرد و پیچاند اما در باز نشد که نشد. دوباره سعی کرد اما بی فایده بود. همه چیز در یک لحظه تمام شده بود . پروانه ، حفره ای تو خالی را در قلبش احساس کرد. موهایش را چنگ زد و کشید. نشست گوشه زندان و گذاشت بغضش بترکد. اما صدای آشنایی باعث شد دوباره از جا بلند شود. تصویر جادوگر در میله ی وسط زندان افتاده بود. با دهانی که از شگفتی باز شده بود، به سمت میله رفت و زمزمه کرد:« جادوگر!» جادوگر دستش را روی دهانش گذاشت و گفت :« هیس! یک قفل دیگر…» اما پروانه نتوانست ادامه حرفش را بفهمد چون تصویر زن جادوگر ، تار و سپس محو شده بود. اما همین کافی بود تا منظور جادوگر را حدس بزند. دستش را روی تمام دیوار های زندان کشید. اما هیچ قفل دیگری نبود. بعد چهار دست و پا شد و روی زمین زندان دست کشید اما باز هم چیزی پیدا نشد. قلبش این بار مچاله تر شد. دندان قروچه ای کرد و با عصبانیت کلید را کوباند روی کف زمین. ناگان در کف زندان ، دایره ای نورانی دهان باز و ظاهر شد. پروانه با یک حرکت سریع ، خودش را انداخت روی دایره تا نورش آن غول احمق را به این جا نکشد. بعد کمی از روی دایره کنار رفت تا قفل روی آن نمایان شود. سریع کلید را برداشت و توی آن قفل چرخاند. پروانه، دسته آهنی آن در مخفی و نورانی را کشید . ناگهان تونلی پر از گل های ساعتی مقابل چشمانش پدیدار شد. پروانه با دیدن آن گل های ساعتی ، به یاد جادوگر افتاد و فهمید اینجا همان جایی است که می خواهد او برود. پس بی درنگ ، جفت پا پرید توی تونل. تونل ختم شد به باغی که آن هم پر از گل های ساعتی رنگارنگ بود. پروانه همانجا روبه روی دروازه ورودی باغ که سه پری کوچک را بال زنان از دور دید. پری ها جلوتر آمدند و دقیقا روبه روی صورت پروانه قرار گرفتند. هر سه شان تنها به اندازه کف دست ساناز بودند؛ یک پری با بال ها لباس آبی ، آن یکی با بال ها و لباسی به رنگ زرد و دیگری با بال ها و لباس قرمز. پری زرد پوش تعظیم کوتاهی به پروانه کرد و گفت :« خوش آمدید علیا حضرت !» پروانه با شنیدن این لقب ، تعجب کرد و ابرو هایش را بالا برد. پری آبی پوش اما نگران به نظر می رسید و با قیافه ای در هم رفته گفت :« آن غول بی صفت ما را اینجا اسیر نگه داشته.» پروانه گفت :« این باغ ماوراء با باغ های ما ارتباط برقرار می کند. درست است ؟» پری قرمز پوش ، سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:« ما اینجا گل های ساعتی آبی و زرد و قرمز داریم. قرمز برای هشدار به مردمی در نگه داری باغ زمانشان غافل مانده اند.» پری زرد پوش در ادامه گفت :« زرد برای برکت باغ های زمان .» و پری آبی پوش گفت :« و آبی برای تولد زمان های نو.» و هر سه پری با هم گفتند :« هر کدام از ما پری ها ، از یک گروه این گل ها نگهداری می کنیم. » بعد سرشان را پایین انداختند و گفتند :« البته با کمک پری های زیر دسته . که همه شان بعد از پژمردن گل ها مردند.» پری زرد پوش ، نگاهی به آب پاش رنگ و رو رفته و لکنته انداخت و گفت :« این آب پاش تا چند وقت پیش می درخشید. جادوگر می آمد این را پر می کرد از ماده آبی پخته شده زمان.» پری قرمز گفت :« و ما پری ها روی این گل ها ماده آبی می پاشیدیم. » پری آبی پوش گفت :« و در سرزمین شما به صورت میوه در می آمد. » پروانه یاد دیگ زن جادو گر افتاد و گفت :«این ارتباط بین باغ ها قطع شده اما جادوگر هنوز داشت آن ماده ها را می پخت.» پری آبی پوش با لبخند گفت:« او تا فهمید می خواهی به اینجا بیایی دوباره دست به کار شده. او گفت که تو قدرتی خارق العاده داری.» پروانه با انگشت اشاره به سینه اش ضربه زد و با ابرو های بالا پریده گفت:« من؟!» هر سه پری سر هایشان را تکان دادند.
پری ها او را به مرکز باغ بردند؛ جایی که به سرتاسر باغ تسلط داشته باشد. آنها به پروانه گفتند چهار زانو و صاف بنشیند . چشمانش ببند . بعد روی دو باغ _ عادی و ماورائی _ تمرکز کند. پری ها به او گفتند که با باغ خودشان که هنوز فروخته نشده ارتباط بگیرد. اما چیزی مانع پروانه بود؛دو نفر جلوی ورودی باغ ایستاده بودند و در حال گفت و گو بودند. وقتی همه چیز واضح تر شد ، پروانه فهمید یکی از آن دو مادرش است . و آن یکی ...پروانه وقتی چهره دوم شناخت جیغش به آسمان رفت:« وای نه! آن غول بی خاصیت که به شکل انسان در آمده می خواهد باغ مارا هم بخرد.» یکدفعه تصاویر نا پدید شد. پری ها آمدند جلو و گفتند :« دوباره تمرکز کن. تو می دانی چه کار کنی.» پروانه سرش را تکان داد و دوباره چشمانش را روی هم گذاشت. دوباره تصاویر نقش بست. پروانه یاد آن سندی افتاد که نشان می داد باغ به نام اوست. حالا که با باغ ارتباط برقرار کرده بود می توانست به صورت نامرئی پیش برود و سند را بردارد . سند را رو به روی آن نره غول قرار داد و با بیشترین صدایی که از حنجره او بر می آمد فریاد زد:« آهای! غول بی خاصیت! این باغ مال من است .» غول با قیافه ای شوکه شده سزش را برگرداند و دنبال صاحب صدا گشت. اما تنها چیزی دید ، کاغذی معلق بین زمین و هوا بود. نره غول که حالا به شکل اتسان زیبایی خود را در آورده بود، سر از ماجرا در آورد. قیافه اش از شدت خشم قرمز شده بود. نعره ای بلند کشید که هر موجودی با شنیدنش می فهمید که این صدا متعلق به یک انسان نیست . مادرش جیغ کشید و کنار رفت. غول هم که نگاه های خیره مردم او را ترسانده بود ، فرار را به قرار ترجیح داد. حالا پروانه به خوبی باغ را جلویش می دید. دست هایش را دو طرفش دراز کرد. نیروی وجود پروانه ، به صورت نوری درخشان از کف دست هایش بیرون زدند و به دو باغ برخورد کردند. گل ها زنده شدند. گلبرگ های له و لوردشان ، تازه شد و عطرشان را در سرتاسر باغ پخش کردند. اگر خوب دقت می کردی در هر یک از گل ها موجودی را می دی که خمیازه کشان ، از گل ها بیرون می جستند ؛ آنها پری های زیر دسته تازه متولد شده بودند. اما مشکلی وجود داشت. تک تک سلول های پروانه با از دست دادن نیرویشان در حال نابود شدن بودند. پروانه در خود مچاله شده بود . همه پری ها _ سر دسته و زیر دسته _ دورش جمع شدند. اما کاری از دستشان ساخته نبود جز غصه خوردن. اما ناگهان صدای قدم هایی از دور دست شنیده شد. همه ی پری رویشان را به سمت صدا برگرداندند؛ جادوگر بود که با لباس سفید بلند به آنها نزدیک می شد. جادوگر به پری ها گفت دست هم را بگیرند و دور پروانه حلقه بزنند. جادوگر کنار پروانه نشست و دست هایش را جوری تکان داد که انگار داشت نقاشی می کشید؛ نقاشی یک پیله. با هر تکان دست جادوگر ، قسمتی از پیله شکل می گرفت و دور پروانه می تابید . بالاخره سراسر بدن پروانه را پیله پوشاند. چند لحظه ای که گذشت ، پیله تکانی خورد و از آن ، پری ای با هیبت انسان و بال هایی ده برابر دیگر پری ها از آن بیرون آمد. او همان پروانه بود که درد کالبد دیگری متولد شده بود. جادوگر از لای شنلش، تاجی به رنگ سفید با نگین های آبی بیرون آورد و روی سر پروانه قرار داد:« تبریک می گویم. تو از این پس ، ملکه ساعتی هستی !» پری ها تعظیم کردند و بعد به قدری کف زدند که دست هایشان سرخ سرخ شد.
پروانه ، ملکه ساعتی ، هر روز از توی بزرگترین گل با پدر و مادرش صحبت می کرد و از حال و روزشان با خبر می شد. آنها هر روز از کوه بالاتر و بالا تر می رفتند و هر روز باغ هایشان پر رونق و پر رونق تر می شد .
سلام به شما ریحانهجان.
بازخورد به ایمیل شما ارسال شد.
متشکریم از اینکه با ما همراه هستی.
فرار از مرگ
صدا را از کلبهی چوبی که روی درخت تناور وسط جنگل قرار داشت میشنیدم. همیشه فکر میکردم، که آن کلبه هر استفادهی داشتهباشد، غیر از چیزی که میدیدم.
کلید را برداشتم و در را باز کردم. اما چیزی که در نگاه اول توجهم را به خود جلب کرد، بیابانی وسیع بود، پر از غبار و گازهای گوگرد. باید خبر بدهم؟ ولی نمیتوانستم. همه چیز برای من تمام شدهبود.
یکباره صدایی آشنا مرا از کابوس خلسهی کابوس پیش رویم بیرون کشید. « هی، من اینجا هستم. بهتر است هر کاری میخواهی انجام دهی عجله کنی، حالاست که سرو کلهشان پیدا شود. » سرم را پایین و بطرف صدا گرفتم.خدایا یک هابیت کوچک؟ پرسیدم: « اینجا کجاست؟ از چه کسی فرار میکنی؟ » هابیت گفت: « زود باش، در راه برایت تعریف میکنم. » از درخت پایین پریدم. اما هابیت با احتیاط از درخت پایین آمد. اینطور نمیشد با سرعت فرار کرد. اما تا خواستم این مسئله را به او بگویم، صدای باز شدن در کلبه را شنیدم و به دنبال آن تصویر دو ارک بد ترکیب نمایان شد. هابیت بیچاره با چهرهای وحشتزده به آنها خیره شدهبود. به او گفتم فرار کند، ولی او که ترسیده بود جرات نکرد از من دور شود و نهایت پشت درختی در نزدیکی من پنهان شد. شمشیرم را از غلاف بیرون کشیدم و ارکهای نفرت انگیز از درخت پایین پریدند و با گرز و شمشیری که در دست داشتند، بطرفم حمله کردند. اما هر چقدر که مهارت داشتند نمیتوانستند در مقابل حملات رعدآسای یه الف مقاومت کنند و سرانجام هر دو به جهنم واصل شدند. صدای نفس راحتی که هابیت کشید را از پشت سرم شنیدم. بطرفش برگشتم و همانطور که به او نزدیک میشدم مشتی از پودری که در کیسهای آویزان به کمربندم بود را از آن خارج کردم و روی او و خودم پاشیدم. هابیت بیچاره که به سرفه افتاده بود، پرسید: « این دیگر چه کوفتی بود؟ » گفتم: « برای ازبین بردن بوی بدنت. و بهتر است موقع فرار سرعتت را بیشتر کنی. » هابیت نگاه مأیوسی به پاهایش انداخت و گفت: « با اینها؟ » به او پیشنهاد دادم که روی کولم سوار شود، اولش امتناع کرد. ولی با یادآوری ارکها بالاخره راضی شد. او را بلند کردم و شروع به دویدن کردم گر چه با وزنی که هابیت داشت پریدن از روی شاخههای شکسته کف جنگل کار راحتی نبود و در عین حال باید مواظب شاخههای در هم تنیدهی درختان هم میبودم، اما چارهای نبود. باید هر طور شده از آنجا دور میشدیم. ساعتی که گذشت به هابیت گفتم: « آماده باش. به دشت مرگ نزدیک میشویم. بهتر است برای گوشهایت فکری کنی، وگرنه قبل از اینکه دست ارکها به تو برسد خواهی مرد. » صدای وحشتزده ی هابیت را شنیدم که گفت: « آخر برای چه؟ » « گوش کن، آنجا دشت پریانیست که از غروب آفتاب تا طلوع آن شروع به خواندن آواز میکنند. صدای خوش آنها همراه مناظر زیبای دشت شنونده را به خلسهای فرو میبرد، که بیرون آمدن از آن برایش ممکن نیست. نپرس چرا ازاین راه. چون این راه برای ما امنتر است. ارکهای احمق از اینجا جان سالم به در نمیبرند. » « با دستهایم که تو را گرفتهام و چیزی ندارم که در گوشهایم فرو کنم. تو راهی بلدی؟ خودت چه میکنی؟ » به یکباره ایستادم. طوری که هابیت نتوانست خودش را نگه دارد و محکم به زمین خورد. همانطور که با لبخند هابیت را که بخاطر درد بخودش میپیچید نگاه میکردم، با افتخار گفتم: « تو الفها را نمیشناسی. ما در سرزمینی بسیار زیبا، با کوههایی سرسبز، رودهایی خروشان و خانههایی که چیزی از قصر پادشاهان کم ندارد زندگی میکنیم. از طرفی در موسیقی و هنر هم زبانزد هستیم. این چیزهای پیش پا افتاده برای ما جذابیتی ندارد. » همانطور که برای او حرف میزدم، بطرف او حرکت کردم و پشت سرش ایستادم. دستم را آرام بلند کردم و محکم ضربهای به سرش زدم. هابیت بیچاره که بیهوش شده بود با صورت به زمین خورد. چارهای جز بیهوش کردنش نداشتم. فقط در این صورت صداها را نمیشنید. دوباره با زحمت او را که حالا سنگینتر شده بود، بلند کردم و بطرف دشت شروع به دویدن کردم. هوا در حال تاریک شدن بود. با نزدیک شدنمان به دشت از حجم پوشش درختها کاسته میشد. میتوانستم صدای آواز پریان را که فضا را پر کرده بود بشنوم. با رسیدن به آنجا فضای وسیعی از علفهای تازه پیش رویم نمایان شد. میشد ازعطری که در هوا پیچیده بودو احساسی که موقع دویدن داشتم فهمید که دشت، پوشیده از گلهای وحشی است. شاید اگر روز بود و میشد بدون حضور پریان خونخوار از آن منظره لذت برد ، کمی آنجا میماندم. ولی آن موقع ماندن آنجا کاری اشتباه و خطرناک بود.
بعد از یکی دو ساعت دویدن از دشت خارج شدیم. تا آنجا که خبری از ارکها نبود. میتوانستیم کمی آنجا استراحت کنیم. کنار تخته سنگی را انتخاب کردم و هابیت را آنجا روی زمین گذاشتم. دو بار آرام به صورتش چک زدم تا او را به هوش بیاورم. پلکهایش را چندبار به هم زد و با ناله پرسید: « کجا هستیم؟ » لبخند کجی زدم و گفتم: « از دشت رد شدیم. احتیاج به استراحت دارم. برای همین اینجا توقف کردم. » بعد کنارش نشستم و به تخته سنگ تکیه دادم. دوباره پرسید: « عا، سوالی بپرسم؟ » سرم را به نشانهی رضایت پایین انداختم. پرسید: « تو نزدیک کلبه چه کار داشتی؟ چرا راهت را ادامه ندادی؟ مرا کجا میبری؟ » ابرویی بالا انداختم و با تعجب پرسیدم: « دیگر سوالی نداری؟ » لبخندی زد و شانههایش را بالا انداخت. گفتم: « تو را همانجا میبرم که مقصدم بود. آنجا در امانی. من پیر شدهام و در سرزمینم کاری برای انجام دادن ندارم. این سرنوشت الفهاست. و من آن را قبول کردهام. » هابیت گفت: « چه حرفها. بنظرم تو قابلیتهای زیادی داری. خوب میجنگی و برخلاف ظاهرت مهربانی. چه کسی مرا نجات داد؟ تو. تو میتوانی برگردی و الفها را از خطر کلبه و دنیای وحشتناک پشت آن در با خبر کنی. من از همینجا از تو جدا میشوم. نمیدانم فرصت جبران پیدا میکنم یا نه. ولی بدان تا آخر عمرم ناجیم را فراموش نمیکنم. » حرفش را قبول داشتم. در راه به آن فکر کرده بودم. و انگار منتظر تلنگری بودم تا تصمیم درست را بگیرم. مسیر را به هابیت نشان دادم و خودم دوباره به سرزمینم برگشتم.
فرزانهی عزیز متشکریم که با ما همراه هستی.
بازخورد برای شما ایمیل شد.
دیگری
2023/2500
کلید را که بر زمینِ یخزده افتاده بود برداشتم. کلید گرم بود. می دانستم اینجا بوده. هنوز گرمای دستان بزرگش را حس می کردم. مغزم احتیاط را هشدار می داد. تاریکی چشمانم را یاری نمی کرد. تنها کلید عنصر حیاتی این سرزمین، در دستان من، جان داشت. باید کار ناتمام را تمام می کردم. نفرت تنهایی، عرق ریزان و لرزان وجودم را می بلعید. باید کاری می کردم. باید توان روبرو شدن با او را پیدا میکردم. باید چشمانم را برای لحظه موعود آماده می کردم. سرما تمامی نداشت. دست راستم را به جلو کشیدم. منتظر لمس دستان کوچک و وحشتزده عروسک بودم. گفته بود او رابط ماست. آرام قدم برمی داشتم تا دستانش را گم نکنم. ایستادم. صدای نفس هایش عمیق و بلند می آمد. حرف نمی زد، هیچوقت. فقط نگاه میکرد، نفس می کشید و حرکت میکرد مثل یک ربات آرام، کوتاه و طوری که منتظر بودی هر لحظه اتفاقی خواهد افتاد اما او آهسته از کنارت می گذشت و به دورترین نقطه خیره می ماند. نباید در آبی چشمانش غرق می شدی. تو را با خود می برد برای ساعتی به ناکجاآباد.
مسیر نفس را گرفتم. نزدیکتر می شدم و هرچه بیشتر جرئت نداشتم دستم را بیاورم بالا و عرق پیشانی ام را خشک کنم. چشمانم گشادتر اما تار میشد. کر شده بودم.
پس کی میرسم؟ کجاست؟ ایکاش هیچوقت شروع نمی کردم….. نه اگر شروع نمی کردم پس کسی نبود تا نجاتمان بدهد.
چیز کوچک تقریبا نرم و سردی را حس کردم. نفسم بالا نمی آمد. کره زمین بر سرم سوار بود. اما صاف ایستادم مثل درخت کهنسال ریشه داری خشکم زد. جلوتر نرفتم حتی یک قدم. دستش تنها یکی از انگشتانم را گرفته بود. ایکاش مادر هیچوقت برایم او را نمی خرید. با آن موهای قهوه ای و چشمان آبی که بر صورتش حک شده و آن شلوار مخملی قرمز که همیشه خود را با آن تصور می کردم. چطور می توانست به من خیانت کند؟
پارسال وقتی شمع های رنگارنگ سیزده سالگی را فوت کردم، حجم بزرگی از کاغذرنگی قرمزی جلوی چشمانم ظاهر شد. چشمان مامان برق میزد و لبخندش با گذشت هر ثانیه بزرگتر. زود گرفتمش با عجله بازش کردم. آدمک کوچولویی با چشمان آبی به من زل زده بود.
بذارش کنار تخت خوابت تا شبها راحت تر بخوابی و صبح ها وقتی بیدار میشی بهت صبح بخیر بگه.
مگه میتونه حرف بزنه؟
نه منظورم اینه که دیگه احساس تنهایی نمی کنی تازه چشماش هم مثل آسمون تمییز صبح می مونه. این رو آقای فروشنده گفت.
از سه شب بعد، از کنار تخت به داخل کمد رفت.
دستان مثل یخبندانش رو دیگه نه فقط در در انگشت موردنظر بلکه در تمام وجودم حتی در مغزم حس میکردم. حالا من مثل یک عروسک به دنبالش راه افتاده بودم. نفس هایش آرام شده بود. انگشتانش یک به یک باز شدند. منتظر بودم. اما منتظر چه چیزی؟ باید می ماندم. مغزم گرم می شد. فرمان داد منتظر بمان. صدای چوب می آمد. فهمیدم چیز بزرگ چوب مانندی روبرویمان است. ضخیم بود. سخت باز میشد. باز نفس ها بلندتر شد. از وقتی آمده بود خوشحال بودم که نمی بینمش. موجود سرد بی حسی که از موهایش هم وحشت داشتم. انگار که موهایش را از جایی به امانت گرفته بود. نمی دانم کجا و نمی خواستم هم بدانم. از همان شب اول که پتو را رویم کشید و با آن قد کوتاهش کنار تختم راه می رفت نمی خواستم چیزی درباره اش بدانم. در کمد هم که بود می دانستم مراقبم است. چشمان آبی اش را در تمام وجودم و همه جا حس می کردم. در چشمان آبی اش جایی دیگر و کسی دیگر را می دیدم. بدنم یخ میزد و مغزم از کار می افتاد.
در باز شد. گستره ی سفیدی بینایی ام را برای مدتی نامعلوم از من گرفت. هنوز آنجا بود. به دست چپم اشاره کرد. مچم را باز کردم. به کلید طلایی نگاه کردم. در پهنای سفید گم شدم. برف نبود. هیچ ردپایی باقی نمی ماند. برگشتم. نبود. هیچ جا نبود. یک گوی کوچک روی زمین افتاده بود.
مرا با دقت نگاه کن!
گلویم مثل کویر شده بود. برش داشتم اما همان لحظه خودم به زمین افتادم. گوی از دستم جدا نمی شد. من در کنار عروسک بودم. او در من فرو می رفت و بیرون می آمد. گاهی هم من در او فرو می رفتم و بیرون می آمدم. چشمانم سیاهی می رفت. سرم می چرخید و کل دنیا بر آن سوار بود.
گوی را بشکن!
در چشمان من یا عروسک در گوی نوشته بود. فقط همین را دیدم. شکستم. شکستم. شکستم….
دیواری بالا آمد.
مرا باز کن!
دستگیره کوچک آویزان از آن را باز کردم. تاریک بود. اولین قدم را به داخل گذاشتم. در بسته شد. سرگیجه ای طولانی شروع شد. سنگین شده بودم. از جایی می گذشتم. پاهایم روی زمین نبود. دایره ای با بوی کلر و آسپیرین دورم را احاطه کرده بود. اینبار کل منظومه شمسی بر سرم سوار بود. می چرخیدم، می چرخیدم و معلق مانده بودم بین دو ناکجاآباد شاید هم چندتا. چشمانم را باز کردم. با لباسی سفید بر تخت خوابیده بودم. چشمانم را بستم. برای اطمینان پاهایم را بر زمین فشار دادم. بله، روی زمین بودم و آنجا اتاقی بود گرم با کمدی کنار تخت. بلند شدم.
می بینی مامان، آسمون چه آبی و تمییزه!
با چشمان آبی اش روبرویم ایستاده بود و نگاهم میکرد. دست کوچکش انگشت اشاره ام را گرفت. سرش را بالا آورد. چشمانش عمیق بود و گود و غرق کننده. موهایش را به دستم کشید. قهوه ای بود. از کجا آورده بودشان؟
مامان گرسنه ام. برویم دیگر!
گام های آرام و کوتاهش را دنبال کردم.
مادرم کجا بود؟
دستان بزرگ و گرمش را حس می کردم و دو چشم خندان با لبخندی بزرگ. می دانستم پشت سرم است. پسرک را دنبال کردم. اما منتظر نبودم. سرم گیج می رفت.
کجا می رفتیم؟
آسمون رو نگاه کن چقدر قشنگه!
اولین بار بود جمله ای شگفت انگیز را با لحنی سرد می شنیدم.
مرا روبروی خود نشاند.
آسمون رو می بینی؟
دیگر هیچ چیز را نمی دیدم.
مادر کجا بود؟
پروانهجان از اینکه با ما همراه هستی؛ متشکریم.
بازخورد برات ایمیل شد.
«سرزمین اشباح خبیث»
مارگوس:
بالاخره بعد از یکروز کامل به سرزمین اشباح خبیث رسید. قلبش در سینه میکوبید و رنگورویش پریده بود. هوا تاریک و سرد بود و گاهی صدای جیغ و خندههایی شیطانی شنیده میشد. آسمان ابری بود و گاهی رعدوبرق میشد. طبق تحقیقات و شنیدههایش، آسمان سرزمین اشباح خبیث، همیشه همین بود. برعکس سرزمین اشباح مهربان. بعضیها میگفتند اشباح خبیث آدمخوارند و بعضی هم این را نقض میکردند. فقط همینها را از آنجا میدانست. بخاطرهمین مارگوس نمیدانست الان واقعا شب است یا روز؟ او را میخورند یا نه؟ اما از نظر خودش آنها آدمخوار بودند. در غاری پنهان شده بود تا اشباح متوجه نشوند که آدمی آنجاست، اگر میفهمیدند دیگر هیچوقت نه رنگ سرزمین خودش را میدید، و نه زندگی را. کنار غار، آبشاری وجود داشت که مثل پله بریدگیهایی داشت. تنها چیزی که در آن شرایط استرسزا قوت قلبی برایش بود، صدای آبشار بود. و شاخههای درختان انگار که بخواهند دلوقلوه یکدیگر را بیرون بیاورند، درهم تنیده بودند. از کوله مردانهاش با دستهای یخشده از استرسش پایهی دوربین فیلمبرداریاش را درآورد.
سپس دوربین عکاسیاش را هم بیرون آورد تا چندعکس هم بگیرد که پروژهاش کامل باشد و استاد نتواند طبق معمول کارش را تایید نکند. بیشتر که دقت کرد در غار جمجمهها و استخوانهایی از انسان را میدید، و همینطور خونهای پاشیده شده به دیوار. سریع دفترچهاش را برداشت و در آن چیزی نوشت. دیگر باید بیشتر حواسش به خودش بود وقتی فهمید آنها واقعا آدمخوارند.
بالای دفتر نوشته شده بود:
موضوع مستند: «سرزمین اشباح خبیث چگونه است؟ آیا اشباح خبیث واقعا آدمخوار هستند؟»
با دیدن اسم تحقیق دوباره عصبانی شد. کاغذ را مچاله کرد و زیرلب گفت: «احمق! آخه اینم پروژه بود دادی به من؟! میدونم ازبس با من لجه این پروژه سخت و خطرناکو داده به من.»
صدای قدمهای مرموزی را شنید. قلبش لحظهای ایستاد. نفسش را در سینه، حبس کرد و بیحرکت نشست. از دهانه غار شبحی شفاف و آبیرنگ را دید که درحال راه رفتن بود. اما کوچک و کوتاهقد بود.
صدایی بچگانه اما گرفته و خشدار گفت: «کجا رفتی؟»
مارگوس از ترس میلرزید و عرق میکرد که نکند بچهشبح، داخل غار بیاید. شبحِ جلوی دهانه غار، خندید و خودش را نامرئی کرد و از آنجا دور شد. مارگوس نفس راحتی کشید. حالا کمی آرام شده بود و دوباره درحال آمادهکردن وسایل شد. باید هرچه سریعتر کارش را تمام میکرد. کالسکه و تیزپا، اسب تکشاخش را هم، آنور مرز سرزمین اشباح خبیث گذاشته بود تا اشباح بویی نبرند.
رعدوبرق شد و جنگل لحظهای روشن شد.
صدایی ترسناک و گرفته و خشدار به گوشش خورد: «بالاخره اومدی.»
آبدهانش را به سختی قورت داد. دستوپاهایش میلرزیدند.
مارگوس با ترس و تپش قلب به دوروبرش نگاه میکرد.
صدا دوباره گفت: «نترس!»
و خندهای مرموز کرد که مثل کشیدن قاشق در ته قابلمه بود. مارگوس سرش را چرخاند. شبحی با موهای ژولیده و پوستی چروکیده، و چشمهایی قرمز را دید. مارگوس فریاد کشید و عقبعقب رفت. تصمیم به فرار گرفت.
اما دستییخ را بر گلویش حس کرد که داشت خفهاش میکرد.
و شبح دوباره خندید.
«نترس!»
مارگوس تقلا میکرد؛ اما صدایش دیگر در نمیآمد. نفسش بند آمده بود. و کسی نبود که به دادش برسد.
فارودا:
مستندش را به استاد تحویل داد. درباره سرزمین پریان بود.
استاد گفت: «خانمِ فارودا، شما از مارگوس خبر نداری؟ تا فردا برای تحویل مستندش وقت داره.»
فارودا نفسش را بیرون داد و سرش را با تاسف تکان داد.
«نه استاد. یکماهه ازش خبری نیست… ولی استاد، مستند مارگوس خطرناک نبود؟ شاید…»
استاد نگذاشت حرف فارودا تمام شود، و قاطعانه و حقبهجانب گفت: «نه ربطی به اون نداره. یه مستنده که میتونه از مقالهها، شبحشناسا و حتی جادوگرای شهر کمک بگیره.»
و راهش را کشید و رفت.
فارودا با حرص از دانشکده بیرون آمد. هم او و هم مارگوس از آن استاد حالشان به هم میخورد. استاد از همان اول هم با مارگوس مشکل داشت؛ چون اصیلزاده نبود و قدرتی نداشت. اشکهایش را از روی گونههایش پاک کرد؛ نمیخواست کسی گریهاش را ببیند؛ ولی به شدت برای مارگوس، صمیمیتریندوستش نگران بود.
با خود فکر کرد: «نکنه اتفاق بدی براش افتاده باشه؟… نکنه کشته شده باشه؟!»
او حتی مثل فارودا قدرتی نداشت که از خود بتواند دفاع کند.
در راهِ رفتن به خانه بود که صدای جیغ زنی به گوشش خورد: «بچهم!»
زن، هراسان به اطراف نگاه میکرد. بازوهای فارودا را گرفت.
«خانوم، شما بچه منو ندیدی؟ یه دختربچهس که یه پیرهن صورتی تنشه.»
فارودا با لبولوچه آویزان گفت: «نه. متاسفم.»
از زمانی که مارگوس غیبش زده، ناپديدشدن بقیه هم شروع شده.
سرش را بین دستانش گرفت و ترجیح داد به این چیزها فکر نکند. دلورودهاش عین ترن هوایی پیچوتاب میخورد. کمی جلوتر دختر و پسری را دید که با قدرتهایی که داشتند، شوخی میکردند.
فارودا یاد خودش و مارگوس افتاد. یاد زمانهایی که باهم در راه دانشگاه، خوراکی میخوردند و مارگوس هم فارودا را مجبور میکرد که با قدرتش کارهایی انجام دهد.
با بغض باخود گفت: «پیداش میشه فارودا، پیداش میشه… نگران نباش.»
روزی که برای بار اول مارگوس را دید، جلوی چشمش آمد.
از طرف دانشگاه به اردو رفته بودند. از کوه بالا میرفتند که ناگهان پای فارودا پیچ خورد و نزدیک بود پایین بیفتد. فارودا جیغ کشید که مارگوس سریع او را نگه داشت.
مارگوس گفت: «چیزی نشد. آروم باش… سلام. از آشنایی باهات خوشوقتم دوست خوبم.»
فارودا تصمیم گرفت که روح او را ببیند و ویژگیهای شخصیتیاش را بشناسد. چشم سومش را فعال کرد. وقتی که روحش دید، روحش سفید بود و پر از مهربانی و صلح. همین فارودا را شیفته او کرد و باهم رفاقتشان را آغاز کردند.
بغض گلویش را میفشرد. در راه آنقدر فکرش مشغول بود که به کالسکهای که اسب تکشاخی آن را هدایت میکرد، برخورد کرد. راننده سریع توقف کرد و گفت: «هی! حواست کجاست؟!»
صدای غرغر مسافران را هم شنید. عذرخواهی کرد و به راه ادامه داد. پا به کوچهای دیگر گذاشت تا میانبر بزند و زودتر به خانه برسد. اصلا حالوحوصله چیزی را نداشت. کوچه خلوت بود. درحال خودش بود که در چشمبههمزدنی نامرئی شد و از حال رفت.
مارگوس:
قدم برمیداشت و به محفظه بزرگ و مثلثی نگاه میکرد. از نگاهکردن به آن لذت میبرد. فکر این را میکرد که روزی قرار است دنیا را به دست بگیرد، خندهای شیطانی سر میداد. با لبخند مرموز به زندانیهایش نگاه کرد. چاقوی دستهسیاهش را برداشت و دستی روی لبه آن کشید. پیرزنیجادوگر که قوزکرده بود و ردایی بنفش به تن داشت، با عصایش جلوی او ایستاد.
باصدای لرزان گفت: «دیگه کاری ندارین قربان؟»
مارگوس لبخندیمرموز زد.
«چرا. همین الان برو یهسِری دیگه برام بیار.»
«جادوی نامرئیکنندهم ته کشیده. اجازه بدید تجدیدش کنم قربان. اینجوری افراد بیشتری میارم براتون.»
مارگوس داد زد: «همینکه گفتم!»
پیرزن به خود ترسید. با لبولوچه آویزان از پلههای مخفيگاه بالا رفت و از آنجا خارج شد. مارگوس به سمت زندانها رفت. زندانیان عقبعقب رفتند و ترس از چهرهشان میبارید. یکیشان را انتخاب کرد. درِ زندانش را وحشیانه باز کرد و دختربچهای را که پیرهنی صورتی به تن داشت، از داخل آن به بیرون پرت کرد.
«آی!»
موهایش را گرفت و او را کشید وسط سالن که همه زندانیان بتوانند ببینند. دورتادور آنجا زندانهای کوچک بود. دختر جیغ میکشید و سعیداشت موهای طلاییاش را از دست مارگوس آزاد کند. مارگوس موهایش را رها کرد و پرتش کرد. دختر جیغ کشید و باگریه عقبعقب رفت. با چاقو خطی روی پای دختر کشید. لبخندی از سر لذت زد. اذیتوآزار را دوست داشت.
دختر گریه میکرد و جیغ میزد: «آی! ماما…ن ولمکن… کم…ک! کمکم کنی…د!»
«الکی زرزر نکن. کارت تمومه!»
و خنده شیطانیاش را سر داد. مارگوس، چاقویش را وحشیانه بالا برد و با تمام قدرت در قلب دختر فرو کرد. خون به درودیوار پاچید. ابتدا صدای جیغ و سپس سکوتی سنگین در فضا حاکم شد. خندید. او را کشانکشان به سمت محفظهی کوچک مثلثی دیگر برد و به داخل آن پرتش کرد. دکمهای را زد که از بدن دختر چیزهایی غبارآلود و سفید، از طریق لولههایی به آن محفظه بزرگ مثلثی رفت. و صدای جیغهایی از خوشحالی از آن محفظه بزرگ شنیده شد. سپس دختر را از محفظه کوچک بیرون آورد. با چاقویش تکهای از گوشت دختر را برید. آن را بالا گرفت و با لذت به آن نگاه کرد و سپس خورد. گوشت، زیر دندانش لیز بود و کمی تلخوشور. و با هربار جویدنش، خِرچخِرچ صدا میداد. موهای دختر را گرفت و جسدش را کشانکشان از پلههای زیرزمین، پایین برد و به زندانی دیگر برد. او را کنار انبوهی از جسدهای دیگر مانند آشغال پرت کرد. زیر اجساد انگار دریاچهای از خون ایجاد شدهبود. دلش قنج میرفت از این همه غذایی که داشت. با یکتیر دونشان میزد؛ هم آنها را برای هدفش قربانی میکرد و هم غذایی برای خود، جور میکرد. خواست در زندان را ببندد اما دست یکی از اجساد نمیگذاشت در بسته شود.
«اه. لعنتی پدرسگ!»
و مشغول بسته شدن در شد.
فارودا:
قلبش در سینه میکوبید. میدانست قربانی بعدی قطعا خودش است. مثل ابر بهار اشک میریخت. روی لباسش لکههای خون پاشیده شده بود. همینطور از پشت میلههای زندان، به سالن قرمزشده از خون، و محفظههای روبهروی زندانها، زل زده بود؛ از صحنهای که دیده بود خشکش زد بود. باورش نمیشد این همان مارگوس یکماهِ پیش است. از وقتی مارگوس گوشت دختر را خورد، دلورودهاش درهم پیچیده بود.
قبل از اینکه مارگوس او را به زندان بیندازد به هوش آمده بود. زیرچشمی او را نگاه کرده و روحش را دیده بود. آن روح، روح مارگوس نبود. کاملا سیاه بود و توسط یک شبح خبیث تسخیر شده بود.
فارودا سرش را به دیوار زندان تکیه داد. با خود فکر کرد: «حاضرم قسم بخورم بخاطر این آدمخوار شده. باید نجاتش بدم… اما چجوری آخه؟»
از صحنه قتلی که دیده بود، تنش هنوز میلرزید. فارودا متوجه شده بود که او افرادی را که قدرتی دارند را به قتل میرساند، و روح آنها را میگیرد. احساس کرد کسی به سمتش میآید. کسی که خود را نامرئی کرده باشد. نمیتوانست از قدرتش هم استفاده کند تا بفهمد کسی آنجاست یا نه؛ جایی که آهن باشد، قدرت او و امثال او کار نمیکند. درچشمبههمزدنی، مردی لاغراندام و بارونیپوشیده که کلاه فدورای مشکی بر سر داشت، و عینکی بر چشم، مقابلش ظاهر شد. به بارانیاش هم سنجاقسینه روباه وصل کرده بود.
دستی بر سیبیل قیطونیاش کشید و لبخند پیروزمندانهای زد. انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت و رو به زندانیان گفت: «هی…س!»
فارودا عقبعقب رفت و از ترس نفسنفس میزد. مرد با یک سنجاق، قفل در زندان فارودا را باز کرد. انگار خیلی مهارت داشت در این کار.
«نترس. من کارآگاهم.»
فارودا سریع از زندان بیرون آمد تا بتواند روحش را ببیند. فارودا روحش را دید. سفید بود و متعلق به خودش. راست میگفت، کارآگاه بود. انگار میخواست با کمک از قدرتهای زندانیان سروقت مارگوس برود. فارودا به زندانیان اطمینان داد که او کارآگاه است.
پسری گفت: «من میتونم اژدها بشم. منو از اینجا بیار بیرون تا بتونم کمکت کنم.»
مارگوس:
هنگام نظمدادن به جنازهها، صداهایی مثل پچپچ و همینطور تِقتِقی مشکوک را شنید. چشمهایش را درشت کرد و در جایش خشکش زد.
باخود فکر کرد: «حتما این بیمصرفا دارن یه غلطی میکنن.»
سریع از پلهها دوید بالا و وارد سالن اصلی شد. با صحنهای مواجه شد که نمیتوانست هضمش کند.
چاقو به دست فریاد زد: «تو کی هستی؟! اینجا چه غلطی میکنی؟!»
«کسی که دیگه نمیذاره بچههای مردمو به کشتن بدی انگل! اون پیرزنه همدستته، نه؟ یکیو انتخاب میکردی که لااقل هوش بالایی داشته باشه. اینو که جلوی در هول دادم نفهمید کیه. فکر کرد خودش افتاده، درحالی که خودش استاد نامرئیکردنه، نه؟ بالاخره باید یهجوری میومدم تو دیگه.»
و خندید. مارگوس فهمید کارآگاه است. فریادی زد و به سمت کارآگاه هجوم برد و خواست چاقویش را در بازوی او فرو کند که کارآگاه ناپدید شد.
«لعنتی! کدوم گوری رفتی؟! میکشمت. توام مثل همه اینا یه بیمصرف عوضیای.»
کارآگاه سریع کلید زندانها را از جیب مارگوس قاپید، و در زندان فارودا انداخت. مارگوس دوید سمت زندان که کلید را بگیرد اما کارگاه گویا پایش را جلوی پای مارگوس گذاشت و مارگوس به زمین پرت شد.
مارگوس فریاد زد: «آ…خ!»
فارودا:
فارودا سریع کلید را برداشت. اولین زندانی که قفلش را باز کرد، زندان همان پسر اژدهاشونده بود. مارگوس فریاد کشید و به سمت آنها دوید؛ اما پسر سریع بیرون آمد و به اژدهاییسرمهای با چشمهاییطوسی، تبدیل شد و نصف بدنش از مخفیگاه بیرون زد، و نیمی از ساختمان ریخت. آجری روی پای مارگوس افتاد. فریاد کشید و لنگانلنگان دوید تا از خود محافظت کند.
فارودا روبه اژدها فریاد زد: «سمت اون محفظه نرو. اگر خراب شه بدبخت میشيم! نباید بشکنه.»
اژدها سری به معنای تایید، تکان داد. دمش را تکان داد و مارگوس را به طرف دیوار پرت کرد. اما به فارودا هم برخورد کرد و او هم زمین خورد.
فارودا فریاد زد: «ببرش تو اون محفظه.»
اژدها مارگوس را با انگشت پایش گرفت. فارودا به او آدرس میداد که او را وارد محفظه کند.
«ولم کنید آشغالا. نمیا…م!»
مارگوس از خشم خرناس میکشید.
«میکشمتون!»
چاقویش هم از دستش افتاده بود. هرچقدر تقلا میکرد و میخواست خودش را نجات دهد، نمیشد.
گارگاه حالا از نامرئیبودن درآمده بود. او و فارودا، درِ محفظه را باز کردند و مارگوس را به داخل، پرت کردند. آنقدر سریع انجامش دادند که مارگوس نتواند کاری بکند. مارگوس فقط به شیشه محفظه مشت میزد و فریاد میزد: «میکشمتون حرومزادهها! به نفعتونه که ولم کنید!»
شیشه ترک برداشت و فارودا جیغ کشید؛ اما آنها سریع دکمه را زدند و چندیبعد غبارهاییسیاه از بدن مارگوس بیرون آمد و به محفظه مثلثی رفت. و صدای جیغ دوباره بلند شد اینبار بلندتر.
از طرفی دلش برای مارگوس میسوخت و از طرفی میترسید و باید کاری برایش میکرد. از استرس میلرزید. نمیدانست مارگوس حالا همان دوست صمیمی قبلیاش شدهبود یا هنوز هم همان آدم پستفطرت باقیماندهبود.
کارآگاه گفت: «مثل اینکه دیگه کار دستگاه تموم شد.»
سپس در را باز کرد. و مارگوس بیجان به بیرون افتاد. فارودا قلبش فرو ریخت.
باخود زمزمه کرد: «چرا… چرا بیهوشه؟»
کارآگاه جواب داد: «شاید طبیعی باشه.»
کارآگاه خواست او را به کناری ببرد. وقتی دستش را گرفت لحظهای ایستاد و با حیرت به فارودا نگاه کرد.
«چی… چیشد؟!»
«یخه!»
فارودا خشکش زد. قلبش تندتند و وحشیانه به سینهاش میکوبید. سریع نشست و سرش را روی سینه مارگوس گذاشت. قلبش نمیزد. اشک در چشمهایش جمع شد.
«نه!… ام…امکان نداره!»
اینبار جیغ کشید: «ن…ه!»
و صدای هقهقش در مخفیگاه پیچید.
«آخه چرا؟!»
پسری که اژدها شده بود به حالت اولیه خود برگشت. فارودا را درآغوش گرفت.
و با بغض گفت: «متاسفم.»
فارودا خودش را روی مارگوس انداخت و فقط گریه میکرد.
فارودا هرروز که میگذشت غمواندوهش برای مارگوس بیشتر میشد. از زمانی که مارگوس مرد، دیگر خبری از ناپدیدشدن افراد هم نبود. وارد دفتر کارآگاه شد. او با کارگاه قرار داشت تا به پرونده مارگوس بپردازند. او به کارآگاه گفته بود که مارگوس تسخیر شده است و ماجرا را برایش تعریف کرده بود. و از کارآگاه قول گرفته بود که هرچیزی را درباره مارگوس فهمیدند با فارودا درمیان بگذارند.
کارآگاه گفت: «بفرمایید بشینید.»
فارودا روی صندلی نشست و سروپا گوش شد.
کارآگاه نفسش را بیرون داد و گفت: «حالا دیگه به نتیجه قطعی رسیدیم و خواستيم شما رو هم درجریان بذاریم. ما با یه شبحشناس در این مدت در ارتباط بودیم.»
سپس رو کرد به زنی لاغراندام و کتودامنپوشیده که موهای نقرهایاش را بالای سرش دماسبی بسته بود.
زن شبحشناس گفت: «طبق تحقیقات من، گویا اون شبح هدفی رو به سرانجام نرسونده بوده و میخواسته با مارگوس اون رو به پایان برسونه.»
فارودا پرسید: «یعنی چی؟»
«شبحها قابلیت اینو دارن که روح واقعی فرد رو از بدنش بیرون بیارن، و خودشون وارد کالبد فرد بشن، و… با اون یه زندگی دیگه رو تجربه کنن.»
«پس روح مارگوس چی؟»
شبحشناس سرش را پایین انداخت.
«متاسفانه همونموقع ازبینرفته چون از جسمش بهزور جدا شده.»
فارودا صحنه مرگ مارگوس جلوی چشمش آمد و اشکهایش پایین آمد.
با لبولوچه آوزیران گفت: «پس قاتل درواقع اون بوده، نه مارگوس بیچاره.»
کارآگاه و شبحشناس هردو تایید کردند. اشکهایش را پاک کرد؛ دیدش را تار کرده بود.
«خب… هدفش چی بوده؟»
کارآگاه جواب داد: «طبق دیدهها، شنیدهها و تحقیقاتمون اون میخواسته با هیولاهایی که اون دستگاه میساخته از روح امثال شما، دنیا رو به دست بگیره.»
«روح ما؟»
«بله.»
و کاغذهایی را جلوی فارودا گذاشت.
«اینا تحقیقات همون فرده که شبحش مارگوسو تسخیر کرد. توی مخفیگاه پیدا کردیم. اینجور که معلومه مغز متفکری داشته برای خودش. این تحقیقات نشون میده که روح امثال شما درصورت دستکاری با اون دستگاه… قابلیت تبدیلشدن به هیولا رو داره، و اینجور که ما فهمیدیم، اون برای بهدستگرفتن دنیا به اون هیولاها نیاز داشته.
«این یعنی شبحه قبلا آدم بوده؟»
شبحشناس تأیید کرد: «بله. برخی اشباح از اول شبح نبودن و بعضیها قبلا آدم بودن. و وقتی مردن، شبحشون توسط مسئول نوشبحها… یعنی کسایی که تازه به شبح تبدیل شدن به سرزمین اشباح منتقل میشن.
فارودا با بغض پرسید: «چی میشه که اینا انقد ظالم میشن؟ هان؟ چطور دلشون میاد این کارو بکنن؟!»
«خب، اشباح خبیث گرایش دارن به اینکه افرادی که روح پاکی دارنو تسخیر کنن تا اونا رو هم مثل خودشون کنن. افراد وقتی میمیرن، براساس ذاتشون مشخص میشه که برن تو سرزمین خبیثا یا مهربونا… متاسفم عزیزم.»
از شما متشکریم که با ما همراه هستی ستارهجان.
بازخورد برات ایمیل شد.
امروز حال دکتر بارت خوب نبود . همش با خودش حرف میزد و هذیان می گفت . انگار مواد شیمیایی رویش اثر گذاشته بودند . بطری حاوی ماده سبز را برداشته بود و داشت به طرفم می آمد . ای کاش می توانستم به او بفهمانم که بطری اشتباهی را برداشته است . دهانم را با پوزه بند بسته بود . سرنگی را برداشت و ماده سبز را در آن کشید و روی بازویم زد . هر چه تقلا کردم نتوانستم مانعش شوم . وقتی رفت ، حس عجیبی بهم دست داد . احساس سبکی کردم . حس کردم پوزه بند و زنجیرها برایم گشاد شده اند . به راحتی توانستم خودم را از دست آن ها خلاص کنم . عجیب بود . نمی توانستم بایستم . حتی نمی توانستم حرف بزنم . چهار دست و پا حرکت کردم و وقتی مقابل آینه ی آزمایشگاه ایستادم ، تازه فهمیدم که یک گرگ شده ام . همیشه خواب گرگ را می دیدم . از هیچ حیوانی به اندازه همینی که اکنون بودم نمی ترسیدم . وقتی در آینه گرگ دیدم اصلا نترسیدم . یادم آمد که گرگ ها از هیچ چیز نمی ترسند . دکتر دیوانه امروز حالش خوب نبود . از روی حواسپرتی در آزمایشگاه را باز گذاشته و رفته بود . در را با پنجه ام بیشتر باز کردم و وارد راهرو شدم . حس بدی داشتم . به انتهای راهرو که رسیدم ، در آهنی بزرگی را دیدم . نور سرخ رنگی اطراف در را روشن کرده بود . در این لحظه باید میترسیدم ولی اکنون یک گرگ بودم . صدایی را از پشت در شنیدم .
( نمی دانم تو چه کسی و از چه نژادی هستی ؛ انسان ؟ اِلف ؟ یک ربات ؟ شیطان ؟ فقط … فقط می دانم که برای رهایی از این مصیبت به کمکت احتیاج دارم . صدایم را می شنوی رفیق ؟ من پشت این در حبس شده ام . اگر کمکم نکنی مرا خواهند کشت . هنوز هم تنم از تماشای کشته شدن آخرین قربانی می لرزد . هنوز خون سرخش بر روی لباس هایم مانده . شک ندارم که نفر بعدی من هستم . فرصت آن را ندارم بیشتر از این را برایت توضیح دهم . آن ها مرا می بینند . آن ها حواسشان به حرکات من هست . همان هایی را می بینم که مرا اینجا حبس کرده اند . در از داخل قفل شده . هیچ جوره نمی توانم در کوفتی را بازکنم . کمکم کن . زود باش . حواست به من است ؟ این کلید را می بینی که از زیر در به سمتت سُر می خورد ؟ با هزار بدبختی کلید را یافته ام . این اولین و آخرین شانس ماست . عجله کن و این کلید کوفتی را بردار و … نجاتم بده ! )
کلیدی از زیر در سُر خورد و درون سایه ام ایستاد . ای کاش می توانستم به او بگویم که من اکنون یک گرگ هستم . نمی توانم با پنجه یا دندانم در را باز کنم .نمی دانم چرا نگرانش نبودم . هیچ حس دلسوزی و ترحمی نسبت به او نداشتم . به آزمایشگاه برگشتم و جلوی آینه ایستادم . کمی به خودم نگاه کردم . روی زمین دراز کشیدم و خوابیدم . نفهمیدم چه مدت در خواب بودم . وقتی بیدار شدم تصوسر یک انسان لخت را در آینه دیدم . کمی ترسیدم . این ها نشانه این بودند که اثر دارو رفته و من دوباره انسان شده ام . به یاد در افتادم . سریع به طرف راهرو دویدم و خودم را به در رساندم . وقتی به در نگاه کردم ترسیدم . از سوی دیگر حالت ترحم نسبت به کسی که پشت در بود در من برانگیخته شد . به زمین چشم دوختم . کلید هنوز آنجا بود . آن را برداشتم و در قفل در چرخاندم . وقتی در را باز کردم خیلی تعجب کردم . دکتر بارت پشت در بود . با چهره ای هراسان و لباس های خونی چند قدم دور تر از در ایستاده بود . امید را در چشمانش دیدم . لبخندی زد و همزمان که داشت به در نزدیک می شد ، می خواست چیزی بگوید که دوباره در را بستم و به آزمایشگاه برگشتم .
سلام به شما دوست عزیز.
مرسی از همراهی شما.
بازخورد براتون ایمیل شد.