داستان فانتزی | نیمهشب
طوفان شده بود. داشتم با اخم و کلافگی به کتابم نگاه میکردم که یههو برقا رفت. وِرد رو خوندم و بشکن زدم که نور ظاهر شد. اتاق یهکم روشن شد. تنها درس آسونمون همین بود. ولی نور کمش خیلی رو مخ بود! کاش مجبور نبودم با نور جادویی درس بخونم.…
8 دیدگاه