باید نجاتشان میداد!
در حالی که این فکر ثانیهای رهایش نمیکرد به سمت بالا خزید. سه روز بود که از این کوه لعنتی بالا میرفت و قبل از آن هفتهها طول کشیده بود تا به اینجا برسد. دیگر فرصتی برایش نمانده بود. حتی نمیدانست دقیقا چهقدر دیگر زمان دارد. فقط میدانست باید این کوه را بالا برود و آن موجود را شکار کند و با سرعت هر چه تمام آن را به دست پادشاه برساند تا همسرش و طفلی که در شکم داشت آزاد شوند.
آن روز را خیلی دقیق به یاد داشت، همان روزی که وقتی از شکار ققنوس برگشت دیگر خبری از غذای خوشمزه و چهرهی زیبای رانیا نبود. دیگر خبری از لبخندهای دلنشین و شکم برآمدهاش نبود که میلگاس بتواند از پس آن با فرزند متولد نشدهاش صحبت کند. به جایش خانهی بههمریخته و میز واژگون شده و شومینهای بود که گویی قرنهاست خاموش مانده و یک نامه! نامهای که پیامی صریح از طرف پادشاه داشت:
«با توجه به اینکه شکارچی مشهور جادوجانداران سرزمین رِناریل، هیچ جوابی در راستای شکار سیمرغ به ما نداد، پادشاه تصمیم بر گروگان گرفتن همسر و طفل متولد نشدهاش گرفتند. میلگاس، شما برای نجات جان همسر و طفل خود تنها سه ماه فرصت دارید. اگر تا سه ماه دیگر سیمرغ را به دست پادشاه نرسانید. همسر و طفل شما کشته خواهند شد! این آخرین اخطار از طرف پادشاه اعظم رِناریل است.»
ملیگاس نفسش را به تندی بیرون داد و به تکه سنگ برآمدهی بعدی چنگ انداخت و خودش را از آن صخرهی لعنتی بالا کشاند. قبل از این گروگانگیری، او سه بار دیگر توسط پادشاهی احضار شده بود تا سیمرغ را شکار کند. اما شکار این موجود که بیشتر شبیه به افسانه میمانست تا واقعیت، کار هر کسی نبود. هر شکارچی جادوجانداری آرزوی شکار سیمرغ را داشت و هر جادوگری خواستار جادوی آن. اما هر کس از کوه سارگرون بالا رفته بود، دیگر برنگشته بود!
نگاه نگرانش به مه غلیظ و سفید رنگی بود که چند قدم دیگر شروع میشد. از همان ابتدا که چشمش به این کوه عظیم خورده بود نگرانیاش آن مهی بود که حتی قلهی سارگرون را در خود پنهان میکرد. با خود فکر کرده بود این مه موقتی است و از بین خواهد رفت. اما زهی خیال باطل! مه همچون محافظی سرسخت سر جای خود ایستاده بود.
نسیمی سرد بر چهرهاش تازید و رشته موهای سیاهش را تابی داد. نفس عمیقی کشید تا سوزش معدهاش آرام بگیرد. صدای قلبش را میشنید که محکم بر سینه میکوبید. چارهای نبود. باید پیش میرفت. باید سیمرغ را شکار میکرد و محبوبش را نجات میداد.
آب دهانش را قورت داد و لغزان لغزان جای پای مناسبی پیدا کرد. مه آرام آرام او را در آغوش سرد خود میکشید. هوا کمکم سرد میشد و سرما از لابهلای جلیغهی مخصوصش که از فلس اژدهایان درست شده بود، داخل میلغزید و با پوزخندی بدنش را لمس میکرد. همه جا سفید بود. حتی نمیتوانست بازوانش را ببیند. کورکورانه دستانش را روی سنگها میکشید و به کوچکترین برآمدگیها چنگ میزد. دندانهایش با تلقتلق ممتدی به یک دیگر برخورد میکردند. انگشتانش را محکم لای سنگها گره میزد و بالا میخزید. با خود گفت: «هر جور شده باید شکارش کنم!»
مـــیــــلگـــــاس….
مو بر تنش سیخ شد. چه زنی بود که نام او را آنقدر شهوتآلود به زبان میآورد؟ دانههای ریز عرق را روی شقیقههایش حس کرد. بدون توجه به این صدای وسوسهانگیز که گویی او را دعوت میکرد، به راه خود ادامه داد. اما چیزی نگذشت که صدای خندههای دلفریبانهای باعث شد او فریاد بکشد: «کی اونجاس؟»
سکوت…
به راهش ادامه داد.
میلگاس؟ تو اونجایی؟
چشمانش گرد شد و لحظهای حقیقت مانند تیری از غیب در قلبش نشست. این صدا… صدای گرم رانیا بود! دندانهایش را به یک دیگر فشرد… نعره کشید: «رانیا تو اونجایی؟»
میلگاس… برگرد! از اونجا زنده بیرون نمیای!
«ولی من باید تو رو نجات بدم! باید بچمون رو نجات بدم!»
تو رو به خدایان میلگاس! برگرد!
«نـــه!»
سکوت…
باید نجاتشان میداد. لعنتی! امکان نداشت این صدای رانیا باشد! او کیلومترها دورتر زندانی آن پادشاه نفرتانگیز و قدرتطلبی بود که به هیچ چیز دیگر جز خود اهمیت نمیداد. سرش را پایین گرفت و انگشتانش را بیشتر در سخرهها فرو کرد. تنها یک جواب برای این صداها وجود داشت: جادو!
نفس عمیقی کشید و کورکورانه خودش را بالا کشاند. حتی نمیدانست چند ساعت یا چند روز است که در این مه گرفتار شده. آنقدر همه چیز سفید بود که شک کرده بود نکند خودش کور شده است.
صدای زجههای کرکنندهای همچون تیری گوشهایش را شکافت. زجههایی که تنها میتوانست از جانب یک موجود در حال مرگ باشد. جیغها تبدیل به نعره هیولاسانی شد که میلگاس به خوبی آن را میشناخت. این تن صدای دهشتناک، متعلق به یک اژدهای درحال مرگ بود. اژدهایی که از شدت درد به خود مینالید و فریادهایی از سر شکست میکشید. فریادهایی که به زمین و آسمان میگفتند: من شکست خوردم و در حال مرگم!
نعرهها تبدیل به جیرجیرهای آزاردهندهای شدند که همچون ارواح خبیث دور سرش میچرخیدند و از پس تمامی آن صداها، خندههای دلفریبانهی یک زن پارادکس عجیبی با این نالههای مرگ ایجاد میکرد. خندههایی که گویی حال و روز او را مسخره میکرد.
مـــیــــلگـــــاس….
در میان صداهای روحخراش، آن زن دوباره نامش را با تمسخر صدا کرد. میلگاس چشمانش را بست و فریاد کشید: «خفه شین لعنتیا!»
سکوت…
زیر دستانش پرتگاهی را احساس کرد. قدمی خود را بالا کشاند و با خوشحالی به هالهی کمرنگی که از پرتگاه میدید خیره ماند. گویی این مه لعنتی بلاخره داشت از بین میرفت. با خوشحالی روی پرتگاه آمد. حالا که روی زمین مسطح قرار گرفته بود کارش بسیار آسانتر شد. امیدوار بود که بلاخره به قلهی این کوه نحس رسیده باشد.
دستی به سلاحهایش کشید و همه را یک دور بازرسی کرد: شلاق مخصوص، طناب، خنجر و کمانش سالم و سرجای خود بودند و تیردانش پر از تیر بود. نفسش را با آسودگی بیرون داد و چهار دست و پا به راه افتاد. کم کم مه در حال محو شدن بود. زیر دستانش چیزی شبه به چمن حس میکرد و از پس سفیدی مه، رنگ سبزی را روی زمین میدید. عجب! مگر بالای کوه به این بلندی چیزی رشد میکرد؟
با کم شدن مه ایستاد، کمانش را به دست گرفت و با احیتاط روی زمین چمنپوش به راه خود ادامه داد. پایش به قلوهسنگ سفیدی خورد و آن را جابهجا کرد. لعنت! آن اصلا قلوهسنگ نبود، جمجمهی انسان بود! صدایی که از رانیا در مه شنیده بود، دوباره در ذهنش تداعی شد:
میلگاس… برگرد! از اونجا زنده بیرون نمیای!
سعی کرد آب دهانش را قورت دهد، اما هیچ آبی در آن دهان کویری نبود!
«پس بلاخره اومدی… میــلگاس!»
نگاهش به سمت صدای زنانه و آن پیکری برگشت که از پس مه به او نزدیک میشد. لعنتی! همان صدا بود! به سرعت باد تیری از تیردان برداشت و در کمان گذاشت. به سمت زن نشانه گرفت و زه را تا گوشش کشید.
«واقعا میخوای با اون تیر منو شکار کنی، تیزتیر؟»
آن عفریته حتی لقب میلگاس را هم میدانست!؟ چهطور ممکن بود؟ پیکر دستش را بالا آورد و بشکنی زد. بلافاصله مه عقب نشینی کرد و سلطهاش را بر آن باغ بزرگ پایان داد. اینجا قلهی کوه بود یا کوهپایه؟ چشمان گردش به درختان و بوتههای سرسبز باغ خیره مانده بود. وسط باغ زنی الههوار با بدنی تراشیده ایستاده بود که حتی زیباترین زنان زمینی به پایش نمیرسیدند. رشتههایی از موهای بلند رنگارنگش قسمتهایی از بدن عریانش را پوشانده بود. ناخونهای بلند و تیزی داشت که همچون پنجهی یک پرنده، طلایی بودند.
پس داستانهای قدیمی حقیقت داشتند… سیمرغ، مادر تمامی جادوجانداران، بالای کوه سارگرون در یک باغ زندگی میکرد. قدرت تکلم داشت و اصلا شبیه به پرندگان نبود!
«اوه… زود قضاوت نکن شکارچی. من واقعا یه پرندهم. فقط الان به حالت انسانی دراومدم!»
نفس در سینهی میلگاس حبس شد و تیرش را محکمتر بر زه کشید و فریاد زد: «تو چهجوری داری ذهن منو میخونی عفریته؟» سیمرغ خندهی تمسخرآمیزی سر داد و دستانش را از دو طرف باز کرد: «من سیمرغ، مادر جادوجاندارانم. من جادوئم و جادو از من! هر کدوم از پرهای بدن من قابلیت آفریدن یه اژدها رو داره، آدمیزاد احمق! تو تازه میپرسی چهجوری دارم ذهنت رو میخونم؟»
سیمرغ همانطور که پوزخند میزد ادامه داد:«واقعا تاسفباره که تواناترین شکارچی این چند قرن اخیر حتی اندازهی پشیزی دربارهی شکارش نمیدونه!»
میلگاس فریاد کشید: «من فقط اومدم تو رو شکار کنم که خانوادهم رو نجات بدم!» و تیرش را مستقیم به وسط سینهی برهنهی سیمرغ پرتاب کرد. تیر سفیرکشان هوا را شکافت به سمت طعمهی خود رفت. اما بدن سیمرغ به یکباره ناپدید شد و تیر بیهیچ هدفی در یک درخت نشست.
وقت برای تعجب کردن نبود، او باید سیمرغ را شکار میکرد.
«فکر کردی من میذارم یه قاتل بیرحم من رو شکار کنه؟»
صدای خشمگین سمیرغ درست از پشت سر باعث شد او با شتاب به سمت صدا برگردد. اما تنها چیزی که دید، اسکلتهای انسانی بودند که زمین چمنپوش را تزئین کرده بودند. صدای سیمرغ درست از پشت سرش گفت: «آخر و عاقبت تو هم درست مثل همینا میشه، قاتل!»
میلگاس نعره کشان گفت: «من فقط برای زنده موندن دست به شکار و کشتن بچههای تو میزنم.» و با شتاب تیری دیگر برداشت و در زه کمان کشید و روی پاهایش چرخید. سیمرغ درست نزدیک او ایستاده بود، با همان نگاه نافذش که پوست را میشکافت و به روح میرسید. تیر را وسط پیشانیاش نشانه گرفت. سیمرغ لبانش را به هم فشرد و گفت: «ولی این حقیقت کثیف رو نمیتونی عوض کنی که تو بچههای منو کشتی. گذاشتی اونا جلوت زجه بزنن. حتی از پوستشون برای خودت زره درست کردی!» و با چشمانی اشکآلود اشارهای به زره او کرد و ادامه داد: «و شیرهی جادوشون رو به اون جادوگرای نحسی که فقط دنبال قدرتن و در ازای اون چیزی که بهش میگین پول فروختی! تو مسئول تک تک رنجهایی هستی که اونا کشیدن! مسئول تک تک نالههاشون موقع مرگ!» صدایش بغضآلود شده بود.
«ازت متنفرم که باعث شدی مرگ هزاران کودکم رو نگاه کنم!»
حرفهای سیمرغ چون شلاقی بر قلبش ضربه میزد و نفس را در سینه تنگ میکرد. دندانهایش را روی هم فشرد و نعره کشید: «اگه اینقدر دلسوز بچههاتی چرا نیومدی نجاتشون بدی؟ خب منم مجبور بودم برای زنده موندن شکارشون کنم، وگرنه خودم کشته میشدم!»
و خاطرات دردناک دوران کودکی جلوی چشمانش دوباره جان گرفت:
«یالا بکشش!»
قلبش محکم به سینه میکوبید. خنجر را در دستان کوچکش گرفته بود و به پریدریایی خیره مانده بود که میان تورهای مخصوص شکارچیان جیغ میکشید و تقلا میکرد تا آزاد شود. با انگشتان پرهدارش لابهلای تور چنگ میانداخت. دم درازش را وحشیانه تکان میداد و جیغهای گوشخراشی میکشید و دندانهای کوسهمانندش را به شکارچیان نشان میداد.
رئیس گروه شکارچیان انگشتان زمخت خود را لای موهای میلگاس فرو کرد و سرش را بالا کشاند، فریاد زد: «یالا بکشش تولهسگ! وگرنه ولت میکنم تو همون کثافتخونهای که تو رو ازش خریدم!» یکی دیگر از اعضای گروه که تور پریدریایی را میکشید تا او را برای میلگاس نگه دارد، تمسخرکنان اضافه کرد: «رئیس از اولم بایستی اون یکی تولهبچه رو میخریدیما! اینقد ریغوئه این که حتی نمیتونه دماغ خودشو بگیره!» و خندید و همراهش باقی اعضای گروه خندیدند.
میلگاس خنجر را در میان انگشتانش فشرد… اگر همین الان پریدریایی را نمیکشت، آنها دوباره او را برمیگرداند به همان کودکفروشی لعنتی. تا به حال سهبار توسط مشتریان مختلف به کودک فروشی مرجوع شده بود و اگر این بار هم برگردانده میشد، فروشنده حتما او را میکشت و خوراک سگانش میکرد.
لگد رئیس گروه در کمرش او را چندین قدم جلوی جادوجاندار پرتاب کرد. میلگاس بیصدا روی پاهایش افتاد و به چشمان سفید پریدریایی خیره ماند. آبزی هیس بلندی کشید و دمش را وحشیانهتر تکان داد و دندانهای تیزش را به رخ کشید.
«بکشش!»
نعره رئیس نفس را در سینهی میلگاس حبس کرد. روی زانوان لرزانش ایستاد. قدمی به طعمه نزدیکتر شد. چاقو را بالای سرش گرفت و نگاهش را مستقیم به وسط سینهی تخت خاکستری رنگ جانور آبزی دوخت و با یک ضربه محکم چاقو را پایین آورد. تیغه به نرمی سینهی موجود را شکافت و در گوشتش نشست. فریادهای هشدارآمیز پریدریایی تبدیل به جیغهای قبل از مرگ شد، دردآلود و نحس. جوری جیغ میزد که گویی آخرین چیزی است که میخواهد قبل از مرگ انجام دهد. دمش را با شتاب پرتاب میکرد و سینهاش بیوقفه بالا و پایین میشد، درست مانند ماهی که در سودای بازگشت به آب تقلا میکند.
میلگاس از لای چشمان اشکآلودش خون سرخ جانور را دید که از روی سینهاش همچون رودی روان شده. هنوز نمرده بود، باید میکشتش. برای زندگی خودش، باید او را میشکت. موهای بلند و جلبکگونهی پری دریایی را چنگ زد و چاقو را از سینهاش بیرون کشید و محکم در گردن فلسدارش فرو کرد. میلگاس دیوانهوار فریاد میکشید و بیوقفه با چاقو به گردن و سینهی شکارش ضربه میزد و حتی وقتی سکوت مرگ جادوجاندار را فتح کرده بود او به ضربه زدن ادامه میداد.
تا آنکه دستانی، بازوان میلگاس را گرفت و صدای رئیس گفت: «آروم باش بچهجون. آروم باش. دسمریزاد! حالا شدی یه تولهی خوب!» میلگاس چشمانش را باز کرد و با بهت به پری دریایی خیره ماند. خون از زخمهای بیشمارش میجوشید و زمین را به رنگ سرخ آغشته میکرد. چشمان سفیدش به جایی نامشخص خیره شده بودند و دم دراز و ماهیسانش بیحرکت میان تور در خود خم شده بود.
خیره شد به خونی که دستان کوچکش را آلوده کرده بودند. کاش هیچ وقت او را نمیکشت… کاش همان لحظه که میخواست خنجر را در سینهی موجود فرو بیاورد، زمین دهان باز میکرد و میلگاس را میبلیعد.
صدای رئیس در گوشهایش پیچید: «خب دس به کار شین آشغالای بیخاصیت! همه چیزشو از هم جدا کنین، فلس، مو، پوست، خون، چشم. پول خوبی بابت تک تکشون تو بازار سیاه بهمون میدن.»
حالا میلگاس درست روبهروی مادر تمام آن جادوجاندارانی ایستاده بود که به دست او کشته و تکهتکه شده بودند تا در بازار سیاه به دست جادوگران برسند.
صدای سیمرغ، رشته افکار او را پاره کرد: «شک نکن اگه از سارگرون پایین میومدم نسل آدمیزاد منقرض میشد. حتی اگه همهی جادوگرای زپرتیتون هم جمع میشدن نمیتونستن من رو شکست بدن. اما… من چنگالم رو به خون کثیف آدمیزاد آلوده نمیکنم. ترجیح میدم بشینم این بالا و نقشه بریزم تا انسانها خودشون خودشون رو منقرض کنن!»
میلگاس با صدای بلندی خندید: «این امکان نداره!»
«اوه… خواهیم دید!»
میلگاس قدمی عقب رفت و زه کمان را محکمتر کشید. چشمان زرد سیمرغ کمی تنگ شد و پرسید: «بگو ببینم شکارچی… شبا تو خواب صدای جیغ بچههام رو میشنوی. مگه نه؟»
«شبی نیست که کابوس بچههاتو نبینم که دارن منو با نگاهشون نفرین میکنن. شبی نیست که صدای جیغاشون رو تو خواب نشنوم و بوی خونشون رو نفهمم.»
نفس لرزانی کشید و با بغض ادامه داد: «شبی نیست که مثل ارواح خبیثه روی سرم هوار نشن و خوابشون رو نبینم! این وسط فقط رانیا بود که میتونست منو آروم کنه. لبخندش، صداش، لمس دستاش، بوی موهاش…» مکس کرد. قلبش محکم به سینه میکوبید. چشمانش را بست و نفسی گرفت. لبانش را روی هم فشار داد و زه کمانی که در دستانش شل شده بود، محکم کشید و با اخم چشمانش را باز کرد.
«باید نجاتش بدم. تنها روزنهی امید زندگیم رو باید نجات بدم. به هر قیمتی شده! حتی اگه مجبور بشم تا پای جون باهات مبارزه کنم و بکشمت!»
و پیکان را رها کرد. تیر سفیرکشان به سمت سینهی برهنه سیمرغ پیش رفت اما با بالا آمدن دست مادرجادو روی هوا معلق ماند. طعمه میلگاس گفت: «شاید تیرهای تو برای کودکان من تیز باشن، تیزتیر! اما برای من…» پوزخندی زد و ادامه داد:«هرگز.» و با یک بشکن، تیر معلق مانده، تبدیل به خاکستر شد. نگاه نافذ سیمرغ دوباره چشمان او را نشانه گرفت. شکارچی با سرعت دست به تیردانش برد، اما دستش فقط هوا را چنگ زد. نگاه وحشتزدهاش را روی تیردان خالی انداخت. چه اتفاقی افتاده بود؟ تیردان او پر از تیزترین تیرهای شکار جادوجانداران بود! پس چرا هیچ تیری در آن وجود نداشت؟ حتی یک دانه تیر برایش نمانده بود! لعنتــــی! حتما سیمرغ آنها را هم خاکستر کرده بود.
کمانش را به گوشهای پرتاب کرد و خنجرش را از غلاف بیرون کشید و با احتیاط به سیمرغ خیره شد که لبخند خبیثانهای بر لب داشت و با دیدن چهرهی وحشتزدهی شکارچی، با صدای بلندی خندید.
«چی شد قاتل؟ تا حالا واقعا با یه جادوگر مبارزه نکرده بودی نه؟ معلومه که نکرده بودی! آخه اون آدمای احمق رناریلی که خودشون رو جادوگر صدا میزنن فقط از جادوی بچههای من میدزدن. یه مشت دزد که خودشون رو جادوگر صدا میزنن! خندهدار نیست؟»
و وحشیانه میخندید. شکارچی با نفرت فریادی کشید و به سمت سیمرغ حمله کرد. هر طور شده باید او را شکار میکرد! به هر قیمتی! در یک چشم به هم زدن، به جای سیمرغ زن دیگری ایستاده بود. موهای سیاه مواجش همچون آبشاری روی گردن و شانههای ظریف آفتابسوختهاش ریخته بود. بدن زیبایش هوش از سر ملیگاش میپراند. چشمان درشت و عسلیرنگش او را هر بار گرفتار طلسم خود میکرد و هر وقت لبان او را میدید نمیتوانست جلوی خود را بگیرد که بوسهای روی آن نگذارد. بوی بدن و موهای رانیا بینیاش را پر کرد. مست و لرزان ایستاد. با نگاهی اشکآلود به همسرش خیره ماند. قلبش جوری به سینه میکوبید که گویی میخواشت از زندان سینهاش فرار کند و خودش را به دستان محبوب برساند.
میلگاس با بغض صدایش کرد:«رانیا؟» دخترک قدمی جلو برداشت. دستانش را روی سینهی برهنهاش گذاشت و گفت:«من اینجام عزیزم. دیگه لازم نیست مبارزه کنی. میتونیم تا ابد همینجا زندگی کنیم.» اشک از چشمان میلگاس سرایز شد. لبانش را به هم فشرد و پرسید: «بچهمون چی؟» رانیا قدم دیگری نزدیک شد.
«اون بچه رو بیخیال. میتونیم یه بچه دیگه به دنیا بیاریم.»
میلگاس نگاه لرزانش را روی همسرش انداخت. نه… نه رانیا عاشق آن نوزاد متولد نشده بود! هر روز دستش را با لطافت روی شکمش میکشید و با طفلشان حرف میزد. امکان نداشت آن قدر راحت از آن کودک بگذرد. قدمی عقبنشینی کرد.
«تو رانیای من نیستی!»
«آروم باش عزیزم. همه چی قراره درست شه.»
میلگاس نعره کشید: «به خاطرهی عشق من توهین نکن زنیکه هرزه!» و به سمت آن پیکری که شکل رانیا را به خود گرفته بود حملهور شد. نعره زنان ادامه داد: «رانیای من هیچ وقت بچشهاش رو بیخیال نمیشه!» و خنجر را به سمت سینهی او نشانه گرفت. رانیای دروغین ناگهان ناپدید شد و خنجر شکارچی هوا را شکافت.
صدای سیمرغ از چندصدمتر پشت سر او گفت: «از قاتلی مثل تو بعیده که اینقدر عاشق زنش باشه!» میلگاس برگشت و نعره کشید: «تو هیچی از من نمیدونی عفریته!» و به سمت او دوید.
مادرجادو انگشتانش را جوری گرفت که گویی یک شمشیر در دست دارد و بلافاصله در دستانش شمشیری با تیغهای از جنس الماس ظاهر شد. شمشیر را مانند یک مبارز حرفهای در دست چرخاند. میلگاس وقت را تلف نکرد. با دست خالیاش شلاق مخصوص را برداشت و همزمان به سمت او حمله کرد.
سیمرغ پوزخندی زد. ناگهان از جای جای بدنش پرهای رنگارنگی خارج شدند و بلافاصله تمامشان هچون فلسهای دراز به بدنش چسبیدند و زره باشکوهی را برای او ساختند. شکارچی با فریادی شلاق را محکم به سمت بدن مادرجادو کوباند. سیمرغ با یک پرش عقبنشینی کرد اما شلاق با صدای رعدآسا به پای طعمهاش برخورد کرد. ضربهاش زره مادر را سوزاند و بر پایش زخمی گذاشت.
شکارچی با لبخند پیروزمندانهای شلاق را آماده در دست گرفت و خنجر را در دست چرخاند. این شلاق را از ماهرترین جادوگر رناریل خریده بود. شلاقی که از استخوان و پر صد ققنوس ساخته شده بود. شلاق را چرخاند تا دوباره به طعمهاش ضربه بزند.
«واقعا میخوای با جادوی خودم، من رو بکشی؟»
و پایش را بالا گرفت و سوختگیهایش جلوی چشمان متعجب میلگاس به سرعت درمان شدند.
«بگو ببینم مـیـــلگــاس، نالهها و نفرینهاشون رو میشنوی؟»
صدای جیغ دهها ققنوس را از پشت سرش شنید، برگشت و به دیوار مهی خیره ماند که چند صد متر دورتر ایستاده بود. از لابهلای سفیدی مه دهها پرندهی آتشین سرخ رنگ به سمت او حملهور شدند. شکارچی وحشیانه شلاقش را تکان میداد تا بلکه زیر چنگالهای تیز و بالهای آتشین آنها سالم بماند. لعنتی! با نبود تیر و کمانش دفاع و کشتن این موجودات کوفتی سخت بود. یکی از ققنوسها درست از پشت سر به او حمله کرد و چنگالهای تیزش را در سرش فرو کرد. درد همچون زهر بدنش را به ضعف کشاند. زمین و آسمان دور سرش چرخید و فریاد بلندی کشید و با تمام وجود سعی کرد پرندهی موذی را از خود جدا کند. ققنوس چندباری بال زد و جیغهای خشمگینی کشید، سپس چنگالهایش را از سر او جدا کرد و رفت. خون گرم از لای موهای میلگاس روی گردنش سرازیر شد. نفس در سینهاش از شدت درد حبس شده بود. ققنوسها با جیغهایی پر از نفرت و نگاههایی خیره دور سر او میچرخیدند. نگاههایی که هرکدام او را ریشخند میکرد. نگاههایی که تا عمق وجود او را زجر میداد و باعث میشد درونش هزاران بار فریاد بکشد. چشمانش را بست و نعره زد: «بسه دیگه لعنتیا! تنهام بذارید!»
«اون اژدهایی که الان از فلسش برای خودت زره درست کردی چی، مـیـــلــگــاس؟ اون رو یادت میاد؟»
چشمانش را باز کرد تا سیمرغ را پیدا کند، ولی نه اثری از ققنوسها بود و نه سیمرغ. اما زره فلس اژدهایش گرمتر و گرمتر میشد. نفس در سینهاش حبس شد. شلاق و خنجر را روی زمین پرتاب کرد تا بلکه بتواند زره را از تن خارج کند. اما آنقدر داغ شده بود که دستانش با لمس آن سوختند. با صدای خراشیدهای ناله کرد:«کمک!»
تودهی مهآلودی جلوی چهرهاش شکل گرفت و از بین آنها سیمرغ با لباس رزم باشکوهش ظاهر شد. از روی بینی به او خیره ماند و گفت: «تو خودت از فلسهای یه اژدها زره درست کردی و حالا نمیتونی آتش یه اژدها رو تحمل کنی؟ مضحک نیست، مـیــــلـگــاس؟»
داغی زره لباسهای زیرینش را سوزاند و به پوست تنش گرفت. عرق از پیشانیاش چکه میکرد و پوست تنش توسط زره میسوخت. درد او را از پا انداخت. با فریاد دردآلودی روی زانوهایش سقوط کرد و با بغض نعره کشید: «خواهش میکنم تمومش کن!»
سیمرغ تابی به شمشیرش داد و با یک حرکت زره را از وسط نصف کرد. بلافاصله گرمای سوزانندهاش از بین رفت و از تن سوخته و تاولزدهاش جدا شد و پایین افتاد. حالا شکارچی با بدنی بیرمق جلوی پای مادرجادو زانو زده بود.
تیغهی تیز و سرد شمشیر سیمرغ، گلوی او را لمس کرد. انگشتان لرز از بالا تا پایین ستون فقراتش کشیده شد. آیا قرار بود بمیرد؟ میلگاس چشمان سبز رنگش را بالا انداخت و پرسید: «میخوای من رو بکشی؟»
سیمرغ درحالی که از روی بینی به طعمهی خود خیره شده بود، جواب داد: «بهت که گفتم! من هیچ وقت چنگالم رو به خون آدمیزاد آلوده نمیکنم!» سپس شمشیرش را از گلوی او برداشت و چاقوی شکاری را جلوی پایش انداخت و ادامه داد: «اما تو خودت رو میکشی!» و چشمانش لحظهای با نور زرد رنگی درخشید. و دستان میلگاس بیهیچ اختیاری به سمت خنجر رفت و قبضهی آن را در دست گرفت. چه اتفاقی درحال رخ دادن بود؟ نه! نه! میلگاس نمیخواست بمیرد! او هنوز باید رانیا را نجات میداد! باید فرزندشان را نجات میداد!
دستانش بیاختیار قبضه را بالا آورد. با تمام توان تلاش کرد تا جلوی چاقو را بگیرد. قلبش وحشیانه به سینهاش میکوبید. کف دستانش عرق کرده بود. خنجری که تمام آن سالها با آن به جادوجانداران حمله کرده بود، حالا به سمت خودش نشانه رفته بود! با دستان خودش! بغض گلویش را در چنگ خود گرفت… نه! او هنوز کودکش را ندیده بود! لعنت به این زندگی! او نمیخواست بمیرد!
عضلات دستش به سوزش افتادند. نباید میگذاشت خنجر در قلبش فرو برود! صدای نافذ سیمرغ گفت: «تقلا نکن شکارچی. حتی اگه الان زنده بمونی، بعدها به خاطر کابوسای شبانت، خودت رو خواهی کشت!»
اشکها بیاختیار از چشمان میلگاس فرو میچکید. سیمرغ آهی کشید و با چهرهای افسوسخورده رویش را برگرداند. زائدههایی از پشتش خارج شدند و به آرامی تبدیل به بالهای باشکوه و بزرگی شدند که هر پرش یکی از رنگهای ناب طبیعت را داشت. قدمی برداشت و آمادهی پرواز شد.
میلگاس با بغض پرسید: «مگه نمیخوای مرگ من رو تماشا کنی؟»
«کار مهمتری دارم که باید انجام بدم.»
از روی شانه به میلگاس نگاهی انداخت و ادامه داد: «نوزادی امروز متولد شد که پدر و مادرش به زودی کشته میشن. اون جوجه یه مادر قدرتمند میخواد که ازش محافظت کنه و هدایتش کنه!»
به بالهایش تابی داد و قبل از پرواز زمزمه کرد: «امیدوارم اون دنیا کنار همسرت زندگی خوبی رو تجربه کنی.» و وقتی در دل آسمان پرواز کرد، چاقو قلب میلگاس را شکافته بود.
نویسنده: پریزاد
10 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
عااااالی بود***خسته نباشی.
جوریکه من به هر دو شخصیت داستان حق میدادم،،، 👌🏻
روند داستانی جذابی بود
ممنون لیلای عزیزممم😍 خوشحالم خوشت اومده😁 اره مخصوصا میخواستم خواننده به هر دوتا شخصیت حق بده😎ظاهرا موفق شدم😁 هاهاها
زیبا و احساسی. از خوندنش بسی لذت بردم. موفق باشی 😁
ممنون از نظرتون😍🙌🏻 و همچنین 😌✨
خیلی قشنگ بود اصلا انگار خودم هم اونجا بودم .و آخرش یه حس خیلی خوبی بهم داد😍
ولی خدایی جا داره هنوز هم ادامش بدی ها مثلا از اتفاقاتی که برای زنش افتاده ویا برای خودش که چجوری اون هیولاهای دیگه رو کشته و چه احساسی پیدا کرده و یا چجوری باهاشون جنگیده و……..ولی در کل خیلی قشنگ بود دوسش داشتم😍❤
واااایییی ممنونمممم😍😍 خیلی خوشحالم که اینجوری بوده براتون 😁
بله بله😌 مرسی از نظرتون🙌🏻 حالا یه فکرایی تو سرم هست، ببینیم چی میشه 😁
داستان جذابیه و اونطوری که جزئیات و تشریح کردی خیلی راحت آدم و درگیر خودش میکنه و زیبا و هوشمندانه به آخر میرسه.موفق باشی
😍😍😍 ممنون از این نظر خوبتون، خوشحالم که دوست داشتین😍❤️
داستان شنیدنی و جملات تاثیرگذار فقط برخی جاها بنظرم نیاز به توضیح شخصیت نداشت و نباید نویسنده چنین توضیحاتی رو که خواننده می تونه از داستان متوجه بشه ریز ریز کنه و به دهانش بگذاره، و یک دیالوگ رو صرفا برای توضیحات ارائه بده.
مثال: حرفهای سیمرغ چون شلاقی بر قلبش ضربه میزد و نفس را در سینه تنگ میکرد. دندانهایش را روی هم فشرد و نعره کشید: «اگه اینقدر دلسوز بچههاتی چرا نیومدی نجاتشون بدی؟ خب منم مجبور بودم برای زنده موندن شکارشون کنم، وگرنه خودم کشته میشدم!»
یا حالتی رو نشون بدین که انگار دو شخصیت که خصومت با هم دارن از احساساتی که اونها رو به هم نزدیک می کنه یا باعث درک متقابلشون میشه به اینگونه استفاده کرد.
ولی در مجموع خوب بود و با شروع و پایانش موافقم و جالب بود.
سلام. خیلی ممنون از نظرتون 😍
راستش رو بخواین این دیالوگها و جملههارو بیشتر برای انتقال احساس شخصیتها نوشتم و حرفهایی بودن که خودشون میخواستن بزنن و من فقط نوشتم 😁
قصدم این بود تا جای ممکن بتونم خواننده رو با احساس شخصیتها درگیر کنم.