انتقام سیمرغ | داستان کوتاه فانتزی

باید نجاتشان می‌‏داد!

در حالی که این فکر ثانیه‌‏ای رهایش نمی‏‌کرد به سمت بالا خزید. سه روز بود که از این کوه لعنتی بالا می‌رفت و قبل از آن هفته‏‌ها طول کشیده بود تا به اینجا برسد. دیگر فرصتی برایش نمانده بود. حتی نمی‏‌دانست دقیقا چه‌قدر دیگر زمان دارد. فقط می‌‏دانست باید این کوه را بالا برود و آن موجود را شکار کند و با سرعت هر چه تمام آن را به دست پادشاه برساند تا همسرش و طفلی که در شکم داشت آزاد شوند.

آن روز را خیلی دقیق به یاد داشت، همان روزی که وقتی از شکار ققنوس برگشت دیگر خبری از غذای خوشمزه و چهره‌‏ی زیبای رانیا نبود. دیگر خبری از لبخند‏های دلنشین و شکم برآمده‏‌اش نبود که میلگاس بتواند از پس آن با فرزند متولد نشده‌‏اش صحبت کند. به جایش خانه‏‌ی به‌هم‌ریخته و میز واژگون شده و شومینه‏‌ای بود که گویی قرن‏‌هاست خاموش مانده و یک نامه! نامه‏‌ای که پیامی صریح از طرف پادشاه داشت:

«با توجه به اینکه شکارچی مشهور جادوجانداران سرزمین رِناریل، هیچ جوابی در راستای شکار سیمرغ به ما نداد، پادشاه تصمیم بر گروگان گرفتن همسر و طفل متولد نشده‌‏اش گرفتند. میلگاس، شما برای نجات جان همسر و طفل خود تنها سه ماه فرصت دارید. اگر تا سه ماه دیگر سیمرغ  را به دست پادشاه نرسانید. همسر و طفل شما کشته خواهند شد! این آخرین اخطار از طرف پادشاه اعظم رِناریل است.»

ملیگاس نفسش را به تندی بیرون داد و به تکه سنگ برآمده‏‌‌ی بعدی چنگ انداخت و خودش را از آن صخره‌ی لعنتی بالا کشاند. قبل از این گروگان‏گیری، او سه بار دیگر توسط پادشاهی احضار شده بود تا سیمرغ را شکار کند. اما شکار این موجود که بیشتر شبیه به افسانه می‏‌مانست تا واقعیت، کار هر کسی نبود. هر شکارچی جادوجانداری آرزوی شکار سیمرغ را داشت و هر جادوگری خواستار جادوی آن. اما هر کس از کوه سارگرون بالا رفته بود، دیگر برنگشته بود!

نگاه نگرانش به مه غلیظ و سفید رنگی بود که چند قدم دیگر شروع می‌‏شد. از همان ابتدا که چشمش به این کوه عظیم خورده بود نگرانی‏‌اش آن مهی بود که حتی قله‏‌ی سارگرون را در خود پنهان می‏‌کرد. با خود فکر کرده بود این مه موقتی است و از بین خواهد رفت. اما زهی خیال باطل! مه همچون محافظی سرسخت سر جای خود ایستاده بود.

نسیمی سرد بر چهره‌‏‏اش تازید و رشته موهای سیاهش را تابی داد. نفس عمیقی کشید تا سوزش معده‏‌اش آرام بگیرد. صدای قلبش را می‌شنید که محکم بر سینه می‌‏کوبید. چاره‏‌ای نبود. باید پیش می‌‏رفت. باید سیمرغ را شکار می‏‌کرد و محبوبش را نجات می‏‌داد.

آب دهانش را قورت داد و لغزان‏ لغزان جای پای مناسبی پیدا کرد. مه آرام‏ آرام او را در آغوش سرد خود می‏‌کشید. هوا کم‏کم سرد می‏‌شد و سرما از لابه‌لای جلیغه‏‌ی مخصوصش که از فلس اژدهایان درست شده بود، داخل می‌‏لغزید و با پوزخندی بدنش را لمس می‌‏کرد. همه جا سفید بود. حتی نمی‌‏توانست بازوانش را ببیند. کورکورانه دستانش را روی سنگ‏‌ها می‏‌کشید و به کوچک‌‏ترین برآمدگی‏‌ها چنگ می‌‏زد. دندان‏‌هایش با تلق‌تلق ممتدی به یک دیگر برخورد می‏‌کردند. انگشتانش را محکم لای سنگ‌‏ها گره می‌‏‏زد و بالا می‏‌خزید. با خود گفت: «هر جور شده باید شکارش کنم!»

مـــیــــلگـــــاس….

مو بر تنش سیخ شد. چه زنی بود که نام او را آنقدر شهوت‌‏آلود به زبان می‏‌آورد؟ دانه‌‏های ریز عرق را روی شقیقه‏‌هایش حس کرد. بدون توجه به این صدای وسوسه‌انگیز که گویی او را دعوت می‏‌کرد، به راه خود ادامه داد. اما چیزی نگذشت که صدای خنده‏‌های د‌لفریبانه‌‏ای باعث شد او فریاد بکشد: «کی اونجاس؟»

سکوت…

به راهش ادامه داد.

میلگاس؟ تو اونجایی؟

چشمانش گرد شد و لحظه‏‌ای حقیقت مانند تیری از غیب در قلبش نشست. این صدا… صدای گرم رانیا بود! دندان‏‌هایش را به یک دیگر فشرد… نعره کشید: «رانیا تو اونجایی؟»

میلگاس… برگرد! از اونجا زنده بیرون نمیای!

«ولی من باید تو رو نجات بدم! باید بچمون رو نجات بدم!»

تو رو به خدایان میلگاس! برگرد!

«نـــه!»

سکوت…

باید نجاتشان می‏‌داد. لعنتی! امکان نداشت این صدای رانیا باشد! او کیلومترها دورتر زندانی آن پادشاه نفرت‏‌انگیز و قدرت‏‌طلبی بود که به هیچ چیز دیگر جز خود اهمیت نمی‌‏داد. سرش را پایین گرفت و انگشتانش را بیشتر در سخره‏‌ها فرو کرد. تنها یک جواب برای این صداها وجود داشت: جادو!

نفس عمیقی کشید و کورکورانه خودش را بالا کشاند. حتی نمی‏‌دانست چند ساعت یا چند روز است که در این مه گرفتار شده. آنقدر همه چیز سفید بود که شک کرده بود نکند خودش کور شده است.

صدای زجه‌‏های کرکننده‏‌ای همچون تیری گوش‏‌هایش را شکافت. زجه‏‌هایی که تنها می‏‌توانست از جانب یک موجود در حال مرگ باشد. جیغ‏‌ها تبدیل به نعره هیولاسانی شد که میلگاس به خوبی آن را می‏‌شناخت. این تن صدای دهشتناک، متعلق به یک اژدهای درحال مرگ بود. اژدهایی که از شدت درد به خود می‌‏نالید و فریادهایی از سر شکست می‌‏کشید. فریادهایی که به زمین و آسمان می‏‌گفتند: من شکست خوردم و در حال مرگم!

نعره‏‌ها تبدیل به جیرجیرهای آزاردهنده‌‏ای شدند که همچون ارواح خبیث دور سرش می‏‌چرخیدند و از پس تمامی آن صداها، خنده‌‏های دلفریبانه‏‌ی یک زن پارادکس عجیبی با این ناله‏‌های مرگ ایجاد می‌‏کرد. خنده‏‌هایی که گویی حال و روز او را مسخره می‏‌کرد.

مـــیــــلگـــــاس….

در میان صداهای روح‌‏خراش، آن زن دوباره نامش را با تمسخر صدا کرد. میلگاس چشمانش را بست و فریاد کشید: «خفه شین لعنتیا!»

سکوت…

زیر دستانش پرتگاهی را احساس کرد. قدمی خود را بالا کشاند و با خوشحالی به هاله‏‌ی کمرنگی که از پرتگاه می‌‏دید خیره ماند. گویی این مه لعنتی بلاخره داشت از بین می‌‏رفت. با خوشحالی روی پرتگاه آمد. حالا که روی زمین مسطح قرار گرفته بود کارش بسیار آسان‌‏تر شد. امیدوار بود که بلاخره به قله‏‌ی این کوه نحس رسیده باشد.

دستی به سلاح‏‌هایش کشید و همه را یک دور بازرسی کرد: شلاق مخصوص، طناب، خنجر و کمانش سالم و سرجای خود بودند و تیردانش پر از تیر بود. نفسش را با آسودگی بیرون داد و چهار دست و پا به راه افتاد. کم‏ کم مه در حال محو شدن بود. زیر دستانش چیزی شبه به چمن حس می‏‌کرد و از پس سفیدی مه، رنگ سبزی را روی زمین می‌‏دید. عجب! مگر بالای کوه به این بلندی چیزی رشد می‏‌کرد؟

با کم شدن مه ایستاد، کمانش را به دست گرفت و با احیتاط روی زمین چمن‏‌پوش به راه خود ادامه داد. پایش به قلوه‌‏سنگ سفیدی خورد و آن را جابه‏‌جا کرد. لعنت! آن اصلا قلوه‌‏سنگ نبود، جمجمه‌‏ی انسان بود! صدایی که از رانیا در مه شنیده بود، دوباره در ذهنش تداعی شد:

میلگاس… برگرد! از اونجا زنده بیرون نمیای!

سعی کرد آب دهانش را قورت دهد، اما هیچ آبی در آن دهان کویری نبود!

«پس بلاخره اومدی… میــلگاس!»

نگاهش به سمت صدای زنانه و آن پیکری برگشت که از پس مه به او نزدیک می‏‌شد. لعنتی! همان صدا بود! به سرعت باد تیری از تیردان برداشت و در کمان گذاشت. به سمت زن نشانه گرفت و زه را تا گوشش کشید.

«واقعا می‏‌خوای با اون تیر منو شکار کنی، تیزتیر؟»

آن عفریته حتی لقب میلگاس را هم می‌‏دانست!؟ چه‌طور ممکن بود؟ پیکر دستش را بالا آورد و بشکنی زد. بلافاصله مه عقب نشینی کرد و سلطه‌‏اش را بر آن باغ بزرگ پایان داد. اینجا قله‌‏ی کوه بود یا کوه‏پایه؟ چشمان گردش به درختان و بوته‏‌های سرسبز باغ خیره مانده بود. وسط باغ زنی الهه‌‏وار با بدنی تراشیده ایستاده بود که حتی زیباترین زنان زمینی به پایش نمی‌‏رسیدند. رشته‌‏هایی از موهای بلند رنگارنگش قسمت‏‌هایی از بدن عریانش را پوشانده بود. ناخون‏‌های بلند و تیزی داشت که همچون پنجه‌‏ی یک پرنده، طلایی بودند.

پس داستان‏‌های قدیمی حقیقت داشتند… سیمرغ، مادر تمامی جادوجانداران، بالای کوه سارگرون در یک باغ زندگی می‌‏کرد. قدرت تکلم داشت و اصلا شبیه به پرندگان نبود!

«اوه… زود قضاوت نکن شکارچی. من واقعا یه پرنده‌م. فقط الان به حالت انسانی دراومدم!»

نفس در سینه‌‏ی میلگاس حبس شد و تیرش را محکم‌‏تر بر زه کشید و فریاد زد: «تو چه‌جوری داری ذهن منو می‏‌خونی عفریته؟» سیمرغ خنده‏‌ی تمسخرآمیزی سر داد و دستانش را از دو طرف باز کرد: «من سیمرغ، مادر جادوجاندارانم. من جادوئم و جادو از من! هر کدوم از پرهای بدن من قابلیت آفریدن یه اژدها رو داره، آدمی‌زاد احمق! تو تازه می‌‏پرسی چه‌جوری دارم ذهنت رو می‏‌خونم؟»

سیمرغ همانطور که پوزخند می‌‏زد ادامه داد:«واقعا تاسف‌باره که تواناترین شکارچی این چند قرن اخیر حتی اندازه‏‌ی پشیزی درباره‌‏ی شکارش نمی‏‌دونه!»

میلگاس فریاد کشید: «من فقط اومدم تو رو شکار کنم که خانواده‌م رو نجات بدم!» و تیرش را مستقیم به وسط سینه‌‏ی برهنه‏‌ی سیمرغ پرتاب کرد. تیر سفیرکشان هوا را ‏شکافت به سمت طعمه‏‌ی خود ‏رفت. اما بدن سیمرغ به یک‏باره ناپدید شد و تیر بی‏‌هیچ هدفی در یک درخت نشست.

وقت برای تعجب کردن نبود، او باید سیمرغ را شکار می‌‏کرد.

«فکر کردی من می‌‏ذارم یه قاتل بی‏رحم من رو شکار کنه؟»

صدای خشمگین سمیرغ درست از پشت سر باعث شد او با شتاب به سمت صدا برگردد. اما تنها چیزی که دید، اسکلت‏‌های انسانی بودند که زمین چمن‌‏پوش را تزئین کرده بودند. صدای سیمرغ درست از پشت سرش گفت: «آخر و عاقبت تو هم درست مثل همینا می‌‏شه، قاتل!»

میلگاس نعره کشان گفت: «من فقط برای زنده موندن دست به شکار و کشتن بچه‏‌های تو می‌‏زنم.» و با شتاب تیری دیگر برداشت و در زه کمان کشید و روی پاهایش چرخید. سیمرغ درست نزدیک او ایستاده بود، با همان نگاه نافذش که پوست را می‏‌شکافت و به روح می‌‏رسید. تیر را وسط پیشانی‏‌اش نشانه گرفت. سیمرغ لبانش را به هم فشرد و گفت: «ولی این حقیقت کثیف رو نمی‌‏تونی عوض کنی که تو بچه‏‌های منو کشتی. گذاشتی اونا جلوت زجه بزنن. حتی از پوستشون برای خودت زره درست کردی!» و با چشمانی اشک‌‏آلود اشاره‌‏ای به زره او کرد و ادامه داد: «و شیره‏‌ی جادوشون رو به اون جادوگرای نحسی که فقط دنبال قدرتن و در ازای اون چیزی که بهش می‏‌گین پول فروختی! تو مسئول تک ‏تک رنج‌هایی هستی که اونا کشیدن! مسئول تک ‏تک ناله‌‏هاشون موقع مرگ!» صدایش بغض‌آلود شده بود.

«ازت متنفرم که باعث شدی مرگ هزاران کودکم‏ رو نگاه کنم!»

حرف‏‌های سیمرغ چون شلاقی بر قلبش ضربه می‌‏زد و نفس را در سینه‏ تنگ می‏‌کرد. دندان‏‌هایش را روی هم فشرد و نعره کشید: «اگه اینقدر دلسوز بچه‏‌هاتی چرا نیومدی نجاتشون بدی؟ خب منم مجبور بودم برای زنده موندن شکارشون کنم، وگرنه خودم کشته می‏‌شدم!»

و خاطرات دردناک دوران کودکی جلوی چشمانش دوباره جان گرفت:

«یالا بکشش!»

قلبش محکم به سینه می‏‌کوبید. خنجر را در دستان کوچکش گرفته بود و به پری‌‏دریایی خیره مانده بود که میان تورهای مخصوص شکارچیان جیغ می‏‌کشید و تقلا می‏‌کرد تا آزاد شود. با انگشتان پره‏‌دارش لابه‏‌لای تور چنگ می‌‏انداخت. دم درازش را وحشیانه تکان می‏‌داد و جیغ‏‌های گوش‌خراشی می‏‌کشید و دندان‏‌های کوسه‏‌مانندش را به شکارچیان نشان می‏‌داد.

رئیس گروه شکارچیان انگشتان زمخت خود را لای موهای میلگاس فرو کرد و سرش را بالا کشاند، فریاد زد: «یالا بکشش توله‌‏سگ! وگرنه ولت می‌‏کنم تو همون کثافت‌خونه‌‏ای که تو رو ازش خریدم!» یکی دیگر از اعضای گروه که تور پری‏‌دریایی را می‏‌کشید تا او را برای میلگاس نگه دارد، تمسخرکنان اضافه کرد: «رئیس از اولم بایستی اون یکی توله‌‏بچه رو می‏‌خریدیما! اینقد ریغوئه این که حتی نمی‌‏تونه دماغ خودشو بگیره!» و خندید و همراهش باقی اعضای گروه خندیدند.

میلگاس خنجر را در میان انگشتانش فشرد… اگر همین الان پری‏‌دریایی را نمی‏‌کشت، آن‏‌ها دوباره او را برمی‏‌گرداند به همان کودک‌‏فروشی لعنتی. تا به حال سه‌بار توسط مشتریان مختلف به کودک فروشی مرجوع شده بود و اگر این بار هم برگردانده می‌‏شد، فروشنده حتما او را می‌‏کشت و خوراک سگانش می‌‏کرد.

لگد رئیس گروه در کمرش او را چندین قدم جلوی جادوجاندار پرتاب کرد. میلگاس بی‏‌صدا روی پاهایش افتاد و به چشمان سفید پری‏‌دریایی خیره ماند. آبزی هیس بلندی کشید و دمش را وحشیانه‌‏تر تکان داد و دندان‌‏های تیزش را به رخ کشید.

«بکشش!»

نعره رئیس نفس را در سینه‌‏ی میلگاس حبس کرد. روی زانوان لرزانش ایستاد. قدمی به طعمه نزدیک‌‏تر شد. چاقو را بالای سرش گرفت و نگاهش را مستقیم به وسط سینه‌‏ی تخت خاکستری‏ رنگ جانور آبزی دوخت و با یک ضربه محکم چاقو را پایین آورد. تیغه به نرمی سینه‌‏ی موجود را شکافت و در گوشتش نشست. فریاد‏های هشدارآمیز پری‏‌دریایی تبدیل به جیغ‌‏های قبل از مرگ شد، دردآلود و نحس. جوری جیغ می‌‏زد که گویی آخرین چیزی‏ است که می‏‌خواهد قبل از مرگ انجام دهد. دمش را با شتاب پرتاب می‌‏کرد و سینه‌‏اش بی‌‏وقفه بالا و پایین می‌‏شد، درست مانند ماهی که در سودای بازگشت به آب تقلا می‏‌کند.

میلگاس از لای چشمان اشک‌آلودش خون سرخ جانور را دید که از روی سینه‏‌اش همچون رودی روان شده‏. هنوز نمرده بود، باید می‌‏کشتش. برای زندگی خودش، باید او را می‌‏شکت. موهای بلند و جلبک‏‌گونه‏‌ی پری‏ دریایی را چنگ زد و چاقو را از سینه‌‏اش بیرون کشید و محکم در گردن فلس‏‌دارش فرو کرد. میلگاس دیوانه‏‌وار فریاد می‌‏کشید و بی‏‌وقفه با چاقو به گردن و سینه‌‏ی شکارش ضربه می‌‏زد و حتی وقتی سکوت مرگ جادوجاندار را فتح کرده بود او به ضربه زدن ادامه می‌‏داد.

تا آنکه دستانی، بازوان میلگاس را گرفت و صدای رئیس گفت: «آروم باش بچه‏‌جون. آروم باش. دس‌مریزاد! حالا شدی یه توله‌‏ی خوب!» میلگاس چشمانش را باز کرد و با بهت به پری ‏دریایی خیره ماند. خون از زخم‌‏های بی‌‏شمارش می‌‏جوشید و زمین را به رنگ سرخ آغشته می‏‌کرد. چشمان سفیدش به جایی نامشخص خیره شده بودند و دم دراز و ماهی‌‏سانش بی‏‌حرکت میان تور در‏ خود خم شده بود.

خیره شد به خونی که دستان کوچکش را آلوده کرده بودند. کاش هیچ وقت او را نمی‏‌کشت… کاش همان لحظه که می‏‌خواست خنجر را در سینه‏‌ی موجود فرو بیاورد، زمین دهان باز می‏‌کرد و میلگاس را می‏‌بلیعد.

صدای رئیس در گوش‏هایش پیچید: «خب دس به کار شین آشغالای بی‏‌خاصیت! همه چیزشو از هم جدا کنین، فلس، مو، پوست، خون، چشم. پول خوبی بابت تک‏ تکشون تو بازار سیاه بهمون می‏دن.»

حالا میلگاس درست روبه‌روی مادر تمام آن جادوجاندارانی ایستاده بود که به دست او کشته و تکه‌‏تکه شده بودند تا در بازار سیاه به دست جادوگران برسند.

صدای سیمرغ، رشته افکار او را پاره کرد: «شک نکن اگه از سارگرون پایین میومدم نسل آدمی‌زاد منقرض می‌‎شد. حتی اگه همه‌‏ی جادوگرای زپرتی‌‏تون هم جمع می‌‏شدن نمی‏‌تونستن من رو شکست بدن. اما… من چنگالم ‏رو به خون کثیف آدمی‌زاد آلوده نمی‏‌کنم. ترجیح می‏دم بشینم این بالا و نقشه بریزم تا انسان‏‌ها خودشون خودشون رو منقرض کنن!»

میلگاس با صدای بلندی خندید: «این امکان نداره!»

«اوه… خواهیم دید!»

میلگاس قدمی عقب رفت و زه کمان را محکم‌‏تر کشید. چشمان زرد سیمرغ کمی تنگ شد و پرسید: «بگو ببینم شکارچی… شبا تو خواب صدای جیغ بچه‏‌هام رو می‌‏شنوی. مگه نه؟»

«شبی نیست که کابوس بچه‌‎هاتو نبینم که دارن منو با نگاهشون نفرین می‏‌کنن. شبی نیست که صدای جیغاشون رو تو خواب نشنوم و بوی خونشون رو نفهمم.»

نفس لرزانی کشید و با بغض ادامه داد: «شبی نیست که مثل ارواح خبیثه روی سرم هوار نشن و خوابشون رو نبینم! این وسط فقط رانیا بود که می‏‌تونست منو آروم کنه. لبخندش، صداش، لمس دستاش، بوی موهاش…» مکس کرد. قلبش محکم به سینه می‌‏کوبید. چشمانش را بست و نفسی گرفت. لبانش را روی هم فشار داد و زه کمانی که در دستانش شل شده بود، محکم کشید و با اخم چشمانش را باز کرد.

«باید نجاتش بدم. تنها روزنه‌‏ی امید زندگیم رو باید نجات بدم. به هر قیمتی شده! حتی اگه مجبور بشم تا پای جون باهات مبارزه کنم و بکشمت!»

و پیکان را رها کرد. تیر سفیرکشان به سمت سینه‌‏ی برهنه سیمرغ پیش رفت اما با بالا آمدن دست مادرجادو روی هوا معلق ماند. طعمه میلگاس گفت: «شاید تیرهای تو برای کودکان من تیز باشن، تیزتیر! اما برای من…» پوزخندی زد و ادامه داد:«هرگز.» و با یک بشکن، تیر معلق مانده، تبدیل به خاکستر شد. نگاه نافذ سیمرغ دوباره چشمان او را نشانه گرفت. شکارچی با سرعت دست به تیردانش برد، اما دستش فقط هوا را چنگ زد. نگاه وحشت‏‌زده‌‏اش را روی تیردان خالی انداخت. چه اتفاقی افتاده بود؟ تیردان او پر از تیزترین تیرهای شکار جادوجانداران بود! پس چرا هیچ تیری در آن وجود نداشت؟ حتی یک دانه تیر برایش نمانده بود! لعنتــــی! حتما سیمرغ آن‌‏ها را هم خاکستر کرده بود.

کمانش را به گوشه‏‌ای پرتاب کرد و خنجرش را از غلاف بیرون کشید و با احتیاط به سیمرغ خیره شد که لبخند خبیثانه‏‌ای بر لب داشت و با دیدن چهره‏‌ی وحشتزده‏‌ی شکارچی، با صدای بلندی خندید.

«چی شد قاتل؟ تا حالا واقعا با یه جادوگر مبارزه نکرده بودی نه؟ معلومه که نکرده بودی! آخه اون آدمای احمق رناریلی که خودشون رو جادوگر صدا می‌‏زنن فقط از جادوی بچه‏‌های من می‌‏دزدن. یه مشت دزد که خودشون رو جادوگر صدا می‏‌زنن! خنده‌دار نیست؟»

و وحشیانه می‏‌خندید. شکارچی با نفرت فریادی کشید و به سمت سیمرغ حمله کرد. هر طور شده باید او را شکار می‌‏کرد! به هر قیمتی! در یک چشم به هم زدن، به جای سیمرغ زن دیگری ایستاده بود. موهای سیاه مواجش همچون آبشاری روی گردن و شانه‏‌های ظریف آفتاب‌‏سوخته‏‌اش ریخته بود. بدن زیبایش هوش از سر ملیگاش می‌‏پراند. چشمان درشت و عسلی‌‏رنگش او را هر بار گرفتار طلسم خود می‏‌کرد و هر وقت لبان او را می‌‏دید نمی‌‏توانست جلوی خود را بگیرد که بوسه‌‏ای روی آن نگذارد. بوی بدن و موهای رانیا بینی‏‌اش را پر کرد. مست و لرزان ایستاد. با نگاهی اشک‏‌آلود به همسرش خیره ماند. قلبش جوری به سینه می‏‌کوبید که گویی می‌‏خواشت از زندان سینه‏‌اش فرار کند و خودش را به دستان محبوب برساند.

میلگاس با بغض صدایش کرد:«رانیا؟» دخترک قدمی جلو برداشت. دستانش را روی سینه‌‏ی برهنه‏‌اش گذاشت و گفت:«من اینجام عزیزم. دیگه لازم نیست مبارزه کنی. می‏‌تونیم تا ابد همین‌جا زندگی کنیم.» اشک از چشمان میلگاس سرایز شد. لبانش را به هم فشرد و پرسید: «بچه‌مون چی؟» رانیا قدم دیگری نزدیک شد.

«اون بچه رو بی‌خیال. می‌‏تونیم یه بچه دیگه به دنیا بیاریم.»

میلگاس نگاه لرزانش را روی همسرش انداخت. نه… نه رانیا عاشق آن نوزاد متولد نشده بود! هر روز دستش را با لطافت روی شکمش می‌‏کشید و با طفلشان حرف می‌‏زد. امکان نداشت آن قدر راحت از آن کودک بگذرد. قدمی عقب‏‌نشینی کرد.

«تو رانیای من نیستی!»

«آروم باش عزیزم. همه چی قراره درست شه.»

میلگاس نعره کشید: «به خاطره‏‌ی عشق من توهین نکن زنیکه هرزه!» و به سمت آن پیکری که شکل رانیا را به خود گرفته بود حمله‌‏ور شد. نعره زنان ادامه داد: «رانیای من هیچ وقت بچشه‌اش رو بیخیال نمی‏شه!» و خنجر را به سمت سینه‌‏ی او نشانه گرفت. رانیای دروغین ناگهان ناپدید شد و خنجر شکارچی هوا را شکافت.

صدای سیمرغ از چندصدمتر پشت سر او گفت: «از قاتلی مثل تو بعیده که اینقدر عاشق زنش باشه!» میلگاس برگشت و نعره کشید: «تو هیچی از من نمی‏‌دونی عفریته!» و به سمت او دوید.

مادرجادو انگشتانش را جوری گرفت که گویی یک شمشیر در دست دارد و بلافاصله در دستانش شمشیری با تیغه‌‏‏ای از جنس الماس ظاهر شد. شمشیر را مانند یک مبارز حرفه‏‌ای در دست چرخاند. میلگاس وقت را تلف نکرد. با دست خالی‏‌اش شلاق مخصوص را برداشت و همزمان به سمت او حمله کرد.

سیمرغ پوزخندی زد. ناگهان از جای‏ جای بدنش پرهای رنگارنگی خارج شدند و بلافاصله تمامشان هچون فلس‏‌های دراز به بدنش چسبیدند و زره باشکوهی را برای او ساختند. شکارچی با فریادی شلاق را محکم به سمت بدن مادرجادو کوباند. سیمرغ با یک پرش عقب‌‏نشینی کرد اما شلاق با صدای رعدآسا به پای طعمه‌‏اش برخورد کرد. ضربه‌‏اش زره مادر را سوزاند و بر پایش زخمی گذاشت.

شکارچی با لبخند پیروزمندانه‌‏ای شلاق را آماده در دست گرفت و خنجر را در دست چرخاند. این شلاق را از ماهرترین جادوگر رناریل خریده بود. شلاقی که از استخوان و پر صد ققنوس ساخته شده بود. شلاق را چرخاند تا دوباره به طعمه‌‏اش ضربه بزند.

«واقعا می‏‌خوای با جادوی خودم، من رو بکشی؟»

و پایش را بالا گرفت و سوختگی‏‌هایش جلوی چشمان متعجب میلگاس به سرعت درمان شدند.

«بگو ببینم مـیـــلگــاس، ناله‏‌ها و نفرین‏‌هاشون رو می‌‏شنوی؟»

صدای جیغ ده‌‏ها ققنوس را از پشت سرش شنید، برگشت و به دیوار مهی خیره ماند که چند صد متر دورتر ایستاده بود. از لابه‌‏لای سفیدی مه ده‌‏ها پرنده‌‏ی آتشین سرخ رنگ به سمت او حمله‌ور شدند. شکارچی وحشیانه شلاقش را تکان می‌‏داد تا بلکه زیر چنگال‏‌های تیز و بال‏‌های آتشین آن‏‌ها سالم بماند. لعنتی! با نبود تیر و کمانش دفاع و کشتن این موجودات کوفتی سخت بود. یکی از ققنوس‌‏ها درست از پشت سر به او حمله کرد و چنگال‌‏های تیزش را در سرش فرو کرد. درد همچون زهر بدنش را به ضعف کشاند. زمین و آسمان دور سرش چرخید و فریاد بلندی کشید و با تمام وجود سعی کرد پرنده‏‌ی موذی را از خود جدا کند. ققنوس چندباری بال زد و جیغ‌‏های خشمگینی کشید، سپس چنگال‏‌هایش را از سر او جدا کرد و رفت. خون گرم از لای موهای میلگاس روی گردنش سرازیر شد. نفس در سینه‌‏اش از شدت درد حبس شده بود. ققنوس‌‏ها با جیغ‏‌هایی پر از نفرت و نگاه‏‌هایی خیره دور سر او می‏‌چرخیدند. نگاه‌‏هایی که هرکدام او را ریشخند می‏‌کرد. نگاه‌‏هایی که تا عمق وجود او را زجر می‌‏داد و باعث می‌‏شد درونش هزاران بار فریاد بکشد. چشمانش را بست و نعره زد: «بسه دیگه لعنتیا! تنهام بذارید!»

«اون اژدهایی که الان از فلسش برای خودت زره درست کردی چی، مـیـــلــگــاس؟ اون رو یادت میاد؟»

چشمانش را باز کرد تا سیمرغ را پیدا کند، ولی نه اثری از ققنوس‌‏ها بود و نه سیمرغ. اما زره فلس اژدهایش گرم‌‏تر و گرم‏‌تر می‌‎شد. نفس در سینه‏‌اش حبس شد. شلاق و خنجر را روی زمین پرتاب کرد تا بلکه بتواند زره را از تن خارج کند. اما آن‌قدر داغ شده بود که دستانش با لمس آن سوختند. با صدای خراشیده‌‏ای ناله کرد:«کمک!»

توده‏‌ی مه‏‌آلودی جلوی چهره‌‏اش شکل گرفت و از بین آن‏ها سیمرغ با لباس رزم باشکوهش ظاهر شد. از روی بینی به او خیره ماند و گفت: «تو خودت از فلس‏‌های یه اژدها زره درست کردی و حالا نمی‌‏تونی آتش یه اژدها رو تحمل کنی؟ مضحک نیست، مـیــــلـگــاس؟»

داغی زره لباس‏‌های زیرینش را سوزاند و به پوست تنش گرفت. عرق از پیشانی‏‌اش چکه می‏‌کرد و پوست تنش توسط زره می‌‏سوخت. درد او را از پا انداخت. با فریاد دردآلودی روی زانو‏هایش سقوط کرد و با بغض نعره کشید: «خواهش می‏‌کنم تمومش کن!»

سیمرغ تابی به شمشیرش داد و با یک حرکت زره را از وسط نصف کرد. بلافاصله گرمای سوزاننده‌‏اش از بین رفت و از تن سوخته و تاول‏‌زده‏‌اش جدا شد و پایین افتاد. حالا شکارچی با بدنی بی‏‌رمق جلوی پای مادرجادو زانو زده بود.

تیغه‏ی تیز و سرد شمشیر سیمرغ، گلوی او را لمس کرد. انگشتان لرز از بالا تا پایین ستون فقراتش کشیده شد. آیا قرار بود بمیرد؟ میلگاس چشمان سبز رنگش را بالا انداخت و پرسید: «می‏‌خوای من رو بکشی؟»

سیمرغ درحالی که از روی بینی به طعم‌ه‏ی خود خیره شده بود، جواب داد: «بهت که گفتم! من هیچ وقت چنگالم ‏رو به خون آدمی‌زاد آلوده نمی‏‌کنم!» سپس شمشیرش را از گلوی او برداشت و چاقوی شکاری را جلوی پایش انداخت و ادامه داد: «اما تو خودت رو می‌‏کشی!» و چشمانش لحظه‏‌ای با نور زرد رنگی درخشید. و دستان میلگاس بی‏‌هیچ اختیاری به سمت خنجر رفت و قبضه‌‏ی آن را در دست گرفت. چه اتفاقی درحال رخ دادن بود؟ نه! نه! میلگاس نمی‏‌خواست بمیرد! او هنوز باید رانیا را نجات می‌‎داد! باید فرزندشان را نجات می‏‌داد!

دستانش بی‏‌اختیار قبضه را بالا آورد. با تمام توان تلاش کرد تا جلوی چاقو را بگیرد. قلبش وحشیانه به سینه‌‏اش می‏‌کوبید. کف دستانش عرق کرده بود. خنجری که تمام آن سال‌‏ها با آن به جادو‏جانداران حمله کرده بود، حالا به سمت خودش نشانه رفته بود! با دستان خودش! بغض گلویش را در چنگ خود گرفت… نه! او هنوز کودکش را ندیده بود! لعنت به این زندگی! او نمی‏‌خواست بمیرد!

عضلات دستش به سوزش افتادند. نباید می‏‌گذاشت خنجر در قلبش فرو برود! صدای نافذ سیمرغ گفت: «تقلا نکن شکارچی. حتی اگه الان زنده بمونی، بعدها به خاطر کابوسای شبانت، خودت رو خواهی کشت!»

اشک‌‏ها بی‌‏اختیار از چشمان میلگاس فرو می‌چکید. سیمرغ آهی کشید و با چهره‌‏ای افسوس‌خورده رویش را برگرداند. زائده‏‌هایی از پشتش خارج شدند و به آرامی تبدیل به بال‌‏های باشکوه و بزرگی شدند که هر پرش یکی از رنگ‏‌های ناب طبیعت را داشت. قدمی برداشت و آماده‌‏ی پرواز شد.

میلگاس با بغض پرسید: «مگه نمی‏‌خوای مرگ من‏ رو تماشا کنی؟»

«کار مهم‌‏تری دارم که باید انجام بدم.»

از روی شانه به میلگاس نگاهی انداخت و ادامه داد: «نوزادی امروز متولد شد که پدر و مادرش به زودی کشته می‏‌شن. اون جوجه یه مادر قدرتمند می‏‌خواد که ازش محافظت کنه و هدایتش کنه!»

به بال‏‌هایش تابی داد و قبل از پرواز زمزمه کرد: «امیدوارم اون‏ دنیا کنار همسرت زندگی خوبی رو تجربه کنی.» و وقتی در دل آسمان پرواز کرد، چاقو قلب میلگاس را شکافته بود.

نویسنده: پریزاد

نوشتهٔ بعدی
اوضاع خواندنم حسابی خراب است
نوشتهٔ قبلی
چطور داستان ترسناک بنویسیم؟

10 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • لیلا دل‌افروز
    1402-02-08 13:06

    عااااالی بود***خسته نباشی.
    جوریکه من به هر دو شخصیت داستان حق میدادم،،، 👌🏻
    روند داستانی جذابی بود

    پاسخ
    • پرناز بهزاد
      1402-02-10 16:34

      ممنون لیلای عزیزممم😍 خوشحالم خوشت اومده😁 اره مخصوصا می‌خواستم خواننده به هر دوتا شخصیت حق بده😎ظاهرا موفق شدم😁 هاهاها

      پاسخ
  • محمد رجبی
    1402-02-08 21:14

    زیبا و احساسی. از خوندنش بسی لذت بردم. موفق باشی 😁

    پاسخ
  • کریمی زاده
    1402-02-09 03:59

    خیلی قشنگ بود اصلا انگار خودم هم اونجا بودم .و آخرش یه حس خیلی خوبی بهم داد😍
    ولی خدایی جا داره هنوز هم ادامش بدی ها مثلا از اتفاقاتی که برای زنش افتاده ویا برای خودش که چجوری اون هیولاهای دیگه رو کشته و چه احساسی پیدا کرده و یا چجوری باهاشون جنگیده و……..ولی در کل خیلی قشنگ بود دوسش داشتم😍❤

    پاسخ
    • پرناز بهزاد
      1402-02-10 16:38

      واااایییی ممنونمممم😍😍 خیلی خوشحالم که اینجوری بوده براتون 😁
      بله بله😌 مرسی از نظرتون🙌🏻 حالا یه فکرایی تو سرم هست، ببینیم چی می‌شه 😁

      پاسخ
  • مژگان
    1402-02-13 22:06

    داستان جذابیه و اونطوری که جزئیات و تشریح کردی خیلی راحت آدم و درگیر خودش میکنه و زیبا و هوشمندانه به آخر می‌رسه.موفق باشی

    پاسخ
    • پرناز بهزاد
      1402-03-04 21:16

      😍😍😍 ممنون از این نظر خوبتون، خوشحالم که دوست داشتین😍❤️

      پاسخ
  • پویا
    1402-06-08 18:08

    داستان شنیدنی و جملات تاثیرگذار فقط برخی جاها بنظرم نیاز به توضیح شخصیت نداشت و نباید نویسنده چنین توضیحاتی رو که خواننده می تونه از داستان متوجه بشه ریز ریز کنه و به دهانش بگذاره، و یک دیالوگ رو صرفا برای توضیحات ارائه بده.
    مثال: حرف‏‌های سیمرغ چون شلاقی بر قلبش ضربه می‌‏زد و نفس را در سینه‏ تنگ می‏‌کرد. دندان‏‌هایش را روی هم فشرد و نعره کشید: «اگه اینقدر دلسوز بچه‏‌هاتی چرا نیومدی نجاتشون بدی؟ خب منم مجبور بودم برای زنده موندن شکارشون کنم، وگرنه خودم کشته می‏‌شدم!»
    یا حالتی رو نشون بدین که انگار دو شخصیت که خصومت با هم دارن از احساساتی که اونها رو به هم نزدیک می کنه یا باعث درک متقابلشون میشه به اینگونه استفاده کرد.
    ولی در مجموع خوب بود و با شروع و پایانش موافقم و جالب بود.

    پاسخ
    • پرناز بهزاد
      1402-06-30 13:07

      سلام. خیلی ممنون از نظرتون 😍
      راستش رو بخواین این دیالوگ‌ها و جمله‌هارو بیشتر برای انتقال احساس شخصیت‌ها نوشتم و حرف‌هایی بودن که خودشون می‌خواستن بزنن و من فقط نوشتم 😁
      قصدم این بود تا جای ممکن بتونم خواننده رو با احساس شخصیت‌ها درگیر کنم.

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

نوشته‌های مرتبط
رایگان‌ها
فهرست