اجازه دهید با بیان پاراگرافی از یک کتاب سریال «همهی ما مردهایم» را آغاز کنم.
وقتی مردم دربارهی به پاخاستن و ایجاد تغییر فکر میکنند، اغلب میپرسند: «من کی هستم که بپاخیزم؟» من بهراحتی میتوانم این جمله را برعکس کنم و بپرسم: «تو کی هستی که نتوانی اقدام کنی؟» هرقدر که با آدمهای بیشتری که بپاخاسته بودند مصاحبه میکردم، بیشتر به این حقیقت پی میبردم که به پاخاستن و اقدام کردن ربطی به خارقالعادهبودن ندارد. درواقع، متوجه شدم که اغلب افراد بپاخاسته کسانی هستند که چنین انتظاری از آنها نمیرفت.
–از کتاب «بهپاخاستن برای انسانیت» از جان ایزو
در خلال خواندن این کتاب بود که به دیدن سریال کُرهای «همهی ما مردهایم» پناه آوردم. سریالی پرکشش و سرشار از هیجان که روایتگر قصهی پرطرفدار جهان زامبیها از لحظۀ شکلگیری در بین دانشآموزان دبیرستانی تا لحظات پساآخرالزمانی دنیا است. البته در این یادداشت قصد ندارم از سوتیها و خرابکاریهای مشهود نویسندههای سریال صحبت کنم چرا که با نگاهی متفاوت به جان این سریال افتادم. نگاهی که به مدد خواندن کتاب بهپاخاستن برای انسانیت در ذهنم شکل گرفته بود.
این را هم متذکر بشوم که فضاسازی سریال برخلاف ظاهرگولزنندش بهشدت دلخراش و حتی چندشناک است. ما در این سریال نه تنها لحظات نفسگیر بدل شدن یک انسان به زامبی را میبینیم بلکه با درد و رنجی که یک انسان بهوقت تبدیلشدن به یک هیولا (زامبی) میکشد همراه میشویم. از گازگرفتهشدن توسط زامبیهای از خدا بیخبر بگیرید تا تغییر خلقوخوی شخصیت در بازه زمانی کوتاه و میل شدیدش به گازگرفتن انسان و خوردن گوشت تن آنها. همچنین در ادامۀ فرآیند تبدیلشدن انسانها با سکانسهایی همچون خونریزی از بینی، ملتهبشدن پوست بدن و بیرون زدن جوشهای هولناک، قرچوقروچ استخوانها به وقت تبدیلشدن، نعره و فریاد حاصل از دردِ شکستن استخوانها و درنهایت بیدارشدن یک هیولا در کالبد یک زامبی نامیرا و پدرسوخته مواجه میشویم. پس نمیتوانم دیدن این سریال را به تمامی فیلمبازها پیشنهاد بدهم چرا که خوردن یک کاسه نودل داغ با پنیر اضافه درحین تماشای دلورودۀ بیرونریخته و اجساد متعفنِ متحرک کار هرکسی نیست.
در ادامه بگذارید از شخصیت محبوبم اون-چی در سریال صحبت کنم. دختری پرنشاط، ماجراجو و البته مهربان که رفتارهای محبتآمیزش لابهلای ماجراهای سریال مرا به یاد همان پاراگراف کتاب میانداخت. او نه آنقدر درسخوان است که محبوب کلاس و حتی نماینده شود و نه آنقدر ضربهخورده که مورد آزار و اذیت قلدرهای مدرسه قرار گیرد و به دختری منزوی بدل شود. او شخصیتی معمولی و تا حدودی خاکی و خودمانی دارد. دروغ نگویم هرگز تصورش را هم نمیکردم که اون-جی در کنار مابقی شخصیتهای سریال به این خوبی بدرخشد و معنای واژۀ همکاری را به نمایش بگذارد. از اون-جی بگذریم به شخصیت بعدی یعنی چونگ-سان میرسیم که گویا در همسایگی اون-چی زندگی میکند و حسابی روی دخترمان اون-چی کراش زده است. هرچند بیدستوپابودنش در بیان ابراز علاقهاش بارها او را به دردسر انداخته اما در نهایت به فداکاریهایی بزرگ ختم میشود.
آنچه که در تکتک دانشآموزان و یا همان بازماندگان مدرسۀ هیوسان دیدم مجموعهای از احساساتِ نوسانی همچون ترس، اضطراب، خشم، کینه و در مقابل احساساتی دیگر همچون همکاری، دوستی و فداکاریهایی بود که بهخوبی و متناسب با هر شخصیت داستانی به نمایش درآمده بود. درست همان احساساتی که انسانهای بدوی در مواجه با ترس و خطر از خود نشان میدادند. دانشآموزان مدرسۀ هیوسان نه به امید کمکرسانی بزرگترها بلکه به امید تلاشهای خودشان است که دست به کار شده و کنار یکدیگر میایستند و در نهایت به پامیخیزند. هرچند در میان شخصیتهای این سریال، کسانی هم حضور دارند که با پرسش «من کی هستم که بهپاخیزم؟» فرصت اعتمادکردن و حتی زندگی را از خود و دیگران میگیرند.
راستش پس از دیدن سریال تا چند روزی مدام خودم را در موقعیت تکتک شخصیتهای داستانی گذاشتم و با انواع سوالها مغز خودم را (در قالب آن شخصیتها) به چالش کشیدم. دستاوردش پرسشی عمیق و قابل تاملی بود که در ادامه آوردهام. پرسشی که پاسخش تکتک ما انسانها را به یکدیگر مرتبط کرده و در انتهای این داستان، زندگی را شکل میدهد. اهمیتی ندارد که ما چه کسی هستیم. هر کداممان همان شخصیتهای اصلی داستانی هستیم که رفتارهایش بر سرنوشتِ جمعیِ دنیایی بزرگتر اثر میگذارد.
حال چند نفس عمیق بکشید و به این پرسش فکر کنید: «با توجه به مقام، جایگاه و مهارتهایم من چه مسئولیتی در قبال هر اتفاق و فجایع زندگی دارم؟»