انتقال‌دهنده‌ی جهنمی | داستان علمی‌تخیلی

-خانم… خانم داریم کجا می‌ریم نصف‌شبی؟ من پاهام دردگرفته و سردم شده. من که دوباره تو خواب راه نرفتم ها؟ آره؟ صبر کنین… صبر کنین اون صدایی که از طبقۀ پایین خونه شنیدم صدای شلیک گلوله‌ نبود. بود؟ من… من ترسیدم خانم.

+گوش‌کن پسرجون؛ اگه می‌خوای به‌دست اون بی‌همه‌چیزهای نفهم نیفتی فقط ساکت باش و دنبالم بیا. من پرستارت هستم یا نه؟ به حرف من گوش کن.

-ولی مامان و بابا چی می‌شن؟ من… من می‌خوام برگردم خونه. دارین من رو می‌ترسونین.

+دیگه خونه‌ای درکار نیست. اون شعله‌های آتیش رو می‌بینی؟ کل خونه نابود شده جانی.

-نه… نه این درست نیست. یقم رو ول کنین خانم. من برمی‌گردم. مامان‌ و بابای من هیچ کار اشتباهی نکردن. اصلاً آدم مهمی نیستن که یک مشت دزد بی‌شرف بخوان بلایی سرشون بیارن. ولم کنین خانم… کمک… یکی کمک…

+خدایا! می‌شه دو دقیقه خفه‌خون بگیری جانی؟ اونا دنبال تو بودن و اگه به حرفم گوش ندی به‌خدا خودم دو دستی تو رو تقدیمشون می‌کنم.

-من؟ نمی‌فهمم چی می‌گین. من می‌خوام برگردم.

+خیلی خب گریه نکن. شرمنده که نمی‌تونم مهربون باشم. راستش بلد نیستم. اما مجبورم یک چیزهایی رو بهت بگم پسرجون. ببین تو هیچ‌وقت توی خواب راه نمی‌رفتی جانی. تو کسی هستی که می‌تونه وارد جهان‌های موازی بشه‌. هر خوابی که دیدی یا چیزهایی که فکر می‌کردی خوابه تو زندگی واقعی‌ت رخ داده.

-این چرت‌ترین چیزی بود که شنیدم!

+مطمئن باش اگه چرت بود من سر تو معامله نمی‌کردم بچه.

-شما… شما هم یکی از اون‌هایی؟ تو کی هستی؟

+گوش کن. من به خانواده‌م و مابقی هم‌نوع‌هام پشت کردم تا جون تو رو نجات بدم. بهم ثابت کن که لیاقتش رو داشتی بچه.

-ازم چی می‌خوای عفریته؟

+جانی! عفریته؟ به من می‌گی عفریته بچه؟ من ۲ ساله دارم ازت محافظت می‌کنم.

-اگه چیزی که می‌گی درست باشه مطمئن باش انتقام مامان‌ و بابا رو ازت می‌گیرم.

+خوبه. حق داری. حتماً این کار رو بکن چون من هم دلخورم. اما قبلش کمکم کن قدرت درونیت رو کنترل کنم وگرنه کل دنیا رو نابود می‌کنی.

-نمی‌فهمم از من چی می‌خواین. یعنی چی؟ کل دنیا رو نابود کنم؟ یعنی چی؟

+نه پس فکر کردی چرا باید دو سال از توِی غرغرو مراقبت کنم؟ یک نگاه به من بنداز. به‌نظرت من شبیه پرستارهای بچه هستم؟

-راستش همیشه خشن اما دلسوز بودین. حداقل بیشتر از بقیۀ پرستارها دووم آوردین. بابا همیشه می‌گه من غیرقابل کنترلم و وقتی مامان نیست لازمه یکی کنارم باشه تا کمکم کنه از پس درس و مشق‌هام بربیام. بابا روی آینده‌م حساسه با اینکه من دیگه بزرگ شدم. دروغ نگم شما همیشه باهام مهربون بودین و توی ریاضیات کمکم می‌کردین.

+جانی تو خیلی شیرینی بچه. خوشحالم که توی اون خونه حسابی خوش بودی. اما تاحالا از خودت نپرسیدی چرا باید یک انتقال‌دهنده از تو مراقبت کنه؟

-یک انتقال‌دهنده؟ دارین شوخی می‌کنین؟ خانم منظور شما اون آدم‌هایی که قدرت ماورایی دارن که نیست؟ هان؟ همون‌هایی که می‌تونن به جهان‌های موازی سفر کنن؟ من توی کمیک‌ها درباره‌شون خوندم.

+ بله از همون‌ها. و خبر خوب اینکه تو هم مثل من هستی. اما اگه کمکم نکنی ممکنه زندگی آدم‌ها رو به خطر بندازی. تو تعادل این جهان رو بهم ریختی چون اشتباهی وارد جهان‌های موازی شدی.

-می‌خواین من رو بُکشین؟

+من رو ببخش بچه. خیلی باهات خشن برخورد می‌کنم. نگرانتم جانی و ذهنم حسابی درگیره. اما مطمئن باش من آدمی نیستم که یک پسر ۱2 ساله رو بُکُشه. می‌خوام کمکت کنم جانی. این رو تو کله‌ی پوکت فرو کن.

***

-خانم من گشنمه. خوابم میاد. می‌شه حداقل دست‌هامو باز کنین یک بیسکویتی چیزی بهم بدین بخورم؟ این طناب‌ها خیلی سفتن. مچ دست‌هام اذیت می‌شن.

+جانی ساکت می‌شی یا نه؟ تو باید افکارت رو جمع‌وجور کنی تا بتونی قدرتت رو آگاهانه کنترل کنی. نباید خوابت ببره چون کنترل افکارت رو از دست می‌دی و دوباره به یک جای پرتی پورتال باز می‌کنی.

-ولی وقتی گشنه‌ام می‌شه نمی‌تونم کاری انجام بدم.

+آخه بچه‌جون تو کی هوس غذاخوردن می‌کردی که حالا به سرت بزنه؟ تو با این جثۀ تَرکه‌ای‌ت به زورِ دعوای مامانت غذا می‌خوردی. می‌خوای دربری آره؟ هنوز هم به من اعتماد نداری؟ خداروشکر دست‌هات بسته‌س. من توِ کله‌خر رو می‌شناسم جانی.

-من خسته شدم خب. همش می‌گین به یک گوشه زل بزنم و روی کنترل قدرت درونیم کار کنم. کدوم قدرت آخه؟ مگه اینجا جهان مارول و دی‌سیه؟ من رو گرفتین نه؟ بابا من فقط کابوس می‌دیدم و تو خواب راه می‌رفتم. الان هم حس می‌کنم استخون‌هام له‌ولورده شده. به‌خدا بعد این قضایا از شما شکایت می‌کنم. اصلاً دلم می‌خواد برگردم خونه. دلم برای مامان‌ و بابا تنگ شده… . الان… الان ۲۴ ساعته تو این نیروگاه متروکۀ تاریک من رو به صندلی بستین. خوابم گرفته.

+هی بچه خمیازه نکش. گوش کن. بیداری؟

-خانم! بله بیدارم چرا می‌زنین تو صورتم؟ من می‌خوام برم خونه.

+باز که داری گریه می‌کنی. گوش کن. اگه خوابت ببره و نتونی به‌جای درستی پورتال باز کنی ممکنه با همون نسخه‌ای از خودت مواجه بشی که اصلاً خوشایند نیست. اون خطرناکه جانی. اون نسخه از تو جون تمام آدم‌های زمین رو به‌خطر می‌اندازه. محض‌رضای خدا نخواب پسرِ احمق.

-بیدارم. قسم می‌خورم بیدارم.

+خوبه. حالا به من بگو آخرین‌باری که به‌گمون خودت داشتی خواب می‌دیدی کجا بودی؟ توصیفش کن.

-خب… یادمه یک جایی شبیه راهروی بزرگ بود. صدای وزوز مهتابی رو می‌شنیدم که بالای سرم نور انداخته بود. صدای هوهوی دستگاه‌های عجیبی رو هم می‌شنیدم که از دور می‌اومد. انگار اومدم تو کارخونۀ پر از سروصدا. هوا هم سرد بود چون یادمه بخار دهنم رو می‌دیدم و کف پاهای لختم کفپوش زمخت رو لمس می‌کرد. جلوتر که رفتم صدای ناله شنیدم. ترسیدم و می‌خواستم برگردم اما پشت‌سرم سیاهی مطلق بود پس آروم جلو رفتم. دست‌هامو دور تنم حلقه کرده بودم و می‌لرزیدم.

+خب جانی دیگه چی؟

-نمی‌دونم خانم. حس می‌کنم معدم داره به‌هم می‌پیچه. عذرمی‌خوام دارم بالا می‌یارم.

+چشم‌هاتو باز نکن بچه. الان باید آروم باشی. داری قدرتت رو تو بیداری امتحان می‌کنی. طبیعیه. فقط بهم گزارش بده. هیچ کار خودسرانه‌ای انجام نده.

-خانم می‌ترسم. من… من نمی‌تونم… .

+جانی گوش کن تو اگه نتونی این قدرت رو کنترل کنی اون تو رو به کنترل می‌گیره و اتفاقی که نباید می‌افته. من الکی نیاوردمت اینجا. بچه تو نه تنها تو خواب راه نمی‌ری بلکه بلند‌بلند هم با خودت حرف می‌زنی و ازت ممنونم که گفتی کجا هستی. البته که می‌دونستم منظورت همین‌جاست. ریسک کردم و اومدم تو دل خطر تا بتونم این وضع اسفناک رو جمع‌وجور کنم. اگه کمکم نکنی ممکنه تو کالبد جانی ۱۲ ساله‌ای بیدار بشی که اصلاً بچۀ خوبی نیست.

-یعنی چی؟ اما این قانون جهان‌های موازی نیست. این چه وضعشه؟ تو کامیک‌ها چنین چیزی نبود. روحم می‌ره تو کالبدهای دیگه‌ای از خودم؟ مسخره‌س.

+نه برای کسی که خودش یک انتقال‌دهندۀ قدرتمنده. تو هرجایی می‌تونی باشی. به جای هر نسخه از خودت می‌تونی زندگی کنی. اما نباید به جای اون یکی باشی جانی. تو تنها کسی هستی که توی این قرن اخیر هر دو نسخه‌اش انتقال‌دهنده‌س و این خطرناکه.

-چی می‌شه خانم. توروخدا بگین.

+آخه چرا تو باید آخرین و خطرناک‌ترین انتقال‌دهنده باشی بچه؟ یک پسربچه چه گناهی کرده… خدایا نباید این‌طوری می‌شد. همش تقصیر من بود. من نباید توی دو جهان می‌بودم.

-می‌شه با من روراست باشین؟ من چه کار کردم که شما از من می‌ترسین خانم؟

+تو هیچ‌کاری نکردی پسرجون. حداقل تا الان. اون‌ها مغزت رو شست‌وشو دادن تا از خودت علیه خودت استفاده کنن و کل این دنیا رو نابود کنن. به یک نسخۀ دیگه از خودت وعده‌‌ دادن و تو قبول کردی‌ تا با انفجار این نیروگاه هسته‌ای که الان درست زیر پامونه کل دنیا رو نابود کنی. اگه یک عده از این فاجعه جون سالم به‌درببرن تازه ممکنه جنگ بشه. ما باید جلوی اون یکی خودت رو بگیریم جانی.

-خدای من چقدر هیجان‌انگیز… حس می‌کنم دارم نقش یک ابرقهرمان رو بازی می‌کنم. خب بذاریم نابود بشه. بودن و نبودن من تو جهان‌های دیگه چه اهمیتی داره؟

+مغزفندقی اصلاً می‌فهمی چی می‌گم؟ انتقال‌دهنده‌ها روی تمام جهان‌ها تاثیر می‌ذارن. می‌خوای کل دنیا رو نابود کنی؟

-مامان و بابای من رو که کُشتن. چه اهمیتی داره؟

+می‌فهمی چی می‌گی؟ الکی الکی اجازه بدیم کل دنیا نابود بشه؟ پس من چی؟ زندگی من چی می‌شه؟ آدم‌های دیگه چی؟

-فکر می‌کنم شرور و یا ضدقهرمان بیشتر به من بیاد خانم. می‌شه من لوکی‌ باشم؟ برادر ناتنی و خبیث ثور. اصلاً منظورتون از اون‌ها کی بود که گفتین مخ اون یکی من رو شست‌وشو دادن؟

+این‌قدر مزه نریز بچه. اون کمیک‌ها و فیلم‌های آبکی رو هم از مغزت بیرون کن. منظورم مامورهای خدای زمانه. خدای زمان می‌خواد جهان رو از نو بسازه چون معتقده هیچ‌چیز دقیق سرجاش نیست و تو و آدم‌های دیگه‌ شبیه به تو تعادل جهان رو به‌هم زدن. خدای زمان برای رسیدن به خواسته‌اش انتقال‌دهنده‌ها رو دورهم جمع کرد. جلسه تشکیل داد و بعد از کلی حرف و وعده ازمون خواست تا رای نهایی رو بدیم. ما مخالفت کردیم و شبانه از امپراطوریش بیرون زدیم. اون هم افتاد دنبال راه‌های دیگه تا رسید به تو. نمی‌دونم اون احمق پیر چه وعده‌ای به تو داده اما سال‌ها قبل با همین روش تکراری داشت من رو هم به همین وضعیت دچار می‌کرد. جانی بقیۀ انتقال‌دهنده‌ها با کُشتن تو موافق بودن تا کل دنیا رو با کشتن تو نجات بدن اما من مخالفت کردم. تو برای انسان‌ها خطرناک‌ترین انتقال‌دهنده و برای خدای زمان و اطرافیانش یک موهبتی. البته تا زمانی که براشون اهمیت داشته باشی. جانی اگه امشب تو کالبد اون یکی بیدار بشی…

-خانم… خانم صبر کنین… این منم؟

+آروم باش جانی. آروم باش. سعی کن چند نفس عمیق بکشی. هیجانی نشو. تو چیزی که می‌بینی نیستی پسرجون. می‌تونی تغییرش بدی. برای همین کنارت هستم و دارم باهات حرف می‌زنم. مطمئنم که تو از پسش بر می‌یای جانی.

-فکر کنم این خود منه چون شما هم اینجا هستین خانم. همینجا. پس صدای ناله‌ها از اینجا بود؟ شما زخمی شدین؟ این چیه دیگه؟ من… من یک تفنگ بزرگ گرفتم سمتتون و شما به‌جای من به صندلی بسته شدین و… این… این واقعیه؟ خانم من چه کار کردم؟ شما چطوری اومدین اینجا؟

+جانی بیدار شو. زودباش بچه. برگرد اینجا پسرِ عوضی. توی اون یکی دنیا داری چه بلایی سر من می‌یاری بچه؟ داری کتکم می‌زنی؟ بذار برگردم به همینجا جانی. محض‌ رضای‌ خدا بیدار شو!

***

-پس بالاخره به‌هم رسیدیم زنیکه عفریته.

+جانی اون اسلحه رو بذار کنار می‌تونیم باهم حرف بزنیم بچه. نمی‌دونم چطوری من رو کشوندی اینجا اما مطمئنم می‌تونم کمکت کنم.

-دیگه حرفی نداریم… این… این چه حس گُهیه خانم؟ چرا حالت تهوع دارم؟ حس می‌کنم کنترل افکارم دست خودم نیست. می‌خوام بالا بیارم. این… این منم؟ دارم می‌سوزم خانم.

+به من نگاه کن جانی. آره خودتی… هی… نگاه کن پسر.

-چی زیر لب وزوز می‌کنی؟

+جانی؟ پسره مغزفندقی خودتی؟

-جانی مُرده. دیگه مُرده.

+لعنت. این دیگه بده. داری ترسناک می‌شی.

-با انتقال‌دهندۀ جهنمی صحبت‌کردن ترسناک هم هست. نخند عفرینه وگرنه این مشت رو می‌کوبم تو صورتت که بفهمی من شوخی ندارم.

+لعنت بهت بچه…

-حالا دهنت رو می‌بندی و به من می‌گی چطوری تمام نسخه‌های دیگه از خودم رو توی جهان‌های موازی به کنترل بگیرم.

+کورخوندی مغزفندقی موسرخ. درضمن چطوری دهنم رو ببندم و جواب تو رو بدم بچه؟

-بهت نشون می‌دم.

+هی هی بی‌اعصاب‌خان آروم بگیر… هی مشت نکوبون. عوضی… اگه… اگه دست‌هام باز بود حسابت رو می‌رسیدم. بسههههه.

-حساب من رو برسی؟ تو که می‌گفتی می‌خوای از من محافظت کنی. چی شد؟

+جانی یک خرده فکر کن. می‌دونم که هنوز کنترل کل مغزت رو به این دیوونه‌ نسپردی. گوش کن جانی…

-نه تو گوش کن لیزا. وقتشه از یک روش دیگه وارد بشم.

+از راه مشت کوبوندن به من که نتونستی جواب بگیری بچۀ نفهم.

-از راه کُشتن این بچه که می‌تونم.

+چی؟ یعنی چی؟ چرا اسلحه رو می‌گیری سمت خودت؟ زده به سرت؟

-می‌بینی؟ جواب می‌ده. تحریک احساسات انسانی همیشه جواب داده. تو نمی‌تونی مرگ پسر عزیزت رو بعد از اینکه دوباره تو یکی از جهان‌های موازی پیدا کردی، ببینی. برای همین اومدی دنبالش. برای همین دو سال پرستار این بچه بودی تا مراقبش باشی که قدرتش بیدار نشه. این بچۀ بخت‌برگشته فکر می‌کرد عضوی از اون خانواده بود درحالی که تو برای رد گم‌ کنی فرستاده بودیش اونجا تا اینکه جانی بالاخره به قدرتش دسترسی پیدا کرد. حالا قبل از اینکه کالبد جانی دلبندت رو تیکه‌تیکه کنم، بهم یاد بده چطوری بقیۀ نسخه‌های خودم رو کنترل کنم. درست مثل خودت. ببینم اینکه می‌تونی هرزمان که خواستی تو بدن هرکدوم از این «لیزا»ها باشی چه حسی داره؟ این بدبخت‌ها می‌دونن تو وارد زندگی و حریم خصوصیشون می‌شی؟ ها؟ اینکه قوانین جهان خودت و امپراطوری رو هم نقض کنی چه حسی داره؟ بهم یاد بده تا مثل خودت رها بشم و بعد می‌‎تونیم زمان رو دور بزنیم و نامیرا باشیم. زود باش، حرف بزن مادر عزیزم قبل از این که… چیه؟ چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟

+به حماقتت خیره شده بودم بچه. واقعاً کله‌خری. راستش فکر می‌کنم یک جای کار می‌لنگه. خب من چطوری به تو اعتماد کنم؟ اینکه بعد از گفتن راز متعهدکردن همۀ نسخه‌های تو، جانیِ من رو نمی‌کشی؟ نه منطقی نیست بچه. هیچ‌وقت کَلۀ تو درست کار نکرده و نخواهد کرد. باید معامله کنیم.

-زده به‌سرت؟ این منم که دستور می‌ده.

+گوش کن انتقا‌ل‌دهندۀ جهنمی؛ هردومون می‌دونیم که بعد از نابودشدن دنیا نه من می‌مونم و نه تو و اون جانی. باشه؟ مگر اینکه نقشه‌ای برای زنده‌موندن داشته باشی. ها؟ نقشه‌ای تو بساطته؟ اون پیر خرفت-خدای زمان- چیزی در این باره گفته؟

-من رو جدی نمی‌گیری نه؟ واقعاً فکر کردی دارم شوخی می‌کنم لیزا؟ الان بهت نشون می‌دم. الان که پسرت رو کُشتم می‌فهمی.

+یک دقیقه دست از تهدیدکردن بردار بچه. واقعاً که نمی‌خوای خودت هم باهاش بمیری تا پیشنهاد عالیه خدای زمان رو از دست بدی نه؟ آخه کی به این شانس پشت می‌کنه؟ یک لحظه فکر کن.

-به تو مربوط نیست لیزا. خفه‌شو.

+چرا ترسیدی انتقال‌دهندۀ جهنمی ها؟ این‌قدر جایگاهی که بهت پیشنهاد داده ترسناکه؟ یا گمون می‌کنی که درحد تو نیست. ها؟

-ارباب… ارباب جایگاهی رو پیشنهاد نداده. ساکت شو. من می‌تونم یک حذف‌کننده باشم. یک حذف‌کنندۀ عالی. درست مثل چیزی که تو ذاتمه. خشونت و خشم. من فقط تغییر هویت می‌دم. همین. قشنگ نیست؟

+خدایا چقدر تو کله‌خری بچه‌جون. نه خشونتی درون این صورت لاغرمردنی و کوچیکت می‌بینم و نه خشمی که به درد یک حذف‌کنندۀ بی‌همه‌چیز بی‌رحم بخوره. تو فقط یک نوجوون 12 ساله‌ای که صورتش با کک‌مک و جوش دوران نوجوونی پر شده و گونه‌هاش به اندازۀ موهای وزش سرخه. درضمن چرا صورت مسئله رو پاک می‌کنی. اگه تو زنده نباشی چطوری می‌خوای یک حذف‌کننده باشی؟ بچه… تو… تو همین الان اعتراف کردی. حالا… حالا می‌خوای چه کار کنی؟

-اعتراف؟ آه خب… اِ… یعنی چی می‌خوام چه‌ کار کنم؟ می‌خوام…

+گوش کن بچه. می‌دونم الان گیجی و ترسیدی. اما باید یک چیزی رو بهت بگم. من اگه جای خدای زمان بودم ابداً چنین ماموریت مهمی رو برای متعادل‌سازی نظم جهان به تو نمی‌سپردم.

-یعنی چی؟ چی می‌گی واسه خودت؟

+این یعنی خدای زمان همه‌چیز رو به تو نگفته بچه. یا… یا یک جای کار می‌لنگه. چرا هیچ‌کسی نیومده سراغمون؟ تو این خراب‌شده کسی نمی‌خواد جلوی ما رو بگیره؟ یا شاید می‌خوان ما رو به جون هم بندازن ها؟ نکنه…

-نمی‌فهمم چی می‌گی.

+اشکالی نداره جانی. من هم گیج شدم.

-جانی مُردههههههههههههه.

+تمومش کن بچه. این دیوونه‌بازی‌ها رو تموم کن و بذار فکر کنم.

-اما لیزا… من می‌خوام از این وضعیت نجات پیدا کنم. اونا گفتن به تو آسیب نمی‌زنن. گفتن اگه پیدات کنن بهت آسیب نمی‌زنن. آره همین رو گفتن برای همین از من خواستن که…

+صبر کن ببینم. منظورت چیه جانی؟ ها؟ هی گوش کن جانی. ما درستش می‌کنیم. مهم نیست اون‌ها چی گفتن. من به حرف‌های یک پیرمرد خودخواه که می‌خواد کل جهان رو به خواست خودش تغییر بده اهمیت نمی‌دم. من کسی نیستم که به حرف‌هاش گوش بده. خدای زمان هرچی می‌خواد بگه. اگه مغز تو کلش بود دخترش رو از خودش نمی‌روند که وضعیتم این‌طوری بشه. هی جانی من تسلیم بشو نیستم بچه. گوشت با منه پسرِ موسرخ؟

-ولی من نمی‌خوام چیزی درست بشه.

+می‌دونم که هنوز صدای من رو می‌شنوی. راستش دارم به نتیجه‌ای می‌رسم که بیانش ممکنه دردناک باشه. باید بهت بگم که احتمال می‌دم خوشبختانه هدف هم‌نوع‌های من و خدای زمان، تو نبودی بچه.

-نمی‌فهمم چی می‌گی. خیلی… خیلی خسته‌م. من می‌خوام بخوابم لیزا…

+آه خواب. خوبه. الان می‌تونی بخوابی بچه.

-من ترسیدم.

-‏راستش من هم ترسیدم چون بعد از دو سال فهمیدم تمام تلاش‌هام برای محافظت از تو اشتباه بوده. شاید هم بی‌فایده. فهمیدم که مشکل یک چیز دیگه‌س. ظاهراً تو هیچ‌وقت هدف نبودی جانی. نقش تو فقط برای پرت‌کردن حواس من بود. اما از چی؟

+نمی‌فهمم اینجا چه خبره. اونا بهم گفتن اذیتت نمی‌کنن. پلک‌هام داره سنگین می‌شه خانم.

-خدای من… پدر دنبال… من چه کار کردم؟ چقدر احمق بودم که نفهمیدم. کور شده بودم؟ خدای زمان دنبال منه جانی درسته؟ پدربزرگت دنبال منه؟ چون من قوانینش رو برهم می‌زدم و هرازگاهی وارد کالبدهای مختلف خودم می‌شدم تا از دستش فرار کنم؟ چون تو و اون یکی نسخه رو به‌دنیا آوردم؟ تو یک مشکل بزرگ زمانی برای خدای زمان هستی و کسی که مقصر این مشکله منم!

+چی؟ چی شده؟

-اشکالی نداره جانی. من می‌دونستم که دیر یا زود می‌یان سراغم. اما نمی‌ذارم بلایی سر تو و آدم‌های این دنیاها بیارن بچه. اونا می‌خوان دنیا رو از طریق من و تو نابود کنن و دوباره بسازن؟ کور خوندن. هی پسرجهنمی هنوز بیداری؟

+پسر جهنمی چیه؟ من انتقال‌دهندۀ جهنمی هستم. چی شد دست از سر جانی برداشتی؟

-به کمکت احتیاج دارم بچه.

+فکر کردم نمی‌خوای سر به تن من باشه لیزا.

-بوی جادو رو حس می‌کنی بچه؟ دارن به سمت ما پورتال باز می‌کنن. بهت قول می‌دم اگه فک‌وفامیل‌هامون بریزن اینجا جهنم به‌پا می‌شه. برای اون‌ها فرقی نداره که تو جانی باشی یا همون انتقال‌دهندۀ جهنمی. کارشون که با ما تموم بشه ما رو می‌کُشن. درست مثل بقیه. راستش آخرین‌باری که با این جماعت وحشی درافتادم تا از امپراطوری فرار کنم چشم سمت راستم رو از دست دادم. می‌بینی که… کار برادرم بود. همیشه دنبال فرصت بود تا از شرم خلاص بشه. اون یک حذف‌کنندۀ دیوانه‌س.

+برام مهم نیست اونا کی هستن. از من چی می‌خوای؟ چطوری بهت اعتماد کنم؟

-به‌نکتۀ خوبی اشاره کردی بچه. اما وقت ندارم با دلایل منطقی توضیح بدم. زودباش دست‌هامو باز کن تا…

+تا چی؟ بهم بگو…

-بچه من مادرت هستم. مادر واقعی‌ت. من هم مادر جانی هستم و هم تو. چطوری توضیح بدم چون من می‌تونم همه‌جا باشم پس شما دو نفر رو خودم به‌دنیا آوردم. اما به خاطر یک اشتباه زمانی کوچیک به‌جای یک نسخه دو نسخه رو به‌دنیا آوردم. من نباید توی اون یکی جهان هم می‌بودم. برای همین شما دو نفر انتقال‌دهنده شدین. یک نمونۀ نادر که هر چند قرن ممکنه به‌خاطر بی‌احتیاطی یک نفر تو خانوادمون رخ بده. البته که جد جدمون یعنی خانم زندگی حسابی از این بابت خوشحال شد. همیشه عاشق نوه‌های بی‌کَلش بود و هر تولد یک دلگرمی بزرگ به‌حساب می‌اومد. حیف که قرن‌هاست به سیاه‌چال‌های قلمرو امپراطوری تبعید شده و دستمون بهش نمی‌رسه مگر اینکه شورای امپراطوری به همکاری با زندگی نیاز پیدا کنه. نمی‌دونم چطوری هضمش می‌کنی اما این از بدبختی یک انسان با قدرت‌های ماورایی هست. ما برخلاف پدر و اجداد قبلیمون میرایم و خب برای همین بی‌ارزش‌ترین موجودات خانواده محسوب می‌شیم. ما سربازهای نسل قبلمون هستیم. خب… ولش کن اما بدون هیچ دلیل منطقی لطفاً بهم اعتماد کن چون مادرتم. دارم کلافه می‌شم. یک بار هم که شده به حرف من گوش بده.

+قانع نشدم.

-آخ… خدایا چقدر تو یک‌دنده‌ای. خب می‌خواستی یک ضدقهرمان، شرور و یا آدم بده باشی؟ زودباش به همون تبدیل شو. من بهت یاد می‌دم که چطور تمام نسخه‌های خودت رو کنترل کنی. چطور مثل من بتونی هرزمان که خواستی تو هر کالبدی نفوذ و از دست خدای زمان و ایل و طایفه‌ت فرار کنی. اینجوری حداقل چندین سال طول می‌کشه تا نسخۀ انتقال‌دهندۀ اصلی رو پیدا کنن.

+ولی چرا؟ چرا داری کمکم می‌کنی. اینجوری ممکنه جانی، پسر خودت، رو از دست بدی.

-دست کم یکی از شما دو نفر زنده می‌مونه. یک انتقال‌دهندۀ دیوونه، قدرت کمتری از دو انتقال‌دهنده قدرتمند داره. این منطقیه. حداقل کمتر کسی سراغت رو می‌گیره و می‌تونی آزادانه زندگی کنی.

+داری می‌لرزی. ترسیدی لیزا. چرا؟ چرا داری این کارو می‌کنی؟

-چون… چون دوستت دارم. نمی‌تونم بذارم نقشه‌های خودخواهانۀ خانواده‌م حق انتخاب و زندگی رو از تو بگیرن. تو باید مثل تمام پسربچه‌ها زندگی می‌کردی. یک بچۀ عادی بدون هیچ قدرت ماورایی کوفتی. می‌خواستم بین آدم‌‎های معمولی بزرگ بشی و خودت برای آینده‌ت تصمیم بگیری. درست مثل تمام بچه‌ها. می‌خواستم آزاد باشی. برای همین فرستادمت پیش اون خانواده. تو باید نرمال می‌بودی. درضمن نمی‌تونم جون اون آدم‌های بی‌گناه رو به خطر بندازم تا وسواس پدرم رو نسبت به نظم جهان به نمایش بذارم. شاید آدم‌های معمولی هرگز نفهمن چطوری و کی کُشته شدن و مجدد به چرخۀ زندگی بر‌گردن اما من نمی‌تونم به خودم دروغ بگم. نمی‌تونم رنج و عذابی که به وقت مرگ می‌کشن رو تحمل کنم. همۀ آدم‌ها حق انتخاب دارن و خدای زمان حق نداره از حدومرزش فراتر بره و وارد قلمروی مرگ بشه. پدرم همیشه با برادرش خدای مرگ دشمنی داره. یک کینۀ احمقانه و کهنه که تموم بشو هم نیست. عموم هم کینه‌ای‌تر از پدرم برای بدست‌آوردن جایگاه اون قرن‌هاست دندون‌تیز کرده. مغز این خانواده سر رقابت‌های بچگانه معیوب شده بچه. عمه‌م خدای صلح حق داشت که استعفاء بده. هرچند تهش کُشته شد.

-عجب…

+گوش کن بچه. راستش من می‌تونم با غم مردن یکی از شما دو نفر کنار بیام اما نمی‌تونم اون یکی رو از دست بدم. نمی‌تونم از جفتتون هم‌زمان مراقبت کنم چون اونی که ضعیفه دیر یا زود نابود می‌شه و یا به یکی از زیردست‌های پدرم تبدیل می‌شه و دوباره همین ماجرا رخ می‌ده. پس حق بده که نتونم تا آخر عمر مواظبتون باشم. وقتشه جانی خودی نشون بده و شانسش رو برای زنده موندن امتحان کنه. ببینیم تو این رقابت کی برنده می‌شه. اما یادت باشه اگه هرکسی که برنده بشه برای همیشه در فرار خواهد بود. درست مثل من.

+خب…. منطقیه. اجازه می‌دم کمکم کنی. دارم دست‌هاتو باز می‌کنم. دست‌هات داره می‌لرزه لیزا.

-هیچی نگو بچه. فقط کارهایی که می‌گم رو انجام بده. نذار پشیمون بشم. دارن می‌رسن و نمی‌خوام زحماتمون هدر بره. زودباش. اونجوری نگاهم نکن چیه تاحالا ندیدی کسی گریه کنه؟

+من آمادم لیزا.

-خوبه بچه. حالا چشم‌هاتو ببند. روی افکارت تمرکز کن. خوبه نفس عمیق بکش. دم و بازدم. آره خودشه. حالا ذهنت رو از هرچی شلوغیه آزاد کن. به یک نقطۀ سفید مقابل روت زل بزن که خودت توی ذهنت ساختی.

+دارن می‌رسن!

-حواست به من باشه جانی… گوش کن. نفس عمیق. تو آزاد و رهایی. رها از تمام ترس‌ها، دغدغه‌ها، مسئولیت‌ها و حتی زندگی و یا مرگ…

+لیزا…

-هیسسسسس… با من حرف نزن. آهان دارم قدرتت رو حس می‌کنم. بچه قدرتت بوی شکلات تلخ با راحیۀ نعنایی می‌ده که به بوی عرق آغشته شده. عجب افتضاحی. بذار این نیرو که شبیه قطرات بارونه روی پوستت لیز بخوره و از تنت پایین بچکه. احتمالاً الان حال تهوع داری و سرگیجه داره امونت رو می‌بره. سعی کن نیروت رو از اعماق وجودت بیرون بریزی. شبیه یک نعره بلند از سر خشم. خودت رو رها کن. الان دست‌هات سوزن‌سوزن می‌شن و… آره خودشه بچه. دارم جرقه‌ها رو می‌بینم.

+دارم می‌سوزم. من…

-حالا جرقه‌های آبی‌رنگ دارن از سر انگشت‌هات بیرون می‌خزن. کم‌کم به رشته‌هایی از طناب تبدیل می‌شن که به دور مچ دست‌هات و بعد پاهات می‌پیچن. آره می‌بینمشون بچه. رشته‌های جرقه‌ای پوست تنت رو سوزن سوزن می‌کنن و درنهایت وارد چشم‌های سبز‌رنگت می‌شن. دردش شبیه اینکه بدون بی‌حسی دندون پوسیده‌ای رو از توی دهنت بیرون بکشن. متاسفم… جداً متاسفم چون تحمل دردش واقعاً فراتر از تحمل یک بچۀ 12 سالس. اما لطفاً دووم بیار. یک خرده دیگه دووم بیار.

+خانممممممم…

-پوست تنت داره می‌درخشه بچه. عالیه. داری موفق می‌شی. فقط نذار ترس به تو غلبه کنه. نیازی نیست ترس رو دور کنی؛ فقط بهش توجه نکن. تو داری می‌درخشی بچه. لعنت شبیه کرم شب‌تاب شدی. تو داری وارد کالبد تمام نسخه‌های خودت می‌شی بچه تا بالاخره با یکی خو بگیری. سعی کن جسم خودت و یا جانی رو تجسم کنی. باشه؟ خواهشاً به کالبدهای دیگه فکر نکن که زحماتمون به باد می‌ره و جانی و انتقال‌دهندۀ جهنمی رو از دست می‌دیم. جانی… جانی اونجایی؟

+مامان؟ نمی‌تونم. نمی‌تونم کنترلش کنم. دارم می‌سوزم. کمکم کن. توروخدا کمکم کن. دارم آتیش می‌گیرم. خانم؟ لیزا؟

-جانی؟ دست‌هامو بگیر. زودباش. جانی. نه نه… نه دووم بیار. بلند شو. پسره عوضی بلند شو. زودباش بلند شو. انتقال‌دهندۀ جهنمی زنده بمون. خواهش می‌کنم. هی… هی صدامو داری؟ آره اون‌ها دارن نزدیک می‌شن. من دارم پورتال باز می‌کنم بچه. حواسم بهت هست و دارم پورتال کوفتی رو باز می‌کنم. محض‌رضای خدا نفس بکش. یک خرده دیگه مونده تا پورتال باز بشه. بجنب بچه نفس بکش. باید بهت می‌گفتم این کار خطرناکه. زودباش… یک… دو… سه…

+ببخشید خانم شما حالتون خوبه؟ اینا دیگه کی هستن که دارن می‌یان سمت ما؟

-خدای من جانی خودتی؟ پسره احمق فکر کردم از دست دادمت. دستم رو ول… جانی خودتی دیگه؟ انتقال‌دهندۀ جهنمی تویی؟ زودباش بلند شو. آفرین بیا قبل از اینکه شقه‌شقمون کنن گورمون رو از این جهنم گم کنیم. بجنب بچه. بدو سمت پورتال.

+خانم ولم کنین. من کجام؟ اینجا کجاست؟ اصلاً شما کی هستین؟!

 

نویسنده: محدثه ظریفیان

نوشتهٔ بعدی
معرفی سریال آخرالزمانی «همه‌ی ما مرده‌ایم»
نوشتهٔ قبلی
سورئال چیست؟ | داستان‌نویسی به سبک موراکامی

16 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • علی پور
    1402-03-14 18:36

    عه چقدر خوب الان دیدم بعنوان خودم وارد شدم و دیگه لازم نیست اسم و آدرس بزنم😀
    داستانت رو خوندم👏👌
    موفق باشی محدثه جون❤️

    پاسخ
  • هموله
    1402-03-15 12:28

    قلمت سبز محدثه‌جان. به نظرم بجای داستان باید عنوان‌ نمایش‌نامه رو بهش میدادی‌. چون چنین قابلیتی رو داشت که با صحنه‌پردازی یک نمایش‌نامه بشه. با نظر لیلاجان هم موافقم که کاش صوتیش رو هم میذاشتی😍😍😍😍

    پاسخ
  • حلیمه ابراهیمی
    1402-03-15 21:24

    محدثه جان داره این سبک فیلم نامه ها برام جالب می‌شه.
    موفق باشید 😊🙏

    پاسخ
  • سابقی
    1402-03-17 09:55

    هیجان داشت.
    خوب بود.

    پاسخ
  • طاهره خادمی
    1402-03-18 21:15

    کلا داستان تخیلی خیلی امتحان نکردم
    بدم نمیاد وارد دنیاش بشم
    جالب بود

    پاسخ
  • یاسمین ایروانی
    1402-03-18 22:10

    احساس می‌کردم تو دل کالیفرنیا، تو این سینماهای روباز نشستم و دارم فیلم می‌بینم‌. یه پاپ‌کرن و کولا هم بغلمه
    موفق باشید

    پاسخ
  • فریبا معظمی
    1402-03-18 23:57

    داستان که طولانی می‌شه من گیج میشم. شخصیت‌ها رو گم می‌کنم. و اولش یادم میره چی به چیه. این اتفاق تو کتاب‌هام برام میفته. شاید حافظه کوتاه‌مدتم خوب یاری نمی‌کنه. شایدم من عادت ندارم. متنت خلاقانه بود و اینکه انقدر می‌تونه مکالمات طولانی و جذاب ادامه پیدا کنه قدرت تو رو تو نوشتن می‌رسونه

    پاسخ
  • به گمونم یه فایل صوتی با افکت‌های صوتی مناسب خیلی به جذابیت کار اضافه کن حتی گذاشتم عکس یا آیکون در انتقال احساسات هم بی‌تاثیر نیست

    پاسخ
  • معصومه خلیقی
    1402-03-19 20:20

    عالی بود محدثه جان! کاش جهان موازی واقعیت داشت.

    پاسخ
    • متشکرم از شما معصومه‌ی عزیز…
      کسی چه می‌داند شاید جهان‌های موازی وجود دارد!
      ولی اگه وجود داشته باشه بعید می‌دونم همچین اتفاقی مثل داستان نیفته😂✌🏻

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

نوشته‌های مرتبط
رایگان‌ها
فهرست