طوفان شده بود. داشتم با اخم و کلافگی به کتابم نگاه میکردم که یههو برقا رفت. وِرد رو خوندم و بشکن زدم که نور ظاهر شد. اتاق یهکم روشن شد. تنها درس آسونمون همین بود. ولی نور کمش خیلی رو مخ بود! کاش مجبور نبودم با نور جادویی درس بخونم. اصلا زیاد نور نداشت. درسخوندن همهش دردسره.
رفتم دم پنجره. کاش طوفان نبود پنجره رو باز میذاشتم یه بادی به کلهم بخوره. همین یهذره درسی هم که خونده بودم، مغزم درد گرفته بود. حالا همهی خونههای قارچی، جلوی چشمم بودن. رنگیرنگیبودنِ خونهها همیشه از بچگی بهم حس خوب میداد. گربههای بالدار جلوی بعضی از خونهها خوابیده بودن و بالهاشون رو بهخاطر طوفان، دور خودشون حفاظ کرده بودن. بیچارهها. حیف که قانون بود وگرنه میبردمشون پیش خودم تو این طوفان. من اصلا با این قانون موافق نبودم؛ خب اینا هم بالاخره خونه میخواستن، اصلا خونه هیچی، دیگه پناه که باید بهشون داد! یعنیچی باید همیشه تو دسترس باشن؟ اه. اصلا از قانونمانون خوشم نمیاومد.
یه کوتوله سریع دویید سمت گربهای که جلوی پنجره من خواب بود. بهخاطر همین صداشون رو راحت میشنیدم.
صداش زد: «خواهش میکنم پاشو! مامانم حالش بده باید برم پیشش.»
گربه بیدار شد و غر زد: «نصفهشبم ما راحت نیستیم. الان طوفانهها. کرایه بیشتره.»
گفت: «باشه. باشه. هرچقدر بخوای بهت ماهی میدم.»
کوتوله روی گربه نشست و گربه پرواز کرد و رفت.
پریهای محافظ با لباس نگهبانیشون، تو کل شهر پرواز میکردن. بالهای نورانیشون، خیابونا رو روشن کرده بود. صدای جیغ اومد. به این جیغا عادت کرده بودیم؛ باز یه گرگینه دخل یه نفر رو آورده بود. پریهای محافظ بیچاره، کلی مراقب بودن ها؛ اما از پس گرگینههای عوضی برنمیاومدن. اونا همیشه یه راهی برای گیرانداختن طعمه و غذا داشتن. چندتا از پریهای محافظ سریع پرواز کردن تا قربانی رو پیدا کنن.
شاخکهام هی تکون میخورد و میخارید. رفتم جلوی آینه. تکونشون دادم. با دقت نگاهشون کردم. اما سالم بودن و نور کم خودشون رو داشتن.
با خودم گفتم: «یعنی چه اتفاقی میخواد بیفته؟ خوب؟ بد؟ عجیب؟… امیدوارم اتفاق خوبی بخواد برای امتحانم بیفته.»
یاد زمانی افتادم که فقط بهخاطر یه خطا، فقط یه خطا این شاخکها روی سرم دراومد.
سر کلاس «جادوهای موردعلاقه جادوگرها» بودیم و داشتیم وردها رو تمرین میکردیم. که من طبق معمول ورد رو اشتباه خوندم و بدتر دوتا شاخ روی سرم دراومد. کل کلاس زدن زیرخنده. همه با انگشت نشونم میدادن و میگفتن: «نگا چقد مسخره شده.»
قلبم وایساده بود. چشمام اندازه سکه درشت شده بود.
با صدای لرزون از ترس داد زدم: «این چیه؟!»
معلم از اون سر کلاس دویید سمت من: «شاخکای پیشگویی! وای! ببین چیکار کردی!»
گفتم: «آقا، آقا خواهشمیکنم از بین ببریدش.»
جواب داد: «این تنبیه، جزو تنبیهاتیه که از بینبردنی نیست!»
داد زدم: «آخه چرا؟»
ادامه داد: «چون جادویی که استفاده کردی احتمالا خیلی نازکنارنجی بوده، بهش برخورده که اشتباه خوندیش. پسره احمق! حالا جواب مامانوبابات رو چی بدم؟!»
به خودم اومدم. پوفی کردم و به ساعتم که به دیوار چوبی اتاقم نصب کرده بودم، نگاه کردم. از نیمهشب گذشته بود. اصلا از ساعتم خوشم نمیاومد. بابابزرگ فقط دنبال این بود از جادوگرا یه جیزی بخره، اصلا طرحش براش مهم نبود. تنها نکتهی مثبت ساعتم این بود که به طور جادویی، خودبهخود رنگ عوض میکرد. صبحها هم که میخواستم برم مدرسه زبون باز میکرد تا بیدارم کنه.
همیشه اینوقت از شب رو خیلی دوستداشتم چون توی مستند «چیزهای عجیب اما واقعیِ سرزمین مرکزی» میگفت، احتمال اومدن موجودات عجیبوغریب تو این زمان به سرزمینمون خیلی بیشتره. حتی میگفت یه اِلف تو این زمان، دروازه دنیای موازی رو پیدا کرده و رفته اونجا.
خیلی باحال بود. دوستداشتم بدونم اون هنوز الف بود یا آدمیزاد معمولی شده بود؟ کاش منم میرفتم، اونوقت الان مجبور نبودم بهخاطر امتحان کوفتی تا صبح بیدار بمونم. اون یه الف بود، منم یه الف بودم! مردم شانس دارن.
اخم کردم و دندونام رو روی هم فشار دادم. حالم از درسخوندن به هم میخورد. کتاب رو با عصبانیت برداشتم. روی کتاب، «جادوهای مورد علاقه جادوگرها» طلاکوب شده بود. شروع کردم به حفظ وردهای درس نورهای جادویی.
با خودم گفتم: «نه بذار برم درسی که بلد نیستم. اینجوری بهتره.»
رفتم درس بعد.
اولین ورد رو تکرار کردم: «گودی، بودی، اودودیدی، یوتوبودی.»
اما باز هم غلطغلوط گفته بودم.
غر زدم: «مردهشورت رو ببره که انقد چرتی، نچسب!»
با مشت کوبیدم روی میز و کتاب رو پرت کردم. امیدوار بودم زیاد به جادوعه بر نخورده باشه. به اندازه کافی دوتا شاخک داشتم!
از استرس گریهم گرفت و زیر لب گفتم: «لعنت بهت! لعنت بهت!»
یههو نور جادویی خاموش شد و اتاق تاریک شد.
طوفان شدیدتر شد و شیشهها میلرزیدن. باد شاخههای درختهای رنگارنگ رو تکون میداد و خشخش صدا میکرد. سایهشون هم مثل هیولا افتاده بود تو اتاقم. سکوت کامل بود و فقط صدای هوهوی شدید باد شنیده میشد. احساسکردم یه چیزی از جلوم رد شد. اما اهمیتی ندادم. حتما خیالاتی شده بودم. چندلحظه بعد صدای راهرفتن مرموزی به گوشم خورد. آب دهنم رو به سختی پایین دادم. خواستم برم ببینم چیه که پهلوم رو یکی قلقلک داد. قلبم یه لحظه وایساد. با ترس به پشت سرم نگاه کردم؛ اما کسی نبود. میخواستم داد بزنم و مامان و بابا رو صدا کنم، اما صدام درنمیاومد. هرچقد سعی میکردم داد بزنم نمیشد. نور جادویی رو هم میخواستم دوباره ظاهر کنم؛ اما نمیشد؛ انگار که ورد از کار افتاده باشه. صدای آروم و مرموز پچپچ، میشنیدم. خواستم از پنجره فرار کنم اما پنجره اصلا باز نمیشد. از ترس عقبعقب رفتم و خودمو چسبوندم به دیوار. تمام بدنم میلرزید و نفسنفس میزدم. دوییدم که از اتاق برم بیرون؛ اما در قفل شده بود. میخواستم هرطور شده داد بزنم و بگم کمک، که یههو یه موجود کوچیک آتیشی که شکل تخممرغ بود، با لبخند ژکوند و چشمهایی که از ذوق برق میزد جلوم ظاهر شد. داد زدم. اونم انگار که بترسه، داد زد. دوییدم پشت کمد. گلوم خشک شده بود و میسوخت. قایمکی به اتاق نگاه کردم. دیدم نیست.
با خودم فکر کردم: «حتما از استرس امتحان توهم گرفتم.»
نفس راحتی کشیدم و به دیوار تکیه دادم که یهو اون موجود رو کنارم با لبخند مسخرهش دیدم. داد زدم و اونم باز دوباره داد زد. هر دوتامون تو اتاق دور خودمون میچرخیدیم.
اون موجود با صدای تودماغی و مسخرهش گفت: «صبر کن بابا. ای بابا.»
نفسنفس میزد و به سرفه افتاده بود. چشمهام چهارتا شد.
با تعجب پرسیدم: «تو… حَ… حرف میزنی؟!»
همینطور که نفسنفس میزد. دستش رو گذاشت روی سینهش و جواب داد: «نَ… نزنم؟»
رفتم و انگشتم رو بهش زدم که انگشتم سوخت.
«آی!»
بعد از چنددقیقه، همینطور که انگشتم رو میکردم توی دهنم و فوت میکردم، با تعجب ابروهام رو بالا دادم و روکردم بهش: «تو از آتیشی واقعا! تو کی هستی اصلا؟!»
موجود خندید و دوندونهای خرگوشیش معلوم شد. از خندهی مسخرهاش منم خندهام گرفت.
گفت: «من بچهی شیطانم. اسمم اودودیه.»
همینجوری با دهن باز نگاهش میکردم. یاد زمانی افتادم که ورد رو خونده بودم. توش اودودی بود؛ پس من ورد رو اشتباه نخونده بودم، کلا یه چیز دیگه خونده بودم.
با خودم گفتم: «لعنت بهم. باز دوباره گند زدم!»
رو کرد بهم: «من مثل بابام نیسم. بازیگوش و مهربونم جون تو…»
لحن جدی گرفتم و نذاشتم حرفش تموم بشه: «جون خودت!»
ادامهداد: «خیلهخب جون خودم. بعد بهخاطرهمین بابام ولم کرده، قهره، حرف نمیزنه باهام.»
ترس از صدام میبارید: «یَ… یعنی عین فیلمها نمیخوای اذیتم یا… تسخیرم کنی؟»
با چهرهای جدی گفت: «نه. جون هرکی دوسداری باز هوار نکش، فرار هم کن. خسته شدم. ایبابا.»
حالا یهکم خیالم راحت شدهبود.
پرسیدم: «پس، قفلشدن دروپنجره و اون کارا، کار تو بود؟!»
خندید: «گفتم که بازیگوشم. یهکَمِشو از بابام یادگرفتم.»
نگاهی بهم کرد و خندید. دوستداشتم بزنم لهش کنم اما حیف که از آتیش بود.
نفس راحتی کشیدم و نشستم روی صندلی. قهوهمو سرکشیدم و لَم دادم تا یهکم آروم بشم.
چپچپ نگاهش کردم و گفتم: «کم مونده بود سکته کنم.»
صدای پا به گوشم خورد. انگار که یکی داشت میاومد سمت اتاقم.
از صندلی پریدم و گفتم: «هیس، هیس! فکرکنم بابامه!»
میخواستم یهجوری اودودی رو قایم کنم اما بلافاصله در باز شد و بابام حالا با اخم داشت نگاهم میکرد. باز دندونای خونآشامیش رو نمایان کرده بود. هرموقع احساس خطر میکرد، اینکار رو انجام میداد. اول به اودودی و بعد به بابا نگاه کردم.
پرسید: «چیزی شده؟ چرا هی اونور رو نگاه میکنی؟»
خودم رو زدم به بیخیالی و جواب دادم: «اِم… نه.»
گفت: «پس این صداها چیه درمیاری نصفهشبی؟!»
پشت سرم رو خاروندم و لبخند ژکوند زدم.
اولین دلیلی که اومد به ذهنمو گفتم: «اِم خب… چیزه قهوه خوردم خیلی داغ بود، سوختم.»
تذکر داد: «واقعاً که! نمیفهمی ما خوابیم؟ دیگه صدایی نشنوم.»
بابا پشت چشمی نازککرد و رفت. نفس راحتی کشیدم و نشستم روی تخت. چقد دوستداشتم مثل بابا خونآشام بودم یا اصلا الفِ خونآشام بودم؛ ولی ژن مامانم قویتر بود و الف شدم.
اودودی خندید و دلگرمی داد: «دیدی کسی جز تو منو نمیبینه. خیالت راحت شد؟»
رو به اودودی کردم: «خیلهخب. حالا ساکت میشی برم درس بخونم؟»
رفتم سر کتاب درسیم.
پرسید: «این چیه؟»
با کلافگی جواب دادم: «امتحان دارم، بذار بخونم.»
گفت: «خوندن نمیخواد که. من بهت میرسونم بابا. کسی منو نمیبینه که.»
حواسم نبود. باز با هیجان داد زدم: «چی؟!»
بعد دستم رو سریع گذاشتم روی دهنم.
آروم ادامه دادم: «تو چی گفتی؟ یعنی نخونم؟»
گفت: «نه بابا.»
پرسیدم: «مطمئن؟ نزنی زیر حرفت!»
اطمینان داد: «خیالت راحت!»
بعد بلند شدم و از خوشحالی رقصیدم. زد به کمرم که مثلا دلگرمی بده: «من هسم.»
اما بدتر سوختم.
بلند گفتم: «آخ! دست نزن به من، سوختم! اه!»
اودودی با ذوق به اتاق نگاه کرد و گفت: «چه اتاقت باحاله.»
دویید سمت میز تحریرم. خواست بشینه روی صندلی، که سریع دوییدم و صندلی رو برداشتم. اما از شانسم، اودودی محکم زمین خورد.
داد زدم: «وای نه! پاشو! الان اتاقمو به آتیش میکشی!»
اودودی سریع بلند شد. دود از فرش اتاقم بلند میشد؛ اندازه یه دایره کوچیک فرشم سوخته بود. مثلا اومدم صندلیم رو از آتیشگرفتن نجات بدم، بدتر فرشم سوخت!
غر زدم: «اه. لعنتی! حالا به مامانبابام چیبگم با هنرنمایی تو؟»
لبولوچهش رو آویزون کرد. قیافهاش رو مثل بچهها مظلوم کرد. پشیمونی از صداش میبارید: «آخه من از این چیزا ندیدم.»
پرسیدم: «چرا؟»
ادامه داد: «اولاً چون وسایلم از آتیشه.»
بغض کرد: «بعدش هم تو اولین کسی هستی که من رو احضار میکنه. بابام انقد از من بدش میاد که نذاشت کسی بفهمه بچهای مثل من داره.»
دلم براش سوخت. پس بیچاره حق داشت اینجا براش عجیب باشه. دوستداشتم بغلش کنم اما حیف که از آتیش بود.
سمتم اومد و صدام زد: «حواست کجاست بابا؟ بشین.»
پرسیدم: «چرا؟»
ادامهداد: «تو بشین. کارت دارم.»
نشستم. صورتش رو آورد جلو. حرارت، صورتم رو میسوزوند.
عقبعقب رفتم و گفتم: «چیکار میکنی؟!»
اعتراض کرد: «عه! چرا فرار میکنی؟! مگه بوس کردن فرار داره؟ ایبابا!»
پرسیدم: «بوس؟! بوس برا چی؟!»
جواب داد: «آخه فَرشِت رو سوزوندم… باید از دلت دربیارم وگرنه دیگه از ناراحتی خوابم نمیبره.»
بدون اینکه حواسم باشه، سریع بوسم کرد و رفت عقب.
بالش رو گرفتم جلوی دهنم و بهخاطر سوختن صورتم فقط داد میزدم: «آی! سوختم!»
جلوی آینه صورتم رو دیدم. علاوهبر فرشم، یه گردی کوچیک دیگه از سوختگی هم روی صورتم بود. باید روش چسب زخم میزدم مامان و بابا نبینن. از توی آینه کتونیهای نارنجی اودودی رو دیدم. انقد حواسم پرت بود اصلا اونا رو ندیده بودم.
پرسیدم: «چه بامزهس کتونیت. چطور نمیسوزن؟»
گفت: «اینو یه فرشته بهم داده. یه جادویی داره که نمیسوزن.»
پرسیدم: «یعنی فقط با فرشتهها در ارتباطی؟»
جواب داد: «اوهوم. اصلا از شیاطین خوشم نمیاد. بدجنسن.»
حالا دیگه سر کلاس بودیم و برگهها داشت پخش میشد. مراقب به یه دیو با دوتا شاخ تبدیل شده بود تا بچهها ازش بترسن و تقلب نکنن؛ البته به گندگی دیو نبود و طوری بود که تو کلاس جا بشه.
مشغول جواب دادن به سوالها شدم. از بیستتا سوال فقط چهارتاشو بلد بودم، اونم معلوم نبود درست بود یا غلط. اودودی بین صندلیها خیلی بیخیال قدم میزد و به برگهها نگاه میکرد. منم قلبم تندتند میزد. عرق میکردم و مدام پاهامو تکون میدادم. با چشم و ابرو به جلوییم که ردیف اول بود اشاره کردم که بره از روی اون ببینه. اون خرخون کلاس بود. تازه جادوگر هم بود و همهچیز رو فول بود.
گفت: «چی؟»
محکم خودکار رو به پیشونیم زدم و سر خودکار رو گرفتم رو به ردیف جلو که بفهمه کجا بره.
گفت: «آهان. اینجا. الان میرم.»
اما اودودی باز مسیر رو اشتباه رفت و بدتر رفت از روی ضعیفترین شاگرد کلاس دید.
بعد اومد سمت من و گفت: «اینم برگهش سفیده. مثهاینکه سفیدم بدی قبوله بابا.»
شقیقههام رو فشار دادم و با خودم گفتم: «گیر چه احمقی افتادم.»
مراقب پشتش رو به من کرد. منم از فرصت استفاده کردم و اینبار واضحتر اشاره کردم و لبزدم: «اشتباه رفتی. بغلیش.»
اودودی رفت صندلی بغلی. که یکدفعه پاش پیچخورد و دست چپش به بازوی خرخونه خورد.
خرخون از جاش پرید و داد زد: «آی!»
مراقب تذکر داد: «چه خبرته؟! امروز چتون شده شماها؟!»
جواب داد: «ببخشید، آقا.»
خرخون، هاجوواج به دوروبرش نگاه میکرد. از طرفی خندم گرفته بود از طرفی هم حرصم گرفته بود. اودودی به برگهی خرخون نگاه کرد. سرشو خاروند و با گیجی طرف من اومد.
گفت: «بنویس. رو این سوال بالاییه… آهان آره… یه گردالی بذار که پایینش یه خطه.»
انگار که یه جادوگر منجمدم کرده باشه، سر جام خشکشدم.
با چشمای درشتشده صدامو آروم کردم: «تو نمیتونی بخونی؟!»
ترس از صدام میبارید: «تو نمیتونی بخونی بعد… بعد به من قول رسوندن دادی؟!»
با ناراحتی گفت: «آخه ما اینطوری نمینویسیم! یه خط دیگه داریم. باورکن نمیدونستم خط شماها فرق داره با ما. اما من تمام تلاشم رو میکنم که کمکت کنم، باشه؟»
محکم زدم به پیشونیم.
اودودی ادامه داد: «حالا یه خط بذار که بالاش نقطهس. حالا بذار برم بقیهشو بهت بگم.»
غر زدم: «اینجوری که امتحان تموم میشه تا بگی!»
مراقب، بالای سرم وایساد.
با صدای خشدار و بَمِش بهم تذکر داد: «دفعهبعد صدایی ازت بشنوم برگهتو ازت میگیرم!»
با کلی بدبختی فقط چهارسوال دیگه رو جواب دادیم، بعد هم خرخون برگهشو داد و رفت. منم دیدم چیزی بلد نیستم و نشستنم سر امتحان فایدهای نداره، حرصم گرفت و با عصبانیت برگه رو به مراقب دادم و از کلاس بیرون زدم. توی راهرو مدرسه تندتند راه میرفتم. اودودی هم دنبالم میاومد؛ اما بهم نمیرسید.
پرسید: «خوب دادی، نه؟»
صدامو بردم بالا: «خفهشو مسخره! همون اول میگفتی هیچی حالیت نیست! چرا زر زدی که حالا من گند بزنم امتحانو؟»
اودودی با تعجب بهم نگاهکرد. شونههاشو آویزون کرد و لبولوچهش هم آویزون شد.
صداش ناراحت بود:«ببخشید. باورکن نمیدونسم اینجوری میشه… فقط… فقط میخواسم بهت کمک کنم.»
پریدم وسط حرفش: «لازم نکرده!»
بچهها با تعجب بهم نگاه میکردن، که من داشتم با کی دعوا میکردم؟
خواست به من امید بده و لبخند زد: «ولی اون چنتایی که گفتم کمکت میکنه.»
طلبکارانه جواب دادم: «آره! حتما با اون چرتوپرتایی که گفتی نمره میارم!»
لبخند روی لبش خشک شد و صداش ناراحت شد: «اما من هرچی که دیدم رو گفتم!»
دیگه از مدرسه بیرون رفتم.
با حرص گفتم: «بروبابا! تابستون بهخاطر توی نفهم باید برم مدرسه!»
صدام زد: «صب کن بابا. اگه دیگه دوسم نداری…»
لحنم طلبکارانه شد: «دیگه؟! فک کردی اون اولم دوست داشتم؟! نخیر! تو از اون اولم نحس بودی؛ منو سکته دادی. چطور دوست داشته باشم؟ عین بابات نچسبی!»
صداش میلرزید: «پس من… میرم.»
داد زدم: «برو! زودتر!»
اشک تو چشمهاش جمع شد و انگار که بترسه، عقبعقب رفت. اشکاش نارنجی و قرمز بود. بهم چندلحظه خیره شد بود. بعد سرش رو پایین انداخت.
با چهرهای آویزون گفت: «ولی من…»
داد زدم: «گفتم برو!»
ترسید و حالا اشکهاش میاومد پایین.
صداش آروم بود و میلرزید: «فک میکردم تو دوست خوبم میشی؛ اما… خدافظ.»
بعد کمکم جسمش کمرنگ شد و ناپدید شد. رفتم پیادهروی تا آروم بشم. چنددقیقه گذشت که عذاب وجدان بدی گرفتم. حرف آخرش همهش تو گوشم میپیچید.
با خودم میگفتم: «کاش اونجوری باهاش حرف نمیزدم. یعنی دلش رو شکستم؟ چه دروغ شاخداری گفتم که دوسش ندارم. دوستنداشتم اینطوری بشه. تقصیر خودم هم بود. باید ازش میپرسیدم که میتونه بخونه یا نه. باید از دلش دربیارم.»
یه فکری کردم؛ سریع رفتم خونه تا دوباره احضارش کنم. کتاب رو باز کردم؛ اما یادم نبود کدوم از اون وردها رو اشتباه گفته بودم.
باخودم فکر کردم: «فقط یادمه توش اودودی بود؛ اما قبلوبعدش چی بود؟»
شونههام، مثل لبولوچهم آویزون شد. با بغض، ناامیدی، و پشیمونی خودم رو روی صندلی انداختم. به سوختگی فرش نگاه کردم و زیر گریه زدم. تصویر چهرهاش از جلو چشمم نمیرفت و باز حرف آخرش تو گوشم پیچید.
نویسنده: ستاره صالحی
8 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
خیلی قشنگ بودددد عاشق اودودی شدممم ولی دلم براش سوخت آخر داستان🥲
فضاش جادویی و فانتزی بود و من عاشق اینجور فضاهاممم🪄
به شدت منتظر داستان بعدی از این نویسنده ی هنرمندممم
خیلی قشنگ و بامزه بود قلمت استوار🥺🤩🤩دوست داشتم بیشتر درمورد اودودی بدونم
مرسیی قشنگم😍خوشحالم خوشت اومده🥹🩷
موفق باشییییی😍😍😍🌱🌱🌱
چرا این پسر الفه اینقد بی اعصاب بود حقشه شاخ دربیاره
😁😁خوشحالم که تونستی ارتباط بگیری باهاش😍🩷
خسته نباشی داستان باحالیه ادامشم میخوایم🥺
😍حتما ادامهش میدم
مرسیی قشنگم😍خوشحالم خوشت اومده🥹🩷