صدای خیزش باد را لابهلای تکهپارههای دهکدهی متروکه میشنوم. میتوانم بوی سوختن چوب سقف خانهها را زیر بینیام حس کنم. صدای ضجههایشان را میشنوم. حالا بوی خون لابهلای رایحهی تند گوشت سوخته میپیچد. هنوز هم صدای ضجهشان را میشنوم. صدای التماسهای دروغینشان را. التماس؟
آنها حتی چشم دیدن مرا نداشتند پس چرا به من التماس میکردند؟
مرا طرد کردند. مرا تبعید کردند. با آنکه بهترین داروها و درمانها را تقدیمشان کردم. با آنکه بارها از مرگ نجاتشان داده بودم.
اما آنها هرگز به من التماس نکردند. هرگز از من کمک نخواستند. هرگز مرا به جمع خودشان راه ندادند. من برایشان همان جادوگر نحسی بودم که جز بخت شوم و نابودی مطلق هیچچیزی نداشت. ریشهدواندن ناگهانی قحطی در دهکده را بر گردن من انداختند. حتی پیداشدن بیماری واگیرداری که معتقد بودند خدایشان بر سرشان نازل کرده بود. احمقهای خرافاتی.
آن بیماری ناعلاج از جنس مرگ بود. از جنس درد. از جنس نابودی. اولش سرفههای خشک بود. بعد سرفههای خونین و زمخت. در نهایت کرمهای سیاه چندشناکی از چشمهای بیمار به بیرون تراوش میکرد. کرمهایی کوچک اما سمج که همچون اشک از چشمها جاری و موجب خارش و مکیدن خون میزبان میشدند. کرمهای سیاه آنقدر خون میزبان را میمکیدند که دیگر هیچ خونی در کالبد بیمار باقی نمیماند.
پس شورای دهکده، این دهکده را برای ماهها قرنطینه کرد. نه کسی میآمد و نه کسی میرفت. اوایل دکترها برای درمان بیماری به دهکده آمدند اما بیماری ناعلاج واگیردار به سرعت پخش شد و آنها را هم مبتلا کرد. باز هم از من کمک نگرفتند. از من که علاج دردشان بودم هم کمک نگرفتند.
پس بیماری دهکده را به کام مرگ کشاند. این بیماری مرگآلود نه به نوزادی تازه متولدشده رحم میکرد و نه به راهبان باتقوایی که دائم از خدایشان کمک میگرفتند. جدی؟ کمک گرفتند؟
این بیماری برای نابودی آمده بود. اما… اما چرا اهالی این دهکده خواستار سوزاندن من بودند؟
آن تیرک آهنی وسط میدان که حالا با خاکستر پوشانده شده است را میبینم. بر روی زمین عریان سیاهرنگی که دهکده را پوشانده قدم میگذارم. خانههای سنگی و سقفهای تکهتکهشدهی چوبیشان را از نظر میگذرانم. هنوز هم بوی چوب را حس میکنم. صدای ضجههایشان، صدای التماسهایشان برای رهایی از شر خودم را میشنوم. برای قربانیکردن من به وقت سوزاندهشدن. میتوانم صدای قرچوقروچ چوبها را بشنوم. میتوانم صدای غرش آتش زمانی که تنم را میسوزاند بشنوم. اما من اخمی بر ابرویم نینداختم. جدی؟ میشنوم؟
بر پوست صورتم دست میکشم. پلکهایم، مژههای بیرمق و حتی موهای خرماییرنگم را لمس میکنم. من زندهام و آنها مُردهاند. این چیزیست که میتوانم بگویم.
من زندهام!
برای لحظهای پلکهایم بر روی هم میافتند. وزش باد تندوتندتر میشود. آنقدر شدید که بقایای خانههای مخروبه را با خود میبرد و لابهلای خار و سنگهای درشت و کوچک محو میکند. اما من همانجا در میدان ایستادهام. کف دستانم را برای اجرای وِرد بر روی هم میکشم. کلمات در ذهنم جاری میشوند. انگشتهای یخکردهام یکدیگر را لمس میکنند و نوری سرخرنگ از برخود آنها برهم نمایان میشود. نوری که به رشتههای باریک مو شباهت دارند و یواشیواش در دل خاک نفوذ میکنند. نوری که سیاهی دهکدهی مرده را روشن و جریان وزش گردباد اطرافم را شدیدتر میکند.
دوباره و دوباره پلکهایم روی هم میافتند. نفسهای عمیقی از ته حلقم بیرون میریزند و پشتسرش وردهای پیدرپی. جملات را فریاد میکشم. فریادی که زمین را میلرزاند و آسمان را به غرش وا میدارد. ابرهای سیاه درهم میلولند و باران آغاز میشود. بارانی سیلآسا که چرک، خون و کثافت را از تن دهکده بشورد. بارانی که مرا زنده کند. منی که نامیرایم. منی که خدایشان بودم. منی که هرگز نشناختند!
حالا آب، لباسها و موها و کالبد ساختگیام را خیس کرده اما میبینمش. بالاخره آن جوانهی سبز را میبینم که درست در وسط میدان، جایی که کالبد قبلیام را سوزاندند، رشد کرده. جوانهای کوچک، بیدفاع و امیدوار.
اشک برگونههای خیسم جاری و با قطرات باران مخلوط میشود.
میخندم. باصدای بلند و کرکنندهای میخندم. آنقدر که از فرط خنده بر روی زانوهایم میافتم.
من زندهام و آنها مرده. آنهایی که خدایشان را برای رهایی از این کثافت قربانی کرده بودند بدون آنکه بخواهند مرا بشناسند.
حالا نور طلاییرنگ خورشید از لابهلای ابرهای سیاه بیرون میریزد و رشد جوانهی کوچک را دوچندان میکند.
همانطور که جوانهی سبز آرامآرام رشد میکند، میاندیشم: «باز هم در کالبد یک زن جادوگر ظاهر شوم؟ هرگز! اینبار در شکلوشمایل کودکی شیرین زنده میشوم. شاید اینبار توانستند مرا بشناسند. جادو و محبت به کار این آدمیزادهای احمق و نادان نمیآید. نجاتشان نخواهد داد. پس راه دیگر را میآزمایم.»
درحالی که کالبدم آرامآرام به کودکی با پاها و دستهای کوچک تغییرشکل میدهد به درخت تنومند مقابل رویم زل میزنم.
با صدایی بلند میگویم: «این امیدواری بیانتهای من از ازل تا ابد مرا برای ماندن در کنار آدمیزادهای ناسپاس مصمم نگه میدارد. نمیتوانم رهایشان کنم. نه حالا که در مقابل درختی تنومند ایستادهام. درختی با ریشههای عمیق در دل خاک. درختی با شاخههای پیچان و برگهای سبزرنگ که بهتازگی طعم آب را چشیده است. طعم زندگی را. طعم زندهشدن را.»
موهای کوتاه و طلاییرنگ پسرک را از مقابل صورتم کنار میزنم. با بشکنی آرام جوانههای دیگری را که بر خاکستر کالبد قبلی من و دهکدهی قبلی روییدهاند، از دل خاک بیرون میآورم.
به امید آنکه آدمیزادها راهشان را پیدا کنند این دنیا را برای هزارمینبار میسازم. برای خودشان. از لابهلای خاکستر و خون خودشان برای آدمیزادها دنیای جدیدی میسازم.
نویسنده: محدثه ظریفیان
4 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
عالی بوووووود محدثه جان. خیلی کیف کردم. دمت گرم. خسته نباشیییی
متشکرم دختر خلاقم. خودت معرکهای :)))
خیلی عالی بود….اما نفهمیدم چرا از اول تبدیل به یه جادوگر شده بود اون که میدونست آدم ها چنین واکنشی رو دارن؟نمیدونست؟
سلام به شما. متشکرم از نگاه دقیقتون.
بله ایشون میدونست که ممکنه انسانها چنین واکنشی نشون بدن اما باز هم داشت به انسانها فرصت میداد چون خودش خداست :))))