ساعت سه بعد از ظهر بود و من هنوز توی مدرسه گیر افتاده بودم. یادمه توی بچگی از مدرسه متنفر بودم و حتی تا سال آخر دبیرستان هم نتونستم کمی احساس بهتری نسبت بهش پیدا کنم. همیشه میگفتم ضربالمثل «مار از پونه بدش میاد در خونهاش سبز میشه» رو برای من گفتن. چون هیچوقت فکرش هم نمیکردم بعد از کنکور، دانشگاه فرهنگیان قبول بشم. واقعا احمقانه بود که از بین نودونهتا انتخاب غیر فرهنگیانم، دقیقا همون یدونه که فرهنگیان بود رو قبول شده باشم. هربار که یادش میافتم به مشاور احمقم لعنت میفرستم. البته حقش بود به مامان هم لعنت بفرستم ولی واقعا دلم نمیاومد.
مامان دوست داشت من معلم بشم. وقتی این رو به مشاورم گفتم با پوزخند جواب داد: «واقعا فکر میکنی با این رتبه فرهنگیان قبول میشی؟» بعد هم بهم گفت: «محض دلخوشی مامانت یدونه از گزینهها رو فرهنگیان بزن و بهش بگو که زدی اما قبول نشدی. چون مطمئنم که قبول نمیشی.»
من هم به حرفش گوش دادم و حالا از شانس بدم یک مدیر مدرسهام. اولش فکر میکردم اگه مدیریت این روستای دور افتاده رو قبول کنم، خیلی راحتتره برام تا بخوام درس بدم. ولی بعد که واردش شدم فهمیدم چه غلطی کردم و حالا تا آخر سال مجبورم روزی 8 تا 10 ساعتم رو توی مدرسه بگذرونم.
مدرسه بزرگ اما خالی و بدون هیچ امکاناتی بود. ساختمون کلاسها جدا از هم و اطراف حیاط ساخته شده بودن و گچ دیوار همهشون ریخته بود. نیمکتها فلزی و زنگزده بودن و اکثر تختهسیاهها نابود شده بودن. دفتر مدیر هم یه اتاق کوچیک و از همهی کلاسها داغونتر بود. حتی میز و صندلی هم نداشت. بلکه دو تا نیمکت مثل نیمکتهای کلاس داشت که نشستن روشون به شدت طاقتفرسا بود. بارها برای بودجه درخواست داده بودیم اما هیچکس کوچکترین توجهی بهمون نمیکرد و منتظر بودن تا سقف مدرسه روی سرمون بریزه بعد برامون عزاداری کنن.
از همه چیز بدتر، مدرسه کنار قبرستون روستا بود. هر روز یه داستان جدید درباره ارواح توی مدرسه پخش میشد و بچهها رو از ادامهی تحصیل میترسوند. پسرها ترجیح میدادن شاگردی پدرشون رو بکنن و دخترها هم زیر دست مادرشون کارهای خونه یاد میگرفتن تا از مدرسه فرار کنن. پدر و مادرها هم که از پول بیشتر در نتیجهی نیروی کار بیشتر و خرج کمتر بابت کتاب و لباس مدرسه استقبال میکردن. در نتیجه هیچ اهمیتی به ترک تحصیل بچههاشون نمیدادن.
خیلی وقتها فکر میکردم مدرسه رو رها کنم و با خیال راحت برگردم تهران و بزنم توی کار آزاد. مطمئن بودم هیچکس اهمیتی به بستهشدن مدرسه نمیده، بنابراین کسی هم کاری به کار من نداره. ولی وقتی به همون چند نفری که تمام نمراتشون 20 میشد فکر میکردم، بیخیال تمام این برنامهها میشدم. اونا حقشون بود که بتونن درس بخونن. حتی اگه هیچ امکاناتی براش نداشته باشن.
داشتم روی پروندههای بچههای ترک تحصیل کرده کار میکردم و با دیدن هر کدوم بیشتر افسوس میخوردم. غرق در یادداشتهام بودم که شنیدم کسی صدام زد: «آقا مدیر؟» صداش شبیه صدای یه دختربچه بود و فکر کردم شاید یکی از بچهها هنوز از مدرسه نرفته یا چیزی جا گذاشته و برگشته.
با شنیدن دوبارهی «آقا مدیر؟» از روی نیمکت بلند شدم و به طرف در دفتر رفتم. به حیاط نگاهی انداختم. اما کسی رو ندیدم.
- آقا مدیر؟
با تعجب به حیاط خالی خیره شدم. به ذهنم رسید که شاید بچه توی یکی از کلاسها گیر کرده. پس به سمت نزدیکترین کلاس رفتم و درش رو باز کردم. کلاس کاملا خالی بود.
- آقا مدیر؟
به سراغ کلاس بعدی رفتم و بعدی… اما تکتک کلاسها خالی بودن. هربار که صدام میزد، جواب میدادم و چیزهایی مثل «بله؟»، «کجایی؟»، «کی هستی؟» و … میپرسیدم، اما جوابی نمیداد و دوباره صدام میزد. وقتی درِ آخرین کلاس رو میبستم، دختربچه دوباره صدام زد. کمی نگران شدم اما چون هیچوقت به داستانهای جن و روح باور نداشتم، خودم رو آروم کردم که حتما یهنفر یهجایی مخفی شده.
به در مدرسه نگاه کردم. باز بود و هیچکس جلوش نبود. با این حال باز هم از مدرسه بیرون رفتم تا خیابون رو چک کنم. توی گرمای سوزان اون موقع ظهر، هیچکس حتی توی خیابون هم نبود.
با خودم فکر کردم شاید از خستگی توهم زدم و کاش به خونه برم و ادامهی کار رو برای فردا بذارم. با همین تصمیم به داخل مدرسه برگشتم تا موبایل و وسایلم رو بردارم. هنوز چند قدم از در دور نشده بودم که در با صدای بلندی بسته شد. به سمتش چرخیدم و برای چند لحظه بهش نگاه کردم. هیچ بادی نمیوزید، نمیتونستم خودم رو با این فکر قانع کنم که کار باد بوده. ولی باز هم اهمیتی ندادم و به دفتر مدیر برگشتم.
وسایلم رو جمع کردم و از دفتر بیرون زدم. موقع بازکردن در، قفلش کمی گیر کرد. اما موفق شدم بازش کنم و در رو قفل کردم. خیابون مثل چند دقیقهی قبل ساکت و خالی بود. توی مسیر خونه به راه افتادم. یه نهار گرم و چندساعتی خواب حتما حالم رو بهتر میکرد. خیلی زود به خونه رسیدم و کلید رو وارد قفل کردم. سعی کردم بچرخونمش اما تکون نمیخورد، انگار که کلید اصلا مال قفل نباشه یا چیزی توش گیر کرده باشه. یکم بیشتر تلاش کردم که ناگهان از دستم در رفت و کلید توی قفل شکست. ناامیدانه آه کشیدم و به در بستهی خونه خیره شدم. حالا چجوری باید وارد میشدم؟
داشتم با خودم سبکسنگین میکردم از کدوم همسایه کمک بگیرم که ناگهان صدای دخترانهای گفت: «آقا مدیر؟» وحشتزده از جا پریدم و به پشت سرم نگاه کردم. یکی از شاگردهای مدرسه به اسم نرگس پشت سرم ایستاد. خندید و پرسید: «چی شده آقا مدیر؟»
«این موقع ظهر اینجا چیکار میکنی بچه؟ خطرناکه!» بهش تشر زدم.
باز هم خندید. «اصلا هم خطرناک نیست، همیشه بعد از نهار برای بازی مییام بیرون. گرما منو اذیت نمیکنه ولی بقیهی بچهها همیشه صبر میکنن تا هوا خنکتر شه، بعد بیان.»
به خورشید سوزان بالای سرمون نگاه کردم و پرسیدم: «یعنی الان گرمت نیست؟ من که دارم آب میشم.»
نرگس باز هم خندید. «بابام عادت داره بگه من از آتیش ساخته شدم و بچهها هم بهم میگن اژدهای آتشین.» با ذوق خندید انگار خیلی از لقبش خوشحاله. «نه تنها این خورشید ساده که حتی آتیش هم نمیتونه منو اذیت کنه.»
بهش لبخند زدم. «خورشید از آتیش گرمتره بچه، خورشید از انفجارهای کهکشانی ساخته شده.»
قیافهی گیجی به خودش گرفت و پرسید: «از چی؟»
- هیچی، ولش کن. ببینم تو بلد نیستی از در خونه بالا بری؟
سر تکون داد. «معلومه که بلدم، عاشق بالا رفتن از در خونههام. کلیدتون رو گم کردین؟»
کلید شکسته رو بالا گرفتم. «نه، فکر کنم بهخاطر گرما شکست.» به در اشاره کردم. «میتونی بری از داخل باز کنی؟»
سر تکون داد. «بله، آقا مدیر، چرا نتونم.» جلوتر اومد و عروسکش رو به دستم داد. بعد قبل از اینکه حتی من متوجه بشم چی شده، از در خونه خزید و بالا رفت. درست توی یک چشم بههمزدن.
از سر رضایت لبخند زدم. نرگس در رو باز کرد و من وارد خونه شدم. میخواست بره بیرون که پرسیدم: «میخوای بیای یه خوراکیای چیزی بهت بدم؟»
«شکلات داری؟» مشتاقانه پرسید و باعث لبخندم شد.
«دارم.» با لبخند جواب دادم.
پشت سرم وارد خونه شد. کیفم رو روی زمین رها کردم و از اونجایی که به شدت نیاز به سرویس بهداشتی داشتم به نرگس گفتم: «چند دقیقه همینجا بشین تا من دست و صورتم رو بشورم بعد برات شکلات میارم.»
اون هم سر تکون داد و روی زمین نشست. وقتی از سرویس بهداشتی بیرون اومدم، نرگس رو ندیدم. با خودم فکر کردم شاید بهخاطر شکلات از جاش بلند شده. پس رفتم آشپزخونه رو چک کردم. اما اونجا هم نبود. درحالیکه ظرف شکلاتها رو برمیداشتم صداش زدم: «نرگس؟»
جوابی نیومد. دوباره صدا زدم: «نرگس بیا شکلات بردار.»
ظرف رو روی کابینت گذاشتم و زیر کتری رو روشن کردم تا برای خودم کمی نسکافه درست کنم شاید خستگیم برطرف بشه. با فکر اینکه نرگس هر جایی رفته باشه الان دیگه برگشته، از آشپزخونه خارج شدم اما خونه همچنان خالی بود.
«نرگس؟» تنها اتاق خوابم رو چک کردم و بعد به حیاط رفتم .چون خونه جای دیگهای برای گشتن نداشت. حیاط هم مثل بقیهی خونه خالی بود و در بسته بود. «نرگس؟ کجایی؟» ترسیدم نکنه جایی رفته باشه و اتفاقی براش افتاده باشه. ولی خونهی من خیلی جای بزرگی نبود و نمیتونست جایی قایم شده باشه.
«آقا مدیر؟» با شنیدن صدا به اطرافم نگاه کردم و امیدوار شدم. صداش نزدیک بود.
– نرگس؟
– آقا مدیر؟
صداش از اطرافم میومد ولی هیچ خبری از خودش نبود.
«نرگس کجایی؟» جوابی نیومد. چندبار دیگه هم صداش زدم ولی سکوت تنها چیزی بود که نصیبم شد. به هر طرف نگاه میکردم، هیچجایی برای مخفی شدن وجود نداشت و نمیتونستم ببینم. بدنم شروع کرده بود به واکنش نشون دادن. ضربان قلبم بالا رفته بود و کف دستهام عرق کردن.
به داخل خونه برگشتم و از یخچال بطری آب رو برداشتم و سر کشیدم. زیر کتری رو که در حال قلقل کردن و پاشیدن آب جوشیده روی گاز بود خاموش کردم و همونجا، بیخ گاز، روی زمین نشستم.
سرم درد گرفته بود و کاملا گیج شده بودم. نمیتونستم بفهمم اطرافم چه خبره. اون بچهای که توی مدرسه صدام میکرد نرگس بود؟ یا کسی که الان صدام میزد نرگس نبود و همون بچهی توی مدرسه بود؟ اصلا نرگس بود که در خونه رو باز کرد؟
نه، نمیخواستم به این چیزها فکر کنم. نباید فکر میکردم. 27 سال از زندگیم رو بدون باور به جن و پری گذرونده بودم و حالا توی این تنهایی. خودشه، تنهایی توی مدرسه با اونهمه داستان و شایعه دربارهی قبرستون، فقط توهم زده بودم. امکان نداشت هیچ اتفاقی افتاده باشه، همش یه توهم احمقانه بود.
اشتهام به کلی کور شده بود و دیگه حوصلهی درست کردن نسکافه هم نداشتم. از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. بدون در آوردن لباسهام روی تخت دراز کشیدم و خیلی زود به خواب فرو رفتم.
صدای دخترانهی مضطربی پشت سر هم صدام میزد: «آقا مدیر؟» و بهم اصرار میکرد که بیدار بشم. صداش خیلی رو مخم بود و میخواستم زودتر بیدار بشم ببینم چیکارم داره، ولی اصلا تواناییش رو نداشتم. با اینکه دمر خوابیده بودم اما توی سینهام احساس سنگینی میکردم. انگار که روی سنگی چیزی خوابیده باشم.
بالاخره تونستم چشمهام رو وادار کنم که باز بشن. نرگس رو دیدم که کنار تخت ایستاده بود و تکونم میداد. صدایی از دهنم خارج کردم تا شاید بفهمه بیدارم و دیگه صدام نکنه. با تردید پرسید: «بیدار شدید آقا مدیر؟»
– هووم، تو اینجا چیکار میکنی؟ چی شده؟
– یه اتفاق عجیبی افتاده آقا مدیر.
سر جام نشستم و چشمهام رو مالیدم. سرم درد میکرد و بهخاطر احساس سنگینی داخل سینهام نمیتونستم راحت نفس بکشم. معدهام هم تیر میکشید و خیلی داشت اذیتم میکرد.
– چی شده؟
– وقتی شما رفتین دستشویی، من شنیدم که بابام داره صدام میکنه، بهخاطر همین از خونه زدم بیرون ولی بابام اون اطراف نبود. دنبالش تا خونهی خودمون رفتم ولی هیچکس در رو برام باز نکرد. پس منم از در رفتم بالا و دیدم که اصلا کسی توی خونهمون نیست. رفتم از همسایه بپرسم میدونه مامان بابام کجان یا نه ولی اونا هم در رو باز نکردن و مجبور شدم از درشون برم بالا. اونجا هم هیچکس نبود. منم میخواستم برگردم پیش شما ولی هرجا رو که میگشتم خونهتون رو پیدا نمیکردم. چند ساعت گم شدم تا وقتی که نزدیک غروب بالاخره تونستم خونهتون رو پیدا کنم. اما قسم میخورم من همون ظهر اومدم اینجا. یه جوری بود. انگار خونهتون غیب شده بود.
با تعجب پرسیدم: «نزدیک غروب؟ الان غروبه؟»
– الان ساعت 10 شبه آقا مدیر. من از غروب دارم سعی میکنم شما رو بیدار کنم ولی اصلا تکون نمیخوردین، انگار مرده بودین!
6 ساعت تمام مثل یه مرده خوابیده بودم ولی هنوز سردرد داشتم و خواب توی چشمهام بود، ظاهراً داشتم به سطح جدیدی از خستگی میرسیدم. سرم رو تکون دادم و چندبار پلکهام رو روی هم فشار دادم تا بتونم چشمهام رو کامل باز کنم. «خیلی خب بچه، بیا بریم ببینیم چه خبره.» از جلوی پیشونیم تا پشت گردنم از درد تیر میکشید. احساس کوفتگی توی بدنم داشتم و ترجیح میدادم بمیرم اما از تخت بیرون نیام. ولی بهخاطر نرگس مجبور بودم. اصلا چرا این بچه اینجا بود؟ خانوادهش کجا غیب شده بودن که دختر 8 سالهشون رو پیش من ول کرده بودن؟
توی آشپزخونه یه لیوان آب برای خودم ریختم که نرگس گفت: «آقا مدیر، ببخشید من بدون اجازهی شما چند تا شکلات خوردم چون خیلی گشنهم بود.»
خندیدم. «نوش جانت بچه، هنوز هم گرسنهای؟»
با خجالت سر تکون داد. نگاهی به یخچال که هنوز باز بود انداختم. خیلی غذاها میتونستم درست کنم با محتویاتش ولی اصلا حوصله آشپزی نداشتم. چشمم که به بستهی کالباس خورد لبخند زدم. «کالباس دوست داری؟»
با هیجان سر تکون داد. «عاشق کالباسم.»
کالباسها رو با چند تا خیارشور و گوجه برداشتم و روی میز گذاشتم. فورا پشت میز نشست و یه ورق کالباس برداشت و بلعید. از عکسالعملش خندهام گرفت. براش خیارشور و گوجهها رو خورد کردم و کنارش نشستم. با عجله چند تا لقمه خورد و با دهن پر پرسید: «شما نمیخورید، آقا مدیر؟»
سرم رو به دو طرف تکون دادم. «گشنهام نیست.» اتفاقا خیلی زیاد هم گرسنه بودم ولی اصلا میلی به خوردن نداشتم. نرگس همچنان با عجله لقمههاش رو میبلعید و قبل از اینکه قبلی رو قورت بده، بعدی رو میذاشت توی دهنش.
با خنده گفتم: «یکم آرومتر بچه، الان خفه میشی.» ظرف رو کمی بیشتر به سمتش هل دادم. «همهاش برای خودته.»
با دهن پر گفت: «آخه دو ماهه که هیچ غذایی نخوردم.»
با تعجب پرسیدم: «چی؟»
بهم توجهی نکرد و به بلعیدن غذاها ادامه داد و من گیج و متعجب بهش خیره موندم. یعنی چی که دو ماه هیچ غذایی نخورده بود؟ مگه میشه؟ مامان باباش بهش غذا نمیدادن؟
به دستهای استخونی ظریفش نگاه کردم و متوجه زخمهای روی دستهاش شدم. از سر انگشتها تا بالای بازوهای برهنهاش پر از زخمهای بیشمار بود. آستین سمت چپ پیراهن صورتیرنگش پاره شده بود و روی شونهاش هم جای چند تا خراشیدگی داشت. لباسش انگار توی تنش تکهتکه شده بود و پای راستش از زانو کنده شده بود و استخوان بدفرم و خونی پاش مشخص بود. به زخمهای صورتش خیره شدم و اسمش رو صدا زدم. «نرگس؟»
سر بلند کرد. «بله آقا مدیر؟» لبخندی زد که دندونهای خونی و شکستهاش رو نمایان کرد. من به یاد آوردم که نرگس و خانوادهاش دو ماه پیش در اثر یه تصادف توی دره افتادن و هیچکدوم زنده برنگشتن.
نویسنده: ماهوید
10 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
تعلیییییقش عالی بود!!!!! همینطور کشش داستانیت. من خیلی از این ژانر نمیخونم___ ولی این داستانو نمیشد یه ثانیه قطعش کنم.
ممنونم لیلا جان، لطف داری 🙂
حسابی خوشحالم کردی با نظرت و بدون که خیلی برام ارزشمنده♡
منتظر داستانهای بیشتر ازت هستیم. با انرژی ادااامه بده🌿✍🏻
ممنون عزیزدلم، اتفاقا چند تا داستان دیگه دست خانم ظریفیان هم هست🥺✨
زیبا و روون بود. تعلیق خوبی داشت و ادم رو جذب میکرد که خوندن رو ادامه بده. جو وطنی و قابل درکش روهم دوست داشتم. دلم چقدر برای نرگس کباب شد😢
ماهوید عزیز؛ ای نویسندهی داستان. پیام نسترن رو دریاب.
چرا شخصیتهای داستانی را اذیت میکنی؟
❤😂
خودت چرا این کارو میکنی داداش؟😂
مرسی نسترن جانم، جزو محدود داستانای وطنیمه ولی خب خودمم خوشحال شدم بعد نوشتنش و احتمالا بیشتر امتحانش کنم.
دیگه متاسفانه مرض شخصیت آزاری رو نمیشه کاریش کرد😂 باید بزنم همه رو شرحه شرحه کنم تا خیالم راحت شه😂
وای ماهوید جونم، عالییییی بود. خیلییییی قشنگ بود. با اینکه زیاد از ژانر وحشت نمیخونم اما واقعا لذت بردم. دمت گرم. آخرش که… اوووف فقط اووووف عالی بود.
پریزاد🥺💙
خوشحالم دوستش داشتی دختر ^^✨