یادداشت‌هایی برای یک ژانرنویس جوان

«اگر اشتباه نکنم، در تمامی تردیدهایم، یقینی می‌جوشیده که بعید است خطا کرده و آن را تردید دانسته باشم. هر انسانی در دوران کودکی و نوجوانی در بطن عواطف و در عمق اندیشه‌ها و تمایلاتش، یک حس پیش‌آمادگی و علاقه‌مندی بنیادین در شبح‌سازی از انسان‌های مورد علاقه‌ی خود دارد. انسان‌هایی از دنیاهای دیگر، از آفرینش‌های متفاوت و مغایر با دنیایی که خود در آن به سر می‌برند.»

-ماریو بارگاس یوسا

همیشه دوست داشتم جایی باشد که بتوانم با دوستانی از جنس خودم صحبت کنم. دوستانی که می‌توانم راجع به کشفیاتم از ماجراجویی در جهان‌هایی دیگر بگویم. از دنیای کلمات، نویسندگی، داستان‌ها. از شیوه‌ی مبارزه یا دوستی با اژدهایان، تعمیرکردن یک سفینه‌ی فضایی یا مقابله با اهریمنی که قصد دارد جهان را به تباهی بکشاند.

آنچه در این مجموعه یادداشت انتظار شما را می‌کشد همین دست گفتگوهاست که با شما دوستان ژانرنویس و ژانرخوان و ژانرپسند به اشتراک می‌گذاریم.

این مجموعه یادداشت‌ها توسط تیم آکادمی و خود شما نوشته خواهد شد و به مرور بیشتر و بیشتر می‌شود. می‌خواهیم فضایی بسازیم، محفلی خودمانی که الف‌ها کنار آدم‌فضایی‌ها و دراکولاها و جادوگران و کاراگاه‌های خبره بنشینیم و از خواندن ماجراها، کنکاش‌ها، دغدغه‌ها و نگرانی‌های نویسندگان داستان‌های ژانری و ادبیات گمانه‌زن لذت ببریم. بی‌شک چیزهای زیادی هم یادمی‌گیریم و قدم‌های بزرگی برای پیش‌روی در مسیر نوشتن و داستان‌‎نویسی، در انتظارمان خواهد بود.

راه می‌رود پیوسته تا آنسو…

-مبینا اهل ایمانی


 

طبق معمول همیشه هدفون را روی گوش‌هایم می‌گذارم و پس از پلی‌کردن موسیقی موردعلاقه‌ام صفحه‌ی word را باز می‌کنم. آن‌وقت گردنم را که از دردهای مکرر امانم را بریده مالش می‌دهم و بر کی‌برد دست می‌کشم. نوک انگشتانم که کلیدهای عریان را لمس می‌کنند می‌خندم. خنده‌ای بلند و از سر مستی. وقت نوشتن است و وقت مست‌شدن با نوشتن. برایم مهم نیست مخاطبانم چه کسانی هستند. مهم نیست برای کدام موجود ناشناخته‌ای می‌نویسم. مهم نیست دیده شوم یا نه. مهم خلق کردن است. خلق کلماتی که تنها از درون این کالبد زمینی‌ام بیرون می‌ریزد تا آرام شوم. برای لحظه‌ای پلک‌هایم از پشت عدسی‌های بزرگ عینک روی هم می‌روند و در جهان فکری‌ام غوطه‌ور می‌شم. حالا انگشتانم از ریتم تند موسیقی پیشی می‌گیرند و سرعت تایپ‌کردنم چندین‌برابر می‌شود. ریتم موسیقی بالا می‌گیرد و تصاویری زمخت و سیاه از جهان خیالی‌ام مقابل چشم‌هایم ظاهر می‌شوند. دست‌هایم را کش می‌دهم و یکی از آن تصاویر را لمس می‌کنم. جرقه‌ای ناگهانی و طلایی‌رنگ بین من و آن تصویر شکل می‌گیرد. جرقه‌ای پرسروصدا و پرخروش. آن‌وقت صدای کِش‌دار خنده‌ای لابه‌لایش شنیده می‌شود. صدای خنده‌های من. بوی سوختگی زمختی زیر بینی‌ام می‌پیچد و بوی نم و باران به آن آغشته می‌شود. اینجا چه خبر است؟

لحظه‌ی خلق‌کردن.

حالا نور جرقه‌ی طلایی‌رنگ بیشتر و بیشتر می‌شود و سپس سوزشی ناگهانی نوک انگشتانم را می‌سوزاند. ناله‌ای خفیف از ته حلقم بیرون می‌ریزد و باز به تایپ‌کردن ادامه می‌دهم. عضلات دستانم بی‌حس شده‌اند اما کوتاه نمی‌آیم. می‌نویسم و می‌نویسم. روزها، شب‌ها، ماه‌ها سال‌ها و حتی قرن‌ها. باید بنویسم.

برای چه کسی می‌نویسم؟

خود من. این منم که مخاطب خودم است. اولین و آخرین مخاطب در این مسیر سخت اما دلچسبِ خلق کلمات. در مسیر خلق داستان‌ها و نوشتن.

صدای خنده‌ام را برای هزارمین‌بار می‌شنوم. لمس دستان نوشتن را بر روی تنم می‌چشم. نور آن جرقه‌ها آن‌قدر زیاد شده که تیرگی جهان تاریک را بی‌رمق کند. پلک‌هایم را دوباره و دوباره روی هم می‌گذارم. حالا دیگر من، من نیستم. حالا ما هستیم. من و نوشتنی که تا ابد در این عمر میرا مرا همراهی خواهد کرد.

-محدثه ظریفیان


 

-ناهارت یادت نره.

در جوابش چشمی می‌گویم و از جایم تکان نمی‌خورم. نگاهی به ساعت می‌اندازم و از نو برمی‌گردم سراغ تایپ کردن کلمه‌ها. اگر هر روزِ دیگری بود، هیچ مشکلی با آماده کردن ناهار نداشتم. اما امروز قصد داشتم بعد از مدت‌ها روی نوشته‌هایم کار کنم؛ حالا باید هرچه زودتر دفتر و دستکم را جمع کنم، پش‌بند ببندم و بروم سراغ آماده کردن ناهار.

تلاش می‌کنم جلوی نق‌نقوی درونم بایستم و به یادش بیاورم که زندگی همین‌ است؛ قرار نیست همیشه همه چیز را با هم داشته باشی، یا اینکه همیشه همه چیز خوب پیش برود.

گاهی دلت می‌خواهد به یک بشکن تمام جهان را در هوا دود کنی؛ بلکه بتوانی یک گوشه بخزی، کتابی باز کنی و میان جادویش غرق شوی یا بنشینی پشت میزت، قولنج انگشت‌هایت را بشکنی و شروع کنی به خلق کردن؛ اما کارهای دیگری وجود دارند که مجبوری به خاطرشان درست هنگامی که گرم شده‌ای کار را رها کنی؛ تنها راه حل هم این است که بتوانی خودت را با محیط و وقایع سازگار کنی.

زمانی که اوضاع خوب پیش نمی‌رود و هر تلاشم برای انجام کارها به بن بست می‌رسد یا مدام مانعی تازه پیش رویم سبز می‌شود به خودم یادآوری می‌کنم که: «یه عروس دریایی باش!».

تمام عروس‌های دریایی موجوداتی بی‌مهره و ژله‌ای هستند بدون عضله‌ای برای مقابله با موج‌ها و جریان‌های آب که به جهت‌های مختلف جاری می‌شوند. اگر هیچ کاری نکنند آب آن‌ها را با خود می‌برد. اگر بخواهند تقلا کنند، شکست می‌خورند و باز هم آب آن‌ها را با خود می‌برد. پس آن‌ها چگونه می‌توانند زنده بمانند؟

راز قدرت عروس‌های دریایی استفاده از نیرویِ خودِ جریان‌های آب برای رسیدن به مقصد است. کاری شبیه به موج‌سواری.

میان نوشتن همین متن، چند تکه ظرف شستم، ناهار را بار گذاشتم و برگشتم. وقفه‌ای بود میان کارم. می‌توانستم نق بزنم که هیچ کس مرا درک نمی‌کند یا برای باز کردن این وظیفه از سر خودم، با کسی دیگر چانه بزنم. اما راستش فرصتی بود برای اینکه قدری ذهنم را آزاد کنم. همان زمان که ظرف‌ها کف‌مالی می‌شدند و کنده شدن پوست پیاز اشکم را در می‌آورد، اجازه دادم احساسات و افکارم عبور کنند، بدون اینکه به هیچ کدامشان چنگ بیندازم؛ فرصتی برای اینکه ذهنم کمی از زیر بار فشار بیرون بیاید و فضایی پیدا کند برای قدری آرمیدگی.

عروس دریایی بودن یک جور انطباق‌پذیری است. ما به جای اینکه به سنگ بزرگی که جلوی پایمان افتاده لگد بزنیم یا نفرینش کنیم، تلاش می‌کنیم خلاقانه عمل کنیم و از همان مانع فرصتی بسازیم برای رسیدن به هدف‌مان.

قبول دارم که گاهی کار سخت می‌شود، اما مهم این است که ما تسلیم نشویم و با تفکری هوشمندانه بیشترین بهره را از موقعیت‌های مختلف ببریم.

اگر یک عروس دریایی باشی زمانی که به یک گرۀ داستانی می‌رسی، ایده‌هایت ته می‌کشند یا نفرین می‌افتد به کارت، می‌توانی خونسردی‌ات را بیشتر حفظ کنی و شفاف‌تر فکر کنی.

ما ژانرنویس‌ها از چیزهایی می‌نویسم که سرگرم کننده، دور از ذهن و شگفتی آفرینند. چیزهایی را از زندگی معمول برمی‌داریم و بعد با چاشنی خیال، در یک قالب ویژه قرار می‌دهیم و آذینش می‌کنیم؛ پس بیش از همه نیاز داریم خارج از چارچوب فکر کنیم و برای این خارج از چارچوب فکر کردن باید بتوانیم ترافیک‌های ذهنی‌مان را سبک کنیم. اگر همیشه مسیرهای ذهنی‌مان قفل باشند شانس‌مان برای خلاقانه فکر کردن، ایده گیر آوردن و خوب بسط دادنش کمتر می‌شود.

گره و مشکل، اتفاق‌های خوب و بد، لحظات معمولی زندگی یا مناظر عادی می‌توانند الهام‌بخش باشند. فقط باید اجازه بدهی ذهنت از میان همه چیز عبور کند و هر قطعه تو را به قطعه‌ای دیگر بکشاند، در فرآیند غرق شوی و اجازه بدهی هر قدمی که برمی‌داری راهنمایی باشد برای رسیدن به قدم بعدی.

تا به حال شده در طی نوشتن یک داستان، نفهمی زمان چگونه می‌گذرد و در پیچ و خم طرح و کاراکترها غرقبشوی؟ در آن لحظه به این فکر نمی‌کنی که پایان داستان چگونه است. در آن لحظه به همان جزئی که مشغولش هستی فکر می‌کنی؛ که این صحنه را چگونه بچینی یا فلان کاراکتر چه از دهانش بیرون می‌آید.

اگر به وقت نوشتن به نتیجه فکر کنی، به این که چقدر خوب خواهد شد، بقیه چه واکنشی نشان می‌دهند، آیا چاپ خواهد شد یا هزار مسئلۀ دیگر، به قول خانم کامرون «متنت تاب برمی‌دارد» و نوشتن سخت می‌شود. چون جلوی مسیر جریان افکارت گرفته می‌شود تا همه چیز مرتب و اتو کشیده از ذهنت بیرون بیاید.

تو یک ژانرنویسی؛ موانع زیادی سر راهت قرار دارند و ممکن است حتی اطرافیانت کارت را جدی نگیرند یا اینکه بابت انجام ندادن یک کار واقعی و ارزشمند نقدت کنند. اما خوب می‌دانی که خلق جهان‌های خیالی، جهانی که می‌توانی در آن خودت باشی و تمام آن‌چه هست و نیست را آنجا بازآفرینی کنی چقدر ارزشمند است.

ما ژانرنویس‌ها به ایده‌هایی ناب یا استعدادی درخشان نیاز نداریم، ما نیاز داریم عروس دریایی بودن را بیاموزیم تا بتوانیم از میان مشکلات عبور کنیم و بهتر و بیشتر بنویسیم. به امید روزی که همۀ ما به یک عروس دریایی تمام عیار تبدیل شویم!

– زهرا بیت‌السیاح


سلام بر تو ای ژانرنویس! امیدوارم حسابی توی راهت پیشرفت کرده باشی و دنیات هر روز بیشتر رنگ و بوی جادو بگیره.
گفتم جادو… به نظرم جادوی نیک واقعا توی دنیا وجود داره. می‌دونی چیه؟ داستان!
آره، آره، همون داستانایی که تو می‌نویسی جادوئن! داستان‌ها آدم‌ها رو جادو می‌کنن، بهشون قدرت می‌دن و دلگرمشون می‌کنن.
حتما می‌پرسی خب اگر که داستان جادوئه پس ما هم جادوگریم؟ البته که هستیم.
ما دنیاها و شخصیت‌هایی خلق می‌کنیم که مردم با فکر کردن به اونا حالشون خوب می‌شه و می‌تونن سختی‌های زندگیشون رو تحمل کنن. کدوم جادویی رو دیدی اینقدر قشنگ و شیرین باشه؟ اینکار فقط از عهده‌ی ما برمیاد!
مطمئن باش یه روزی داستان‌های تو هم قراره جادو کنه. یه روزی یه دختر کوچولویی ممکنه داستانای تو رو بخونه و به خاطر دنیایی که تو ساختی، زندگیش شیرین‌تر بشه.
پس ازت خواهش می‌کنم ژانرنویس، بنویس که دنیا منتظر جادوی توئه!
از طرف دوست فانتزی‌نویس تو
-پرناز بهزاد (پریزاد)

 

دلم نمی‌خواهد با سلام شروع کنم. چون انگار یک عالمه نصیحت در انتظار به صف ایستاده‌اند و قرار است حسابی حوصله‌ات را سر ببرم. گاهی به این فکر می‌کنم که کاش روش هیجان‌انگیزتری برای سلام کردن داشتیم. خدا را چه دیدی، شاید کم کم باید خودمان کلمات جدید اختراع کنیم. به هر حال هرچیزی از یک جایی شروع می‌شود، چرا شروعش ما نباشیم؟ راستی حالا که بحث شروع وسط آمد بیا با همین شروع آغاز کنیم.

وقتی می‌خواهی بنویسی لازم نیست که حتما آغاز متن‌ات میخکوب کننده یا اعجاب‌انگیز باشد. نه. بگذار همه چیز روان و آرام پیش برود. اجازه بده هرچیزی روال طبیعی خودش را طی کند و اتفاقات آن‌طوری که واقعا هستند روی پرده نمایش به رقص دربیایند. اولین سکانس فیلم هیچ‌وقت اینطوری نیست که کل زندگی یک شخص را از اول ببینی یا همه‌ی جزئیات یک ماجرا را حاضر و آماده جلویت بگذارند تا زیر و بم همه چیز را بفهمی. اینطوری خیلی بی‌مزه می‌شود. ببین خودت دوست داری شروع کجا باشد. اصلا شاید از همان اول دلت بخواهد که مخاطب و شخصیت‌های بخت‌برگشته‌ات را وسط یک رودخانه پر از ماهی پیرانا ول کنی. تو شکنجه‌گر، خالق و هرچیزی هستی که دلت می‌خواهد. زمین‌بازی در دستان توست. به قول استیون کینگ: «نویسندگی کار خاصی نیست، فقط پشت ماشین تایپ می‌نشینی و خونریزی می‌کنی.»  پشت میزت بنشین، قلمت را بردار و شروع کن. حالا همان اول کار لازم نیست خون و خونریزی راه بیندازی. همان چندتا خراش ساده هم کافی است.

من همیشه دوست داشتم که بنویسم. اصلا رویایم همین بود، اما تا مدت‌ها دست به نوشتن نمی‌زدم. چرا؟ چون نوشتن به نظرم کار طاقت‌فرسا و ترسناکی می‌رسید. گمان می‌کردم نویسنده‌ها غول‌هایی هستند که به اندازه موهای سرشان کلمات قلمبه سلمبه بلدند. تا زمانی که یک کتاب از کریس کالفر خواندم و به گمانم این از باارزش‌ترین درس‌هایی بود که درباره نویسندگی گرفتم. یکی از شخصیت‌های داستان، کانر، پسری بود درست هم سن من و رویای نوشتن را در سرش می‌پروراند. اما چون باز هم مثل من از کمالگرایی مزمن رنج می‌برد هیچوقت جربزه‌اش را نداشت که جدی جدی بنویسد. تا اینکه روزی یکی از شخصیت‌ها به او گفت:«برای نوشتن لازم نیست که حتما از کلمات سخت استفاده کنی.»

ایده، مهم‌تر از کلمه است. چه بسا انسان‌های بی‌شماری هستند که در ادبیات از درجات بالایی برخوردارند اما بلد نیستند چطور بنویسند. تو اگر ایده خوبی نداشته باشی نمی‌توانی آن را در پوشش یک عالمه کلمه و جمله سخت کادوپیچ کنی و به خورد خواننده بدهی. چون بالاخره یک جایی خواننده کارت را کنار می‌گذارد. مثل این می‌ماند که تو به چیزی که وجود ندارد یک عالمه اکلیل بپاشی. یا صفر را در ده کوادریلیون ضرب کنی. می‌بینی؟ هرکاری هم کنی باز نتیجه صفر است.

البته گاهی هم پیش می‌آید که تو واقعا ایده خوبی داری اما قادر نیستی منظورت را شفاف بیان کنی. که این ماجرا کلا بحثش جداست و با تمرین برطرف می‌شود.

در کل، تمام چیزی که من می‌خواهم بگویم این است که اگر می‌خواهید بنویسید حرفی برای گفتن داشته باشید. حرف تازه‌ای بزنید، چون شما و افکارتان به قدری استثنایی هستید که تا کنون هیچکس مشابه چیزی که به ذهنتان رسیده است را بیان نکرده. به قول برلین (شخصیت سریال Money Heist):

«آقایون،

خانوم‌ها،

به خلق شگفتی ادامه بدید.»

-پرنیا علیزاده


  1. مجبور نیستی از برچسبی به اسم ژانر پیروی کنی

درسته که یکی از اصلی‌ترین اصول نویسندگی اینه که بدونی می‌خوای توی چه ژانری بنویسی ولی راز اصلی اینه که برچسب‌زدن توی هر کاری فقط جلوی دست و پامون رو می‌گیره. هیچ اجباری وجود نداره اول ژانری که می‌خوای توش بنویسی رو پیدا کنی و بر اساس قواعد اون ژانر پیش بری؛ در اصل «هیچ قاعده و قانونی وجود نداره.» اجازه بده داستان ژانرش رو همراه خودش بیاره. تعیین کردن یک یا دو ژانر اول کار برای داستان مثل بستن بال و پر و جلوگیری از پروازشه، تو که نمی‌خوای داستانت نتونه جون بگیره، می‌خوای؟

اجازه بده داستان به پایان خودش برسه، برای خودت یه لیوان چای بریز و داستانت رو بخون. اون وقته که متوجه می‌شی واقعا توی چه ژانری نوشتی.

  1. به حرف سهراب گوش بده: «چشم‌ها را باید شست»

همه‌مون این شعر سهراب رو خوندیم: «چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید.»

ولی چه‌جوری می‌شه جهان رو جور دیگه‌ای دید؟ ساده‌ست، کافیه خودت رو توی جهانی که بهش نیاز داری، گم کنی.

بذار از تجربه‌های خودم مثال بزنم:

یه بار توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم. به شدت خسته بودم و فقط دلم می‌خواست بشینم توی اتوبوس و مستقیم تا خوابگاه برم و خودمو پرت کنم توی تختم. هندزفری هم توی گوشم بود و داشتم به یه آهنگ راک یا متال گوش می‌دادم و توی افکارم غرق در دنیای فانتزی خودم بود. یه لحظه بدون هیچ دلیلی نگاهم به پشت سرم کشیده شد و مرد قد بلندی رو دیدم که بارونی تنش بود و تنها چیزی که از صورتش می‌شد دید یه منقار بود. به محض اینکه پلک زدم متوجه شدم فقط یه تیر برقه که یه کلاغ روش نشسته. این اتفاق بارها و بارها به شکل‌های مختلفی برای من افتاده.

اما چرا و چطور؟

حقیقت اینه که مغز ما به شدت شرط پذیره. همون‌طور که با چشم بسته می‌تونید هاله‌ای از اجسام داخل اتاق خوابتون رو تشخیص بدید، می‌تونید مغزتون رو نسبت به دیدن جهان فانتزی‌تون هم شرطی کنید. فقط کافیه خودتون رو توش غرق کنید و بعد اجازه بدید ذهنتون خودش رو بروز بده.

  1. خودسانسوری بزرگ‌ترین گناه یک نویسنده‌ست

اگرچه خودسانسوری توی هر نوع نوشته‌ای اشتباهه ولی اینجا منظور من از خودسانسوری ننوشتن چیزاییه که توی مغزت می‌گذره. اونم به‌خاطر ترس از قضاوت شدن. توی این جهان هر کسی که باشی و هر کاری که بکنی باز هم ممکنه یه عده از تو خوششون نیاد و قضاوتت کنن، این اولین حقیقتیه که توی دنیا باهاش روبه‌رو میشی. تو مجبور نیستی خشونتی که توی ذهنت داری رو پنهون کنی. می‌تونی روی کاغذ بیاریش و بهت قول میدم هیچکس فکر نکنه که تو «دیوونه‌» هستی یا «باید توی بیمارستان روانی بستری شی» و… .

ژانرنویسی همونجاییه که می‌تونی با خیال راحت خودت باشی. توی نوشتن داستان، از دریدن شکم‌ها و شکستن استخون‌ها نترس. از صدای چلپ‌چلپی که قدم گذاشتن توی چاله‌های خون ایجاد می‌کنه نترس، از شکنجه و زخمی کردن نترس. بذار هیولای زندانی شده‌ی زیر مغزت قفسش رو بشکنه و زنجیرهاش رو توی متن داستانت پاره کنه.

این همون چیزیه که ما ازش استقبال می‌کنیم.

  1. از بازآفرینی داستان‌ها یا ریتلینگ نترس

راه‌های زیادی برای نوشتن یه ریتلینگ وجود داره که می‌تونی امتحان کنی:

فن‌فیکشن نویسی

بازنویسی داستان با اتفاقات متفاوت

نوشتن داستان از یه فیلم/سریال

بازنویسی کتاب/کارتون مورد علاقه‌ی بچگی با عقاید امروزی

و یا هر روش دیگه‌ای.

مهم نیست که کدومش رو انتخاب می‌کنی، مهم اینه که ذهنت رو به چالش بکشی تا چهارچوبی که برای اون کتاب/فیلم/سریال می‌بینه رو بشکنه.

یه مثال از داستان «برف، شیشه، سیب‌ها» نوشته‌ی «نیل گیمن» برات می‌زنم. گیمن توی این داستان، سفیدبرفی رو به‌عنوان شرور و ملکه رو قهرمان داستان معرفی کرده. هر چند که در پایان جمله‌ی «تاریخ رو فاتح جنگ می‌نویسه» رو به ما یادآوری کرده. اما اون ماجرا رو به کلی تغییر داده و ما برای اولین‌بار می‌تونیم فکر کنیم که شاید ملکه واقعا آدم بدی نبوده و قلب سفیدبرفی رو برای خودش نمی‌خواسته!

*این داستان رو می‌تونید توی کتاب «دود و آینه‌ها» از نشر پریان بخونید.

  1. کتاب‌های خوب غیرژانری رو هم بخون

اگه فکر می‌کنی فقط با خوندن کتاب‌های ژانری می‌تونی خلاقیتت رو پرورش بدی بذار یه حقیقتی رو بهت بگم: «تو می‌تونی تمام کتاب‌های ادبیات گمانه‌زن رو بخونی اما تنها ایده‌ای که اونجا پیدا می‌کنی، از قبل نوشته شده!»

اگه می‌خوای داستان‌هات کمتر به سمت کلیشه‌های تکراری برن و خلاقیتت هر روز بیشتر از روز قبل باشه، بهتره هر چه سریع‌تر کتاب‌های غیرژانری رو هم به کتابخونه‌ات اضافه کنی. البته برای پیدا کردن ایده‌ها نیاز داری باز هم از توصیه‌ی شماره‌ی دو کمک بگیری و با یک ذهن باز سراغ این کتاب‌ها بری.

به جرات می‌تونم بگم بهترین ایده‌هام رو از دل داستان‌ها و رمان‌های غیرژانری بیرون کشیدم. مثلا یه بار داشتم داستان «رویای یک مرد مسخره» از داستایوفسکی رو می‌خوندم و وسط داستان یه جرقه تو ذهنم زده شد. فقط چند لحظه کافی بود تا مغزم اون جرقه رو به یک ایده و در نهایت به یک داستان کامل تبدیل کنه.

حقیقتش انقدر به‌خاطرش هیجان زده شدم که همونجا کتاب رو رها کردم و شروع کردم به نوشتن داستانم.

-ماهوید

نوشتهٔ بعدی
چطور داستان ترسناک بنویسیم؟
نوشتهٔ قبلی
وقتی نمی‌دانی از چه بنویسی، دقیقاً چه بنویسی

25 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • لیلا علی قلی زاده
    1402-03-03 01:21

    خیلی خلاقانه بود یک نوشته با چند نویسنده اما یه هماهنگی بین همه نوشته ها بود که انگار که همه رو یکی نوشته

    پاسخ
    • متشکرم ازت لیلاجان. ممنونم از دقتت. :)))

      پاسخ
    • فریبا معظمی
      1402-03-04 22:35

      خیلی عالی بود‌، دلگرمی خاصی تو بخشی از متن حس کردم برای اینکه خسته نشیم و ادامه بدیم. بخش عروس دریایی هم بهم بیشتر از همه چسبید

      پاسخ
  • افسانه سابقی
    1402-03-03 06:53

    👏👏👏

    پاسخ
  • مسلم مظاهری
    1402-03-03 13:29

    🙏🙏🙏

    پاسخ
  • سپیده علی پور
    1402-03-04 00:18

    چشمام خسته‌ای، قلبم شکسته‌اس. خونه تاریکه، کولر روشنه. حوصله ندارم و بی‌قرارم و پر از حس و حال منفی…
    اما خوندن ماجرای تو و دوستی با نوشتن و درخشش اون نور و … داره بهم میگه پاشو سپیده، دکمه مانیتور رو بزن و بشین تو تاریکی خونه، زیر باد کولر، با قلب شکسته و چشمهای خسته با ضربه زدن به دکمه‌های کیبورد و تق‌تق اومدن صداش
    ع
    ا
    ش
    ق
    ی
    کن و بی‌خیال همه‌چیز شو. بذار کلمه‌ها همه‌حال بدت رو با خودشون بشورن و ببرن.

    ممنونم از نوشته خوبت 🪴💝

    پاسخ
  • زهرا زمانلو
    1402-03-04 17:15

    خیلی جالب و جذاب بود
    واقعن نوشتن حس خوبی به ارمغان میاره
    وقتی خوشحالی
    وقتی غمگینی
    وقتی پی چاره می گردی
    وقتی ذهنت شلوغه

    کاش همه آدما به نوشتن رو بیارن
    و همه نویسنده بشن

    پاسخ
    • ممنونم ازت زهرای خوش قلم و خوش صدا.
      من هم معتقدم همه‌ی ما آدم‌ها قصه‌هایی برای گفتن داریم. قصه‌هایی منحصربه‌فرد و البته پر از تجربه و درس. کاش نوشتن رو رها نکنیم.

      پاسخ
  • زهرا هموله
    1402-03-04 18:07

    متنی هماهنگ و منسجم رو خوندم با همکاری یک گروه خوب. بدرخشید همتون 😍👏🏻🌱

    پاسخ
  • طاهره خادمی
    1402-03-04 18:40

    چه گروه باحالی

    پاسخ
  • یاسمین
    1402-03-05 14:46

    چه قدر دل‌نشین بود
    حس می‌کنم نویسندگی، یه جهان مخصوص به خودش داره
    هر آدمی تو هرجای این دنیا که باشه، اگه یه کمم عشق به نوشتن داشته باشه، عضوی از جهان نویسندگیه
    واسه همینه که خیلی دردا، خیلی دغدغه‌ها، خیلی حس‌ها بین نویسنده‌ها مشترکه
    چون حتی اگه ندونن، اون قسمت قلبشون که با نوشتن می‌تپه، یه جهان مشترک ساخته

    پاسخ
  • زهرا طوسی
    1402-03-05 17:19

    خب یه فرصتی به اون گردن بیچاره بده . چقدر ازش کار میکشی ?

    پاسخ
  • معصومه خلیقی
    1402-03-06 09:31

    موفق باشید دوستان ژانرنویسم.همه متن‌ها فوق العاده بودند.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

نوشته‌های مرتبط
رایگان‌ها
فهرست