یک شب ساده | داستان کوتاه ژانر وحشت

 

صدای زنگ من رو از حمام بیرون می‌کشه. با دیدن تصویر شبح‌مانند تو صفحۀ نمایش لعنتی می‌فرستم و کلید رو فشار می‌دم. تازه می‌فهمم چرا مهرداد با اینکه کلاسم رو توی خونه برگزار کنم مخالف بود.

کلید چراغ رو می‌زنم. نور می‌پاشه روی سرامیک‌های سفید، پرده‌های سبز یشمی و فرشی که قدری کج شده. صافش می‌کنم. چشم می‌گردونم دور خونه، همه چیز مرتبه. ظرف نشسته‌ای نیست. خرده‌های شیشه جارو شده، همه جا و همه چیز تمیزه. می‌تونستم تظاهر کنم خونه نیستم. اما انگشتم بدون فکر عمل کرد. انگاری می‌خواست بهم کمک کنه؛ بلکه بتونم از این وضعیت خلاص بشم.

سارا پشت در سبز می‌شه، این‌پا اون‌پا می‌کنه؛ درحالی که بینی‌اش رو با دستمال می‌گیره، با صدایی تو دماغی می‌گه: «هیچ‌جای دیگه‌ای رو نداشتم.»

می‌ذارم بیاد تو. با احتیاط وارد می‌شه. جوراب‌هاش لنگه‌به‌لنگه‌ان. نه از اون جوراب‌هایی که مدل‌شون این‌جوریه، نه؛ مشخصه که با عجله اون‌ها رو کشیده بیرون؛ یکیشون سورمه‌ای و اون یکی مشکی. بستۀ دستمال کاغذی رو جلوش می‌ذارم و کنارش می‌شینم.

مشخصه که از یه چیزی ترسیده. زیر چشم‌هاش گود افتاده و رنگش پریده‌تر از آخرین باریه که دیدمش. چیزی نمی‌گم. می‌خوام راحت باشه تا خودش سر حرف رو باز کنه. اما نمی‌تونم منتظر بمونم. دنبال یه کلمۀ مناسب می‌گردم که خودش به حرف می‌آد: «شوهرت خونه نیست؟»

با همون لبخند مسخره‌ای که روی لبم نگه داشتم سرم رو تکون می‌دم و می‌گم: «امشب خونه نمی‌آد. غذا خوردی؟ رنگت پریده.»

با التماس نگاهم می‌کنه و می‌گه: «نه، چیزی نمی‌خوام. می‌تونم شب بمونم؟»

این آخرین چیزیه که دلم می‌خواد بشنوم. همچنان لبخند رو نگه می‌دارم و می‌گم: « چیزی شده؟»

-«دیگه نمی‌تونم برگردم.»

به این فکر می‌کنم که این نسل چقدر همه چیز رو گُنده می‌کنن. بهش می‌گم: «تا کی می‌خوای لجبازی کنی؟»

-«من شروعش نکردم.»

-«یکم باید کوتاه بیای. زندگی همینه. برای همه همین‌جوریه. هیچ وقت قرار نیست صددرصد باب میلت باشه.»

احساس می‌کنم یکم زیادی تند رفتم. دستش رو می‌کشه روی شلوار جینش. انگار که بخواد چیزی رو از روی دستش پاک کنه. از نو بغض می‌کنه و می‌گه: «همش تقصیر خودشونه. من چیزی رو شروع نکردم.»

نزدیک‌تر می‌رم و سرش رو بغل می‌گیرم. دستم دور شونه‌اش حلقه می‌شه اما نمی‌تونم نگهش دارم؛ از بس که نحیف و لاغر شده. ناخودآگاه سریع پسش می‌زنم. به اولین باری که دیدمش فکر می‌کنم. چشم‌های درشت و براقی رو به یاد می‌آرم که پر از شوق بودن. توی اولین و آخرین کلاسی که داشتم، اون از همه بهتر بود. فکر می‌کردم از این یکی شاگرد قناد خوبی دربیاد.

دستمالی برمی‌دارم و آروم روی صورتش می‌کشم و می‌گم: «گریه کردن بی‌فایده است. بهتر نیست برگردی سراغ کارت؟ تا کی می‌خوای باهاشون لج کنی؟»

با صدایی که قدری بلنده می‌گه: «تو نمی‌فهمی! دیگه خیلی دیره.»

 تو نمی‌فهمی. تو نمی‌تونی بفهمی. واسه عقب کشیدن دیگه خیلی دیره. این چیزیه که مهرداد زیاد بهم می‌گفت. همین حالا هم صداش توی سرم می‌چرخه. همیشه خیال می‌کرد از من باهوش‌تره. اما اون فقط یه عوضی بود. کاری کرد که به‌مرور تموم چیزی که دوست داشتم رو رها کنم و هربار کمتر تقلا کنم برای پس گرفتن خودم.

دلم می‌خواد به سارا بگم هرکاری کنی بی‌فایده است. بازم یه کسی پیدا می‌شه که قبولت نکنه. که زیر پاش خردت کنه و افسارت رو بکشه به همون سمتی که دلش می‌خواد. کاری کنه که خیال کنی، این همون چیزیه که باید بخوای.

بلند می‌شم، بهش نگاهی می‌ندازم، تن نحیفش میون ژاکت زار می‌زنه. رژیم پشت رژیم دمارش رو درآورده. از اول این‌قدر لاغر نبود. خودش با خنده می‌گفت فقط می‌خواسته اراده‌اش رو به رخ بکشه و نشون بده که می‌تونه کاری رو بکنه که خیلی‌ها ازش عاجزن؛ اما بعد توش گیر افتاد. انگاری که دیگه دست خودش نیست. هرچند که خودش می‌گه هست. اما معلومه که نیست.

دوتا چای کیسه‌ای می‌ندازم داخل لیوان‌های سرامیکی سفید و آب‌جوش رو پشت سرشون روونه می‌کنم. صدای سارا رو از پشت سرم می‌شنوم: «بوی همه چیز دیوونه‌ام می‌کنه. نمی‌تونم چیزی بخورم. همش داد می‌زنن.»

کمی مکث می‌کنه تا نفسش جا بیاد، بعد ادامه می‌ده: «دوباره می‌خوان بستریم کنن.»

یاد 8 ماه پیش می‌افتم. کمتر از یک سال بود که مرخص شده بود. تموم تلاشش رو می‌کرد تا عادی به‌نظر بیاد. اما نمی‌شد. همه با ولع به کیک‌ها نگاه می‌کردن و به خامه‌ها ناخنک می‌زدن اما اون همش مضطرب بود. لب به چیزی نمی‌زد، اما با لذت، خوردن بقیه رو تماشا می‌کرد. شبیه یه سیگاریِ تو ترک بود که دود سیگار رو با ولع به ریه می‌کشه.

سینی رو می‌ذارم روی میز، دستم رو روی شونه‌اش می‌ذارم. سعی می‌کنم این‌بار نگهش دارم، فقط یه تیکه استخونه. انگاری یه جوجۀ بارون خورده است! سارا با صدایی گرفته می‌گه: «شدم آینۀ دق!»

به پشتی مبل تکیه‌ می‌زنم، چشمم به چند لکۀ سرخِ تیره شدۀ محو میفته روی زمینۀ سبز، درست زیر پای سارا، کمی بالاتر از مچ پایی که زیر جوراب پنهون شده. اینکه این لکه‌ها از دستم در رفتن اصلا نشونۀ خوبی نیست. آخرین باری که چیزی از دستم در رفت، من رو بیشتر غرق کرد.

به 1 سال پیش فکر می‌کنم، یه وقتی مثل همین امشب بود که سروکلۀ نسترن پیدا شد. بدترین موقع رو بعد از 2 سال قهر انتخاب کرده بود. من ترجیح می‌دادم دیگه هیچ‌وقت نبینمش ولی دلم براش تنگ شده بود. مهرداد رفته بود بسته‌هاش رو تحویل بده و منم داشتم تمیزکاری می‌کردم. ولی چندتا تیکه از دستم در رفته بود. یکم زیادی دیر فهمیدم. رفته بودم پایین تا کیسۀ زباله رو ببرم، وقتی برگشتم، نسترن گفت که دستپختتم هنوزم خوبه! با یه لبخند نیمه مضطرب گفتم: «دستپخت چی؟»

بستۀ خالی رو تکون داد و گفت: «کیک خوشمزه‌ای بود. فقط یکم حالت تهوع دارم.»

همون‌طور که چشمم به اون لکه‌هاست می‌گم: «معلومه که فقط دارن تهدید می‌کنن وگرنه نمی‌ذاشتن از خونه بزنی بیرون.»

یاد مهرداد می‌افتم که اون اوایلِ به قول خودش همکاری‌مون چقدر بدبین بود. به هرتماس و حرفی، به هر بیرون رفتن و دیر کردنی. اما بعد کم‌کم آروم گرفت. خودش همیشه با خنده می‌گفت: «جرم مشترک، زندگی مشترک رو ابدی می‌کنه.» ولی اون فقط نگران خودش بود، نه من.

چشم‌هام رو می‌آرم بالاتر، می‌دوزمشون به چشم‌های قهوه‌ای و بی‌حال سارا که مثل یه جفت چاله تو صورتش جا خوش کردن. کبودی روی صورتش کمرنگ‌تر شده اما هنوز خوب نشده. همین یک ماه پیش بود؛ اون‌قدر روی تردمیل دوید که از حال رفت. بعد از اون دیگه حتی بهش اجازه ندادن ورزش کنه. پوزخندی می‌زنه و می‌گه: «الان همه به فکر سیمینن. همشون رفتن بیمارستان. قبل از اینکه یادشون بیاد باز منو جا گذاشتن، زدم بیرون.»

از نو بغض می‌کنه و درحالی که صداش می‌شکنه می‌گه: «نمی‌خواستم هلش بدم.»

مغزم رو زیروزبر می‌کنم تا یادم بیاد سیمین خواهرش بود و هرباری که چت می‌کردیم، از این می‌گفت که میونه‌شون با هم خوب نیست. بعد ادامه می‌ده: «حالش خوبه. فقط دنبال بهونه بودن که گیرشون اومد.»

نفسش سنگین می‌شه و درحالی که دستمال رو توی مشتش مچاله می‌کنه می‌گه: «تنها کسی که مهمه سیمینه. چون خوب بلده نقش بازی کنه.» نگاهش رو می‌کشه بالا، به سمت چشم‌هام و می‌گه: «اگه سُر بخوری و سرت بخوره به در کابینت، ضربه مغزی می‌شی؟»

بعد از نو اشکش روون می‌شه و می‌گه: «اگه واقعا بمیره چی؟ فکر کنم این‌بار می‌برنم تیمارستان.»

-«داری زیادی بزرگش می‌کنی.»

با صدای گرفته شروع می‌کنه به داد زدن: « خودم شنیدم که با اون مشاور عوضی حرف می‌زد. داشت نوبت می‌گرفت که ببرنم. همه‌شون دست به یکی کردن. حتی خودِ سیمین. مطمئنم از عمد هم‌چنین کاری کرد. می‌دونست حالم از بوی اون نودلای آشغال بهم می‌خوره. این کارو کرد تا بتونن راحت‌تر گیرم بندازن.»

به لحظه‌ای فکر می‌کنم که سیمین میفته روی زمین و خون جاری می‌شه. نمی‌دونم چه کسی اول رسیده، اما حتمی کلی سرش داد کشیدن که چی شده و چرا شده؟ فکر نمی‌کنم بوی نودل دلیل خوبی توی دادگاه باشه! ولی زندگی آدم‌های عادی این‌جوریه دیگه! زندگیشون با ما فرق داره. وقتی مهرداد رسید و بهش گفتم نسترن یکی از بسته‌های جامونده رو خورده، چشم‌هاش رو برای چند ثانیه بست تا نفس عمیقی بکشه و بعدش گفت: «کل بسته؟» شانه‌ای بالا انداخت و ادامه داد: «پس هیچی دیگه.» اورژانس رسید، به بیمارستان رسید، اما به صبح نرسید.

دست‌هام رو به هم می‌زنم و می‌گم: «چرا این‌قدر زود خودتو می‌بازی؟»

-«دیگه دیر شده.»

انگشت‌های سرد و شکننده‌اش رو میون دست‌هام می‌گیرم و می‌گم: «حال خواهرت خوب می‌شه.»

دست‌هاش رو می‌کشه بیرون. با صدایی بدون تنش می‌گه: «اگه واقعا بمیره چی؟»

لیوان چایم رو برمی‌دارم و می‌گم: «احساس بدی داری؟»

-«تو نمی‌فهمی!»

صدای خرد شدن جمجمۀ مهرداد از نو می‌پیچه میون سرم. یک بار؟ دو بار؟ سه بار؟ نمی‌دونم. احساس بدی دارم؟ فقط می‌خواستم همه چیز تموم بشه.

سری تکون می‌دم و می‌گم: «حق با توئه. ولی این‌طوری نمی‌تونی زندگی کنی.»

مهرداد جلوی چشمام قد می‌کشه. بهش می‌گم که دیگه حالم از این زندگی بهم می‌خوره. اون از پنجره زل می‌زنه پایین و می‌گه: «جسد اون گربهه یه هفته است که افتاده این جا، ولی کافیه جسد یه آدمو ببینن، چه غوغایی که به‌پا نمی‌کنن!» من بهش می‌گم که باید از این کار دست بکشه. اون می‌ره سمت یخچال، سرش رو فرو می‌کنه اون تو و می‌گه: «هرکسی یه شغلی داره.» بعد روش رو برمی‌گردونه به سمتم و می‌گه: «این کار ماست.»

صدای سارا نگاهم رو می‌چرخونه به سمتش. کلمه‌ها با اطمینان از دهنش بیرون می‌ریزن: «فقط باید از اون خونه دور بشم.»

-«ما مسئولیم.»

مهرداد نزدیک می‌آد. خم می‌شه و صورتش رو روبه‌روم می‌گیره و می‌گه: «ما فقط کاری رو می‌کنیم که بهمون گفتن بکنیم. باقیش به ما مربوط نیست. ما که کسی رو مجبور نمی‌کنیم. یادت رفته؟ تو خودت خواستی بهم کمک کنی.» به چشم‌هاش زل می‌زنم، چرا نمی‌تونستم جلوش بایستم؟

صدای سارا پر از خشمه: «اون بود که اول هلم داد. تقصیر خودشه. چه حسی داره که تموم عمرت تلاش کنی به یه کسی نزدیک بشی اما همیشه نادیده‌ات بگیره، همۀ نگاه‌ها رو ازت بدزده، همیشۀ خدا هم بهتر بودنش رو بکنن تو چشمت؟ اونا سعی نمی‌کنن درکم کنن.»

چی شد که تو این وضع گیر افتادم؟ هنوز 2 سال هم از ازدواجمون نگذشته بود که فهمیدم واقعا کارش چیه. بسته‌های کوچیک زیر لباس‌های باشگاه، کف ساک چیده شده بودن. می‌گفت چیزی نیست و قرار نیست همیشگی باشه. نمی‌دونم چند وقت بعدش بود، شاید 1 ماه، شاید 3 ماه، نصف شب بود که از خواب پریدم. انگار یه چیزی تکونم داده بود؛ صدای فریاد بود یا شکستن یه چیزی؟ از اتاق بیرون زدم. مهرداد نشسته بود کنار یخچال و نفس‌نفس می‌زد. رد خون کف آشپزخونه رو پوشونده بود. گفت که دیگه دیره و نمی‌تونه از این کار بیرون بیاد. پس برای اینکه گیر نیوفته، کمکش کردم.

انگشت‌های محکم، کشیده و سرد نسترن حلقه می‌شه دور مچم. موهای موج‌‌دارش رو با یه کلیپس پشت سرش نگه داشته. رد استفراغ هنوز گوشۀ دهنشه، چشماش من رو می‌بلعن، صداش بلند می‌شه: «تو از کی این‌جوری شدی؟»

انگشت‌هاش شل می‌شن و با لحنی ناامید ادامه می‌ده: «از یه توسری‌خور بدبخت چه انتظاری می‌شه داشت؟ هرکسی هرکاری بخواد براش می‌کنی. آدم مفید!»

مهرداد هرچی که بود بهم فرصتی داده بود تا احساس کنم مفیدم. که کارم بدرد می‌خوره. بیشتر موفقیتش به‌خاطر کیک‌های من بود. پوششی که براش می‌پختم! ولی به خاطر نسترن نمی‌تونستم ببخشمش. تقصیر اون بود. همه چیز.

چشمم میفته به در حمام. یه کم بازه. درحد چند سانتی‌متر کوچیک که اجازه می‌ده صدای مهرداد از سیاهی بیرون بزنه: «تو هم شبیه منی، وگرنه شریک کار و زندگیم نمی‌شدی.»

به 4 سال زندگی مشترکمون فکر می‌کنم. ایده‌آل نبود اما 2 تا چیز یاد گرفتم: اول اینکه کاری رو نیمه رها نکنم، دوم هم اینکه هیچ شاهدی به جا نذارم. دست سارا رو می‌گیرم و بلندش می‌کنم. می‌ریم سمت بالکن و می‌گم: «هوای تازه حالت رو جا می‌آره.»

 

نویسنده: زهرا بیت‌ سیاح

نوشتهٔ بعدی
به جهنم خودت بازگرد | داستانک ژانر وحشت
نوشتهٔ قبلی
مراحل نوشتن داستان | دستور‌العمل داستان‌نویسی

4 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • ماهوید
    1402-02-23 18:50

    من عاشق داستان کوتاهم و هر داستان کوتاهی توی ادبیات گمانه‌زن یا جنایی برسه به دستم قطعا می‌بلعمش. بنظرم داستان خیلی خوب عمل کرده بود اما به‌عنوان سلیقه‌ی شخصی دوستش نداشتم!
    کاش یکم فضاسازی و شخصیت‌پردازی بهتری داشت.

    پاسخ
    • بیت سیاح
      1402-02-24 09:20

      سلام ماهوید عزیز. ممنون از نظرت. سعی می‌کنم بیشتر به این دو مورد توجه کنم:)

      پاسخ
  • مرضیه محمدپور
    1402-02-24 16:52

    داستان با قتل آغاز می شود. راوی همسرش را در حمام کشته است و در حال پاک کردن نشانه های قتل است. در ادامه صحنه هایی رخ می دهد که خواننده را گیج می کند. گره داستان کجاست؟ علت رفتارهای سرد و خونسردانه راوی که قرار است وحشت ایجاد کند نا مشخص است. آیا مشکل در شغل همسر یا واداشته شدن راوی به همکاری با شوهرش است؟ اصلا شغل همسرش چیست. آیا قاتل زنجیره ای است؟ آن بسته ها چیست؟ خود راوی چه شغلی دارد؟ آیا شیرینی پز است یا روانشناس یا قاتل؟ داستان خواننده را به دنبال خود می کشاند ولی گره ای را نمی گشاید و خواننده تا پایان در ابهام باقی می ماند که آیا راوی قرارست سارا را از بالکن به پایین پرتاب کند یا نه؟ راوی به سوال هایی که در ذهن خواننده بوجود می آید پاسخ نمی دهد.

    پاسخ
    • بیت سیاح
      1402-02-26 10:42

      سلام به شما. ممنون از دقت‌نظرتون. راستش موقعی که این داستان رو می‌نوشتم بیشتر از هرچیزی نشون دادن پریشان‌حالی راوی برام مهم بود و از یک‌سری نکات دیگه غافل شدم. سؤالاتتون به‌جا و درسته. باید در زمان بازنویسی بیشتر مخاطب رو مدنظر قرار می‌دادم و شفاف‌تر برخی مسائل رو توضیح می‌دادم. بازم ممنون از وقتی که گذاشتین.:)

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

نوشته‌های مرتبط
رایگان‌ها
فهرست