به جهنم خودت بازگرد | داستانک ژانر وحشت

نگاهش می‌کنی. در لابه‌لای سیاهی مرگ‌آلود سلول با انزجار و خشم نگاهش می‌کنی.

چرا تمام نمی‌شود؟ چرا این زندگی نکبتی تمام نمی‌شود تا به جهنم خودت بازگردی؟

حالا تو می‌توانی چشم‌های کوچک اما خشمناک انسانی‌اش را ببینی که از پشت آن عدسی‌های بزرگ و ضخیم عینک به تو زل زده است. چشم‌هایی که در پی تکه‌تکه‌کردن تن توست. این‌بار نوبت قطع‌کردن کدام دست و یا پاهایت است؟

با آنکه مابقی دست‌ها و پاهایت در غل‌وزنجیر بی‌حرکت مانده‌اند اما چشم‌هایت او را می‌بینند. خودش است. همان انسان پست‌فطرت.
با هرقدمی که به سمت تو برمی‌دارد کف گِل‌آلود و نم‌دار سلول می‌لرزد. جثه‌ی کوچکی دارد اما در ذهن تو به انسانی نفرت‌انگیز و چندشناک بدل شده است. درست مانند مابقی این موجودات پست.

بندبند تنت می‌لرزد. هنوز هم صدای خنده‌های زمختش را در لابه‌لای ضجه‌های خودت می‌شنوی که به‌وقت زل‌زدن به صورت خون‌آلودت از ته حلقش بیرون می‌ریخت. دندان‌های مرتب و سفیدش را به‌یاد می‌آوری که به خون آغشته شده بود. به خون سیاه و پاک تو. خونی که آرام‌آرام از زخم‌های به‌جا مانده‌ی روی تنِ گوشتالوی تو به بیرون تراوش کرده و بر کف آزمایشگاه می‌غلتید.

لعنت. لعنت. حالا جلوتر می‌آید. صورتش را می‌بینی. آن صورت استخوانی و بینی عقابی‌اش را می‌بینی. آن شی بُرنده و براقی که به آن ساطور می‌گوید و در دستان دستکش‌پوشش جای گرفته را می‌بینی.

انسان پست‌فطرت کشان‌کشان تو را تا آزمایشگاه سرد و نمورش می‌برد. تنت روی زمین مالیده می‌شود و خون زمین خاک‌آلود را سیاه‌تر می‌کند. نور کورکننده‌ای چشم‌هایت را می‌سوزاند.

حالا روی تخت آزمایشگاه پرتاب می‌شوی. فرصت این را نداری تا به حرکات تکراری انسان نگاه کنی. فرصتش را نداری یا توانش را؟

باری دیگر تیغه‌ی ساطور یکی از پاهای بی‌جان تو را قطع می‌کند درحالی که آن انسان پست می‌خندد. از نتیجه‌ی کارش راضی است؟ با زبانی که هرگز متوجه معنی‌ کلماتش نمی‌شود داد می‌کشی که راضی هستی پست‌ فطرت؟
در همان لحظه است که خنده‌‌ی انسان خشک می‌شود. ترسیده؟
نکند صدای جهنمی و کرکننده‌ی تو را شنیده باشد؟
شاید هم بابت نداشتن دهان از تو وحشت کرده؟

اما… اما تو دیگر هیچ دردی را حس نمی‌کنی. با آنکه بیش از سه دست و دو پایت از شش جفت دست‌ها و پاهایت قطع شده‌اند و تو روی تخت افتاده‌ای اما دیگر هیچ دردی را حس نمی‌کنی.

حالا آن دهان کوچک اما نکبتی‌اش را می‌بینی که یواش‌یواش طعم خونت را می‌چشد؟ خون تو. خونی سیاه و غلیظی که تنها در رگ‌های تن تو در جریان بود. تویی که آخرین نژاد از شیاطین بی‌گناه بودی.

این پایان کار توست؟

پس التماسش کن. به اهریمن التماس کن تا تو را به جهنم خودت بازگرداند.

نویسنده: محدثه ظریفیان

نوشتهٔ بعدی
ژانر چیست؟ | تعریف ادبیات ژانری
نوشتهٔ قبلی
یک شب ساده | داستان کوتاه ژانر وحشت

2 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • ماهوید
    1402-01-14 16:06

    بچه به اون شیطان طفل معصوم چیکار داشتیییی، نبینم دیگه بری سمت شیطان‌کشی ها! دلت میاد؟ به این گوگولی و مهربونی آخه🥲

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

نوشته‌های مرتبط
رایگان‌ها
فهرست