همه‌ی ما کافکا تامورا هستیم

همه‌ی ما کافکا تامورا هستیم | تحلیلی بر شخصیت‌پردازی

موراکامی در کتاب «کافکا در کرانه» دست به خلق شخصیتی می‌زند که در عین معمولی بودن می‌تواند مخاطب را به دنبال خودش بکشاند. او با بهره‌گیری از افسانه‌ی ادیپوس[1]، کافکا تامورا را می‌آفریند و داستانی چون داستان ادیپوس را برایش رقم می‌زند.

کافکا تامورا نوجوانی پانزده ساله است که مادرش به همراه خواهر ناتنی‌اش، او را در سه‌سالگی رها می‌کند و به پدرش می‌سپارد. تنها چیزی که کافکا را به مادرش متصل می‌کند، عکسی است که به همراه او در ساحل گرفته‌ ولی کافکا هیچ خاطره‌ای از آن عکس به یاد ندارد.

از سوی دیگر رابطه میان کافکا و پدرش هم خوب پیش نمی‌رود. تا اینکه نفرین پدر در هفت‌سالگی دامن‌گیر او می‌شود. پدرش به او می‌گوید روزی فرا می‌رسد که دستان تو به خون من آلوده می‌شود. از آن روز به بعد کافکا می‌کوشد تا از این سرنوشت شوم بگریزد، عملی که ادیپوس هم آن را انجام داده بود و با شکست مواجه شده بود. اما آیا کافکا موفق می‌شود؟ آیا کافکا می‌تواند سرنوشت را مغلوب خود کند؟

حال آیا ما نیز با چنین سرنوشتی دست‌وپنجه نرم نمی‌کنیم؟ آیا ما نیز در مواردی سعی نمی‌کنیم از سرنوشت خویش بگریزیم؟

بعد از به پایان رساندن داستان، کتاب را بستم و محکم به سینه‌ام فشردم. احساس شور و شعفی توامان با دردی جانکاه زیر پوستم می‌خزید و در رگ‌هایم جریان می‌یافت. تمام بدنم می‌لرزید. احساس می‌کردم کتاب تقدیری را بازگو می‌کند که پیش روی من قرار دارد. از سویی باور به اینکه قرار است به سرنوشتی کمابیش مشابه کافکا دچار شوم مرا می‌ترساند و از سویی دیگر به خود مغرور بودم که من نیز شهودی همچون شهود او را تجربه خواهم کرد.

ناباورانه به کافکا تامورا می‌اندیشیدم و سعی در انکار حقیقتی داشتم که برایم روشن شده بود. در آن لحظه فقط یک جمله بر زبانم جاری شد:

«من چقدر شبیه کافکا‌ هستم»

این تعبیر من پر بیراه هم نبود. چون تمام مشکلات و دشواری‌هایی که برای کافکا پیش آمده بود، راجع‌به من هم صدق می‌کرد. گویی ادیپوس با زنجیری از جنس تقدیر من را وحشیانه به دنبال خویش می‌کشید تا به سرنوشتش دچار شوم.

اگر چه همذات‌پنداری من با کافکا تامورا به حدی رسید که گمان می‌کردم موراکامی این داستان را برای من نوشته است ولی این فقط من نبودم که با کافکا احساس نزدیکی می‌کردم بلکه خوانندگان بی‌شماری هم در سراسر دنیا بودند که گمان می‌کردند کم و بیش شبیه اویند. از این رو حتم دارم که رازی در این میان نهفته است که خوانندگان را به این سطح از همذات‌پنداری می‌کشاند.

من معتقدم کافکا تامورا سنت‌شکن جامعه‌ی خویش است. او با وجود آنکه می‌دانست چنین تقدیر ناخوشایندی انتظارش را می‌کشد، از جایش برخاست و در اقدامی متهورانه خود را برای مبارزه با آن آماده کرد. او می‌دانست که در هر صورت مغلوب تقدیرست ولی نگریخت و با آن روبه‌رو شد.

راز کافکا چیست؟

کازوئو ایشی‌گورو در مصاحبه‌ای گفته بود:

جانمایه‌ی داستان‌های موراکامی فقدان است.

 

پس به بیانی دیگر کافکا در تلاش است تا پازل ناقص خویش را تکمیل کند. او آینده را رها می‌کند و به عقب بازمی‌گردد. او خرابه‌های گذشته را زیر و رو می‌کند تا تکه‌های متلاشی شده‌اش را بیابد. رفتن به گذشته خطری‌ست که کافکا آن را به جان می‌خرد تا عطش خویش به دانستن را فرو بخواباند، و این برخلاف سنتی‌ست که جامعه‌ی امروزی برای ما تدارک دیده. آن‌ها همیشه به ما می‌گویند که به جلو بنگرید و از گذشته دست بردارید. اما مگر می‌توان تکه‌های خویشتن را در تاریکی ابهام آینده یافت؟

ناگفته نماند که شخصیت‌های موراکامی خمیرمایه‌ی یکسانی دارند. در داستان کافکا در کرانه، قهرمان داستان می‌کوشد تا فقدان گذشته‌ی پوچ و خالی‌اش را با یافتن مادر و خواهرش جبران کند. شخصیت اصلی داستان موش به دنبال یافتن موش صحرایی، کار و زندگی‌اش را رها می‌کند.

موراکامی در مصاحبه‌ای گفته بود:

شخصیت‌های من اغلب در جستجوی چیزی هستند که گم شده است. گاهی یک دختر، گاهی یک دلیل و گاهی یک هدف. با اینکه آن‌ها در جستجوی یک چیز بحرانی و مهم هستند ولی وقتی آن را می‌یابند دچار نوعی ناامیدی می‌شوند. نمی‌دانم چرا ولی این جستجوها انگیزه‌بخش داستان‌های من هستند.

علاوه بر این بایستی اعتراف کنم که شخصیت‌های موراکامی هم‌خوانی بی‌نظیری با آدم‌هایی دارند که دور و بر خودمان می‌بینیم. آنها آدم‌هایی معمولی هستند با زندگی معمولی، دغدغه‌های معمولی و در نتیجه راهکارهای معمولی. دغدغه و مشکلات آن‌ها به قدری معمولی به نظر می‌سد که گاهی گمان می‌کنیم در حال مرور برشی از زندگی یک شخص حقیقی هستیم تا خواندن یک داستان. آن‌ها به مانند قهرمانان فراانسانی قصد نجات دنیا را ندارند و از قدرت‌هایی مثل مشت آهنین و سرعت مافوق صوت برخوردار نیستند. بلکه تنها قدرت آن‌ها نیاز به دانستن است و همین نیاز، آن‌ها را وادار می‌کند تا به خود تکانی بدهند.

جدای از این‌ها شخصیت‌های داستانی موراکامی خواسته یا ناخواسته شباهت اندکی به خود او دارند؛ همانقدر منزوی، گوشه‌گیر و آرام. موراکامی خود بارها به این نکته در مقاله‌ها و گزارش‌هایش اشاره کرده است. او در گزارش گاردین می‌گوید:

وقتی مردم من را می‌شناسند و به سراغم می‌آیند، احساس عجیبی به من دست می‌دهد، چون من فقط یک آدم معمولی‌ام. واقعاً درک نمی‌کنم چرا مردم دوست دارند مرا ببینند.

یا در کتاب نویسندگی به مثابه شغل نکته‌‌ی جالبی در مورد کافکا تامورا می‌گوید:

هنگام نوشتن کافکا در کرانه من کمی بیش از پنجاه سال سن داشتم، اما قهرمان داستانم نوجوانی پانزده ساله بود. هنگام نوشتن این داستان من خودم را نوجوانی پانزده ساله فرض می‌کردم. البته این احساس نوجوانی که اکنون پانزده ساله‌ است نبود، بلکه احساس زمان پانزده سالگی من بود که به صورتی خیالی به اکنون من منتقل شده بود.

من از این گفته‌ی موراکامی چنین نتیجه می‌گیرم که اگر می‌خواهیم خوانندگان بتوانند با شخصیت داستا‌ن‌مان همذات‌پنداری کنند، نخست باید خودمان به آن درجه از همذات‌پنداری دست ‌یابیم و این گفته در مورد تمامی شخصیت‌های داستانی موراکامی صدق می‌کند.

از این رو نه تنها من، بلکه همه‌‌ی ما کافکا تامورا هستیم.

 


1.لایوس چون آگاه شد که به‌دست فرزندش کشته خواهد شد، دستور داد تا به محض تولد ادیپوس را بر فراز کوه سیترون بگذارند تا همان‌جا بمیرد. اما چوپانان او را یافتند و به نزد پادشاه کرنت بردند. پادشاه او را بزرگ و تربیت کرد. ادیپ وقتی بزرگ شد با غیبگو مشورت کرد و غیبگو به او هشدار داد که به وطنش برنگردد چون سرنوشت شومی در انتظار اوست. اما با وجود تمامی این هشدارها، ادیپ به موطنش بازگشت و شد آنچه که شد.

نویسنده: هادی قربانی

نوشتهٔ بعدی
بررسی کوتاه سریال «ونزدی» | آشنایی با «تیم برتون»
نوشتهٔ قبلی
مرگ سر قرار می‌رود | داستان ژانر وحشت

2 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

نوشته‌های مرتبط
رایگان‌ها
فهرست