بررسی کوتاه سریال ونزدی

بررسی کوتاه سریال «ونزدی» | آشنایی با «تیم برتون»

هر فرد علاقه‌مند به ادبیات گمانه‌زن اسم «تیم برتون» را شنیده و حداقل چندتایی از آثار او را دیده است. این کارگردان، تهیه‌کننده، نویسنده، طراح، نقاش و شاعر آمریکایی بیشتر از هر چیز به دلیل دیدگاه متفاوت و سبک منحصربه‌فردش در فیلم‌سازی، طراحی شخصیت‌هایی عجیب و متفاوت معروف شده است. به تازگی سریال پرطرفدار «ونزدی» (Wednesday) به کارنامه‌ی هنری وی اضافه شده و او به‌طور غیر رسمی اعلام کرده که قصد بازنشستگی دارد.

ونزدی؛ دختری که به رنگ‌ها حساسیت داشت

شما هم تمام اکسپلور اینستاگرامتان کاورهایی از رقص ونزدی شده؟
آیا یکی از دوست‌های عجیب و غریبتان به‌طور ناگهانی تصمیم گرفته لباس‌های سیاه و سفید بپوشد، موهایش را چتری کوتاه کند و تا وقتی چشم‌هایش خشک شوند پلک نزند؟
آیا مجبور شده‌اید 8 قسمت سریال را پشت سر هم ببینید چون نمی‌توانستید بدون دانستن هویت قاتل داستان به زندگی ادامه دهید؟
این فقط گوشه‌ای از معجزه‌های همیشگی تیم برتون در خلق آثارش است.
اگر شما هم در کودکی کارتون یا فیلم «خانواده‌ی آدامز» را دیده باشید، حتماً تک دختر سرکش آن‌ها را که حتی برای خانواده‌ی غیر عادی خودش نیز بیگانه بود، به خوبی می‌شناسید. (اگر نمی‌شناسید پیشنهاد می‌کنم باقیمانده‌ی حجم اینترنت خود را صرف دانلود تمامی فیلم‌های خانواده‌ی آدامز کنید و غرق در زیبایی‌های این آثار هنری شوید.)
حالا چند سالی گذشته و ونزدی بزرگ‌تر شده و هیچ دبیرستانی حاضر به پذیرش خرابکاری‌های او نیست؛ البته همیشه یک استثناء وجود دارد. آکادمی نِورمور(nevermore) که به افتخار بلند‌آوازه‌ترین شاگردش، «ادگار آلن پو»، این چنین نام‌گذاری شده؛ مکانی امن برای همه‌ی گرگینه‌ها، سایرن‌ها، خون‌آشام‌ها و تمام غیر انسان‌هایی است که در دنیای عادی جایی ندارند.
از نظر من آن حس آشنای برآمده از تلفیق جنبه‌های جنایی و دارک فانتزی با خاطراتی که از انیمیشن ونزدی و تفاوتی که با خانواده‌‌اش داشت در ذهنم ثبت شده، بزرگترین برگ برنده‌ی سریال بود. «تیم برتون» اگرچه نویسندگی سریال را به عهده نداشت اما به خوبی توانست با کارگردانی بی‌نظیر خود امضای پررنگش را پای سریال بنشاند.

 

قصهی یک عشق اشتباه در عروس مرده


فکر می‌کنم هر کس طرفدار «تیم برتون» باشد، با دیدن «عروس مرده» عاشق او شده. در واقع هر برتون‌پسندی عروس مرده را جزو بهترین آثار او می‌داند. انیمیشنی که اکثر ما در کودکی دیده‌ایم و شاید بعضی‌هایمان را هم ترسانده باشد. (مثلاً برادر خودم).
«تیم برتون» در این شاهکار به زیبایی مرز میان واقعیت و تخیل را شکافته و داستانی افسانه‌ای را از دل یک رخداد روزمره‌ی عصر ویکتوریایی بیرون کشیده.
در چند دقیقه‌ی اول انیمیشن به‌نظر می‌رسد مثل دیگر آثار برتون مردی لاغر اندام و خجالتی قهرمان قصه است و قرار است همراه زنی که در کنار خود دارد قصه را شکل دهد. اما خیلی زود شخصیت سوم هم وارد داستان می‌شود.
امیلی؛ دختری که سال‌ها پیش به جهان پس از مرگ پا گذاشته اما هنوز کارش با این دنیای مادی تمام نشده. پس در اولین فرصت، انگشتانش را در دست زندگی می‌گذارد و از زیر خاک برمی‌خیزد.
عروس قصه با لباس سفید به خاک سپرده شده و هنوز منتظر اتمام مراسم ازدواجش است. ویکتور جوان در تلاش برای تمرین اجرای عهدنامه‌ی ازدواجش، دست استخوانی امیلی را با شاخه‌ی درخت اشتباه می‌گیرد. حلقه‌ی ازدواجش با ویکتوریا را در انگشت او می‌گذارد و مراسم ناتمام عروسی را به پایان می‌رساند. عروس مرده بعد از سال‌ها با شادی از گور برمی‌خیزد و ویکتور را به‌عنوان همسر خود به دنیای پس از مرگ می‌برد تا به دوستانش معرفی کند. غافل از اینکه ویکتور عشق ویکتوریا را در دل دارد و برای رسیدن به او از شکستن دل امیلی نمی‌ترسد.

 

کابوسهای روبانزدهی شب کریسمس


همه‌ی ما حداقل یک‌بار در زندگی‌مان طعم روزمرگی را چشیده‌ایم. درست همان زمانی که مثل جنازه روی تخت خوابمان افتاده بودیم و از سیم شارژر آویزان شده بودیم تا شاید چیز جذابی در شبکه‌های اجتماعی پیدا کنیم. هر بارهم  شکست خوردیم. جک، پادشاه کدوتنبل‌های شهر هالووین دچار همین درد شده است. او همراه زیردست‌هایش مسئول برگذاری مراسم هالووین است. اما وحشت شب هالووین دیگر برایش جذابیتی ندارد و به دنبال چیز جدیدی در زندگی‌اش می‌گردد. در همین حین به‌طور اتفاقی راهی به سمت شهری پر از رنگ و شادی و هدیه پیدا می‌کند، شهر کریسمس.
چه می‌شد اگر به‌جای بابانوئل، جک هدیه‌های کریسمسی که خودش از شهر هالووین انتخاب کرده بود را به دست بچه‌ها می‌رساند؟

 

انگشتان تیز و بُرندهی قلبی مهربان


تصور کنید روی پاهای مادربزرگتان نشسته‌اید و به قصه‌ی عشق قدیمی‌اش گوش می‌دهید. عشقی مربوط به سال‌های قبل از ازدواجش با پدربزرگتان. همه چیز در داستان عادی‌ست تا لحظه‌ای که مادربزرگ ادعا می‌کند عاشق قصه، قیچی‌هایی تیز و برنده به‌جای دست‌هایش داشت. چه حسی دارد اگر عاشق هیولایی شوید که می‌تواند با دستانش همه‌چیز را نابود کند؟

ادوارد، فرانکنشتاینی‌ست که خالقش وسط کار خسته شده و رهایش کرده. حالا او تک و تنها در قصرش زندگی می‌کند و تیغه‌هایی برنده را به‌جای دستان ناتمامش حمل می‌کند. برای کامل شدن قصه، انسانی مهربان به داد او می‌رسد تا محبت را به هیولا آموزش دهد و او را با دنیای انسان‌ها آشنا کند. اما هیچ قصه‌ای بدون درد به پایان نمی‌رسد.

 

چرا «تیم برتون»؟

اگر از دید شخصی نگاه کنم هیچ‌چیزی برایم جذاب‌تر از سبک کاری تیم برتون نیست. تنها دلیلی که می‌توانم برایش بیاورم، همذات‌پنداری سبک کار او با قسمت تاریک وجودی خودم است. همان هیولایی که شب‌ها زیر گوشم زمزمه می‌کند که آنقدر درباره‌ی لبخندهای درون آینه و چشمان سرخ پشت پنجره‌ی اتاقم بنویسم تا دست‌هایم زخم شوند. بعد با خون خودم به نوشتن ادامه دهم.
خیلی خوب یادم است حتی قبل از اینکه متوجه شوم تیم برتون کیست و کدام انیمیشن‌ها را ساخته، عاشق کارهایش بودم. فکر می‌کنم دلیلش این بود که درست مثل «هایائو میازاکی» تیم هم تلاش می‌کند تمام دسته‌بندی‌ها و کلیشه‌هایی را که در فیلم و انیمیشن‌ها وجود داشته، از بین ببرد.
ما در هیچ‌کدام از داستان‌های او، شاهزاده‌ی سوار بر اسب و شاهدخت چشم آبی نخواهیم دید. اکثر قهرمان‌های تیم، هیولاهایی ناشناخته‌اند که شاید خیلی از کودکان را بترسانند. (همیشه تعجب می‌کردم که چرا بچه‌های فامیل از انیمیشن‌هایی که من دوستشان داشتم، می‌ترسیدند). به‌نظر می‌رسد تیم تلاش کرده بچه‌ها را با هیولاهای زیر تختشان آشتی دهد.

وجه اشتراک همه‌ی داستان‌های او تصویر یک غیر انسان لاغر و افسرده است که از سمت انسان‌ها پس زده شده. چرا که برای همراهی با آن‌ها بیش از اندازه هولناک بوده. اما به مرور متوجه طینت پاک آن هیولا می‌شویم. درحالی‌که هیولای واقعی پشت چهره‌ی ساده‌ی یک انسان عادی پنهان شده بود.
با وجود همه‌ی علاقه‌ام به تیم برتون و با وجود اینکه خیلی خوب می‌دانم اکثر ما از شکستن کلیشه‌ها و محدودیت‌ها در داستان لذت می‌بریم، اما گاهی با خودم فکر می‌کنم وقتی کسی دیدگاه و نظرش روی «خوب جلوه دادن هیولاها» است؛ شاید چیزی درست نباشد.

شما هم احساس می‌کنید شاید یک جای کار می‌لنگد!؟

نویسنده: ماهوید

نوشتهٔ بعدی
بزرگ‌ترین ضعف ژانرنویس‌های تازه‌کار | نکات داستان‌نویسی
نوشتهٔ قبلی
همه‌ی ما کافکا تامورا هستیم | تحلیلی بر شخصیت‌پردازی

2 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • محمد رجبی
    1401-12-26 19:40

    تیم برتون از اون دست کارگردان‌هاییه هیچ وقت دست از رویاهاش برنداشته و روی داستان‌های مختلفی دست گذاشته و همه رو با هنر بی‌نظیر خودش، موندگار کرده. چه فیلم‌های بتمنش، چه فیلم آلیس در سرزمین عجایب، چه سوئینی‌تاد که مو به تنمون سیخ کرد. فکر می‌کنم همه ما بابت ساختن این همه رویا (و کابوس‌های) زیبا باید ازش ممنون باشیم 😁🙌

    پاسخ
    • مبینا ایمانی
      1402-01-02 10:54

      درود
      کاملا درسته.
      این ویژگی یه رویاپرداز کارکشته است که همه رو محسور دنیای خیالی و ملموس خودش می‌کنه.
      ممنون از تیم برتون و ممنون از نظر زیبا و دقیق شما👌

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

نوشته‌های مرتبط
رایگان‌ها
فهرست