-لعنت بهت دختر. از آخرینباری که همدیگه رو دیدیم چقدر میگذره؟ ما فقط دو ساعته از هم جدا شدیم. چرا دوباره احضارم کردی؟ نمیگی من سر کارم؟ هی زرت و زورت احضارم میکنی؟ خب بهم شک میکنن. نمیگن مرگِ کرواتزده قراره کدوم گوری بره؟
+آم. بذار فکر کنم مرگجان. آره دو ساعت پیش که داشتم یکی رو تیکهتیکه میکردم دنبالت گشتم و بعد سروکلهی تو پیدا شد. تو باز هم تاکید کردی که من یک آدمخوار دیوانه و یک قاتل روانی هستم. درست مثل همیشه.
-زهرمار. صدبار گفتم اینطوری خطابم نکن دخترهی گستاخ. باس تو کافه هم با صدای بلند جار بزنی که مرگ با یک قاتل قرار میذاره؟ آبروی من رو بردی تو. لعنت بهت.
+خب چی خطابت کنم جناب مرگ؟ بعدش هم از خدات باشه با قاتلی که ۱۰ ساله گیر نیفتاده میری سر قرار. این شهرت رو الکی بدست نیاوردم که. آقا رو. پررو. درضمن! کسی جز من تو رو نمیبینه. پس غمت نباشه عزیزم.
-خبر مرگت آخه تو بمیر هم نیستی که یک دنیا از شرت خلاص بشه.
+مرگ! ازم پرسیدی چرا احضارت کردم. میدونی چرا؟
-لابد حوصلت سر رفته بود! نکنه دلت تنگ شده. ها؟
+اوهوم. یعنی درسته. هرچند یک دلیل دیگه هم هست. راستش من و تو خیلی شبیه هم بودیم مرگ.
-هوی! خودت رو با من یکی نکن قاتل خانم. تو از روی لذت آدم میکشی. من از روی انجام وظیفه جانم.
+چقدر تو احمقی مرگ عزیزم. واقعاً نمیبینی؟ در نهایت هردو کشتن رو پیش گرفتیم.
-باشه. باشه. صدات رو بیار پایین. چیه؟ چرا اخمهات رفته تو هم دختر؟ نکنه از کارهات پشیمون شدی؟
+میشه یک خرده برام قصه بگی مرگ؟ بهعنوان قصهی آخر؟ یک خرده ترسیدم.
-لعنت بهت. قصهی آخر باز چیه؟ اصن برو پیش یکی دیگه بگو برات قصه بگه. مگه من بیکارم؟
+تو اونقدر احمق نیستی که ندونی چرا اینجایی. جفتمون تنهاییم مرگ. یعنی بودیم. هم من و هم تو. برای همین کنار هم مینشستیم و به کار این انسانهای درمونده میخندیدیم. چون ازشون بهتر بودیم. تو فقط انکار میکنی که نمیخواستی اینجا باشی ولی بودی. همیشه بودی. از زمانی که من به آدمخواری رو آوردم تو بیخ دلم بودی. بیش از 20 ساله که کنار هم هستیم. یک جورایی شبیه زندگی مشترکه. نه؟
-لعنت بهت. راست میگیها! آره بودم. اگه پررو نمیشی باس بگم حق با توعه. همچین هم بدم نمیاومدم که باشم. خودم خواستم که کنارت باشم دختر. آخه کی بهتر از تو که شبیه منی. حالا راضی شدی؟
+ولی من بدجور ترسیدم مرگ. انگار همهچیز تموم شده. دیگه هیچی ندارم. خالی و تهی شدم. لعنت به مرگ.
-میگی من چهکار کنم دختر؟
+برام قصه بگو. قصهی آدمهایی که نامیرا باشن. نه اینکه زرتی بیفتن بمیرن.
-میخوای نامیرا باشی؟
+شاید. نمیدونم چمه مرگ. شاید بخوام نامیرا باشم چون هیچوقت این انسانها زنده نموندن که قصهشون رو بشنوم. قصهی خودم رو هم نشنیدم مرگ.
-میخوای آدمخوری رو ترک کنی؟ آره؟ جون من بگو آره دختر؟
+تو مگه جون داری که به جونت قسم بخورم مرگ عزیزم؟ بعدش هم من کِی همچین حرفی زدم؟ احمقم؟ اگه اونها رو نمیخوردم که تا الان زنده نمیموندم. بمیرم؟ میگی بمیرم مرگ؟
-من کی گفتم بمیری. چرا هی به خودت میگیری. تو اینقدر نازکنارنجی نبودی ها. بعدش هم من چه میدونم توی کَلهی یک قاتل چی میگذره.
+این همهسال باهم بودیم. پابهپای هم از کشتن و تیکهتیکهکردن انسانها لذت بردیم. بعد میگی هیچی نمیدونی؟ نکنه… نکنه جدی میخوای بمیرم؟ آره؟ برو گمشو. ازت متنفرم مرگ. تو هم مثل انسانها میخوای که من بمیرم.
-من همچین حرفی نزدم. توی دهن من همچین حرفی رو نذار. هوی! اونجوری هم اخمو نگاهم نکن. آخه تو بمیری من چه غلطی بکنم؟ با کی دعوا کنم؟ با کی برم سر قرار؟ با کی قهوهی زهرماری بخورم و به ریش انسانهای بیکله بخندم؟ با کی از کُشتن لذت ببرم؟
+ابراز محبتت خیلی قشنگ بود مرگ.
-قابلی نداشت جانم.
+خب حالا که دعواهامون تموم شد باید یک چیزی رو بهت بگم مرگ. باید روراست بهت بگم. برای همین احضارت کردم که یک چیزی بهت بگم. یک مسئلهی مهم.
-گوشم به توعه دختر.
+نه. بهم نگاه کن.
-آهان دارم نگاهت میکنم. چیه؟ چرا بغض کردی؟ خب بگو دیگه.
+من دارم میمیرم.
-چرت نگو.
+چرا میخندی احمقجون؟ دارم راست میگم. باور نمیکنی که یک قاتل بعد از ۳۵ سال بمیره نه؟
-داری چرت میگی دختر. چرت خالص. چرتِ چرت…
+یادته گفتم که میترسم یک روزی گیر بیفتم؟
-یادمه. الان افتادی؟ کو نمیبینم که. کسی دنبالت نیست. چرت نگو دخترجون.
+لعنت بهت مرگ. چقدر تو احمقی عزیزدلم. چقدر احمقی.
-صبر کن ببینم. این یعنی… تو… تو من رو احضار نکردی دختر؟
+نه مرگ عزیزم. تو باید جون من رو بگیری چون چند دقیقهی پیش به طرز مسخرهای کشته شدم. اون هم توسط یک قاتل دیگه. یکی که فکر میکرد خیلی حالیشه. فکر میکرد بهتر از منه. جسدم اون کنار پشت کافهس. وقتی داشتم تیکههای کوچیک جسد قربانیم رو میانداختم توی سطلآشغال بوگندوی پشت کافه یکی بهم حمله کرد. با چاقو زد تو پهلوم. بیشرف به یک ضربه هم اکتفا نکرد. بدنم بدجور زخمی شده و دارم جون میدم مرگ. احمقجون برای همین اومدم سرقرار. لیستت رو نگاه کنی، اولین اسم برای ماموریت امشبت اسم منه. آره اون کاغذپارهها رو بردار و اسم کوفتی من رو ببین. دیدی؟ آره؟ ببین… ببین تا تو نیای سراغ بدنم من از این جهنم خلاص نمیشم. پس با نهایت ظرافت کارم رو تموم کن و من رو بُکش. میدونم لایق زجرکشیدن هستم ولی تو مهربون باش مرگ عزیزم. باشه؟ گوشِت به منه؟ هی چرا داری مثل بچهها زار میزنی احمق جون؟ نگاهم کن مرگ. صبر کن. صبر کن. کجا داری میری؟ مرگ؟ مرگ کجایی؟ من رو وسط مرگ و زندگی نذار. برگرد مرگ. التماست میکنم من رو بُکش. حداقل قصهی زندگی من رو برای بقیه تعریف کن. نذار شهرتم کم بشه. خب؟ احمق ترسو برگرد پیشم. به من برگرد مرگ.
نویسنده: محدثه ظریفیان
32 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
آخ مرگ عزیزم…
این طبیعیه که من میخوام جای کرکتر داستان باشم و بشینم با مرگ حرف بزنم؟
چقدر دیالوگها کامل بودن، هیچ کمبودی توی متن احساس نمیشد با اینکه فقط دیالوگنویسی بود!
دمت گرم کاترین بانو
کاملاً طبیعیه. کاملاً درکت میکنم چون خودم بیش از 10 بار از شخصیت مرگ و گفتوگو با این بابا تو داستانهام استفاده کردم.
و مرسی از محبت و نگاه دقیقت ماهوید.
بسی ذوقزده شدم.
جذاب بود
متشکرم از توجه شما😃
بهتون تبریک میگم بآبت این نوشته ی کامل
مهارت زیادی در دیالوگ نویسی دارید
موفق باشید
متشکرم از دقت شما امیرعلیجان.
چقدر خلاقانه و زیبا بود محدثه جان. عالی بود. من از ژانر وحشت خوشم نمیومد. چون هرچیزی که خوندم این بود که نویسنده تلاش میکرد با توصیفات ترسناک از فضا و داستان اجنه و امثالش آدم رو بترسونه. به نظرم خیلی احمقانه میومد. چیزی پایینتر از داستانهای ترسناک کودکان زیر شش سال. برای همین هیچ وقت دیگه چیزی رو تست نکردم. خوشحالم این داستان نظرم رو عوض کرد. آفرین بهت. موفق باشی دختر😍🌱❤🙋🏻♀️
چقدر خوشحالم که باعث شدم کمی متفاوتتر به این ژانر نگاه کنی. از همراهیایت متشکرم زهرای عزیز. 🙂
من واقعا از دیدن سایت شما لذت بردم. انگار وارد جایی شدم که علاقهای به موضوعاش نداشتم؛ اما علاقه و اشتیاق و پشتکار آدمهای اونجا من رو به وجد آورده باشه. دست و فکر مریزاد
متشکرم از شما باند اعظم.
ممنونم از همراهی شما😃✌🏻
سلام محدثه جون
قدیما که تو اینستاگرام مطالبت رو دنبال میکردم، میگفتی اگه میترسی نخون. اما میخوندم میترسیدم و لذت میبردم.
الانم همین شدم 😅 خوندم، ترسیدم و لرزیدم و حالا منی را میبینید که از ترس به خنده افتادهام…
ای جانم.
خب پس من باید بگم که ماموریتم رو خوب انجام دادم😎😈
زیاد به این ژانر علاقه ندارم. یاد فیلم ترسناکا افتادم. ولی خلاقانه و خوب نوشته بودی و تا پایانش اومدم و فکر نمیکردم آخرش اینجوری تموم بشه. غیرمنتظره بود 👌👌
ممنونم از لطفت.
و متشکرم ازت که به خودت این فرصت رو دادی تا با نگاهی دقیقتر به سمت ژانر وحشت بیای.
در ادامه: وی عادت دارد مخاطبش را در پایان داستان شوکه کند.😎✌🏻
خیلی خلاقانه بود محدثه جان👏🏻👏🏻👏🏻 پایانبندی هم جالب بود👌
ممنونم از شما ساقیجان.
خوشحالم که دوست داشتی😃❤
گفتگو با مرگ!
ایده جالبی بود
حتمن امتحانش میکنم
ممنونم یاسمینجان.
بعد از اینکه ابن ایده رو امتحان کردی مشتاقم نظرت رو بدونم.
ایده ات جالب بود قرار با مرگ
ممنونم از شما طاهره جان :)))
آفرین محدثه جان
قلم خلاق و روانی داری عزیزم
موفق باشی و بیش از پیش بدرخشی عزیزم
بهبه زهرای عزیز و خوش صدا و خوشقلم. متشکرم مهربون.
بهبه زهرای زمانلوی عزیز.
متشکرم ازت.
شما هم همینطور😃❤
خیلی غافلگیرانه و عالی بود.
متشکرم از شما زهراجان. خوشحالم که اینطور بوده. :)))
همیشه از داستان های ترسناک فرار می کردم. ولی ژانر شما زیبا بود و پر از درس.
سلام افسانهجان.
خوشحالم که باوجود ترست ولی باز هم خودت رو به چالش کشیدی و همراهم بودی.😃💫
ممنونم از شما زهراجان😃🙌🏻
محدثه جان. داستان کوتاهت بسیار به دلم نشست. دیالوگ ها گیرا بودن و ذهن رو به دنبال خودش می کشید. ادامه بده🌹🙏
متشکرم از لطفتت.
و ممنونم که وقت گذاشتی.
همراهی شما باعث دلگرمی منه. :)))
چه قشنگ بود😍👏🏼 چیزی که منو جذب کرد، این بود که دیالوگها در عین طبیعیبودن اطلاعات هم منتقل میکردن؛ عین یه حرفزدن عادی بود و در عین حال خیلی هنرمندانه اطلاعات به مخاطب داده شده.
قلمت مانا!💚🌱:)
متشکرم ازت ستارهجان. مرسی از دقت و توجهی که داشتی :))))