آخرین فوتونوئه | داستان کوتاه علمی‌تخیلی

مه خاکستری رنگی تمام سطح سیاره را پوشانده بود. حتی از داخل سفینه می‌شد بوی مرگ را استشمام کرد و طعم گس شکست را چشید. از پشت شیشه‌‌ی مات سفینه، بیرون را از نظر گذراند. در روزگاری نه چندان دور، سیاره آربور، پر بود از آسمان‌خراش‌های سر به فلک کشیده. او به خوبی به یاد داشت که بیشتر سطح سیاره را جنگل فراگرفته بود. جنگل‌هایی با درختان باستانی، تنومند و استوار. جنگلی که نماد سیاره آربور بود. سرتاسر سیاره را جنگل و بیشه‌هایی وسیع و سرسبز پوشانده بود. سرسبزی و شور زندگی همیشه در آربور جریان داشت. قبلاً چندباری به اینجا آمده بود. جنگل‌های نابود شده و بیشه‌های سوخته را از نظر گذراند. به آنچه‌ که از جاده‌ها و ساختمان‌های شهر باقی‌مانده بود، نگاه کرد. روزگاری این خیابان‌ها حتی از بزرگ‌ترین خیابان‌های پایتخت هم شلوغ‌تر بودند. پر از مردم. پر از زندگی. اما حالا دیگر هیچ اثری از آن باقی نمانده بود. خرابه‌ها، ویرانه‌ها و تل اجسادی که کسی نبود تا آن‌ها را به خاک بسپارد. سینه‌اش سنگین شد. با خودش فکر کرد آیا این قیام ارزشش را داشت؟

مدت زیادی در میدان‌های جنگ، مبارزه کرده بود. در این جنگ، روزها و روزها بدون استراحت پرواز کرد؛ مرزها را بمباران کرد و خطوط هوایی دشمن را در هم شکست. این پیروزی، بدون وجود او و استراتژی‌های نظامی‌اش، هرگز حاصل نمی‌شد. هر کسی جای او بود، از این پیروزی تا سال‌ها خوشحال بود و خاطراتش را در هر مجلسی تعریف می‌کرد. اما او احساس خوشحالی نداشت. مدال‌ها و القاب برایش اهمیت نداشتند. از این همه جنگیدن خسته بود. ولی تنها یک چیز برایش مهم بود و به او انگیزه می‌داد؛ آرامش و صلح کهکشان.

***

شاهدخت از پنجره‌های کلبه، بیرون را نگاه کرد. هیچ جنبنده‌ای دیده نمی‌شد. صدای سفینه‌ای که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، سکوت وهم‌آمیز سیاره را در هم می‌شکست. صدای سفینه، زنگ پایانِ کار شاهدخت بود. برگشت و به وزیر اعظم نگاه کرد. وزیر در گوشه‌ی تاریکی از کلبه نشسته بود و به شاهدخت نگاه می‌کرد. به در و دیوارهای کلبه نگاه کرد. از آن کاخ سبز بزرگ، به این کلبه چوبی حقیر رسیده بود. زمانی هزاران نفر در کاخ سبز رفت و آمد می‌کردند. روزی نبود که کاخ از حضور امیران و وزیران و حاکمان سرزمین‌ها و سیارات دور و نزدیک خالی بماند. ضیافت‌های بزرگ و نورانی که در طول شب‌های 36 ساعته‌ آربور، برپا بود و حتی برای لحظه‌ای نوای موسیقی و شادی و خنده، قطع نمی‌شد. نگاهش را به کف چوبی دوده گرفته‌ی کلبه دوخت. سینه‌اش سنگین شد. با خودش فکر کرد آیا این قیام ارزشش را داشت؟

وزیر برخواست و با گام‌های کوتاه به شاهدخت نزدیک شد. اما شاهدخت غرق در تفکراتش بود.

– بانوی من…

سرش را بالا آورد و به وزیر لبخند زد.

– می‌دانم جناب وزیر… برای من می‌آیند.

سفینه سفید و کوچکی، مه خاکستری را شکافت و نمایان شد. لحظه‌ای بعد، شاهدخت و وزیر اعظم، شاهد فرود آمدن سفینه جلوی کلبه بودند. این سفینه‌ی سلحشور اعظم امپراتوری بود. هنگامی که با گام‌هایی سنگین از سفینه‌اش پیاده شد، از این‌که شاهدخت به پیشوازش آمده بود یکه خورد؛ اما جا خوردنش از زیر آن کلا‌هخود سنگین نمایان نبود. شاهدخت با همان اعتماد به نفس همیشگی‌اش، به او لبخند زد و گفت:

– خیلی خوش آمدید جنابِ…

مکث کرد.

فریگوس اینترفکتور هستم. سلحشور اعظم.

– بله جناب فریگوس. آوازه‌ی سلحشوری‌تان تمام کهکشان را پر کرده. مایه افتخار ماست که شخصاً به اینجا آمدید.

فریگوس سردرگم بود. با خودش فکر می‌کرد: اینجا چه خبر است؟ کدام محکوم به قتل، خودش به استقبال قاتلش می‌رود؟

فریگوس سرش را به نشانه‌ی احترام خم کرد و متواضعانه گفت: «برای من هم مایه افتخار است که شما را می‌بینم علیاحضرت.»

– راه زیادی را طی کردید و حتماً خسته و گرسنه هستید. اگر مایل باشید، می‌توانیم با هم ناهار بخوریم.

فریگوس با خودش فکر کرد، مکر و زهر دو سلاح قدرتمند زنان است و باید از آن دوری کرد. می‌خواست هرچه زودتر حکم را اجرا کند و از این سیاره‌ی ماتم‌زده بگریزد. شاهدخت که معنی مکث سلحشور اعظم را فهمیده بود، گفت: «خیال بد نکنید جناب فریگوس! ما قصد جانِ قاتل‌مان را نداریم!»

فریگوس ابتدا لبخند زد و بعد از خودش بدش آمد.

– البته که چنین فکری نکردم علیاحضرت. پیشنهاد شما نشانه‌ی بزرگی و سخاوت شماست؛ اما اجازه بدهید من آشپزی کنم.

– این رسم مهمان‌نوازی نیست که بگذاریم میهمانِ ما آشپزی کند.

– این هم رسم ادب نیست که فردی میزبان خود را به قتل برساند.

فریگوس دوباره از حرفی که زده بود بدش آمد.

– متاسفم شاهدخت…

– این چنین نباشید جناب فریگوس. ما از سرانجام کارمان خرسندیم.

شاهدخت وارد کلبه شد و فریگوس هم به دنبالش راه افتاد. وزیر که شاهد تمامی این وقایع بود، با خود فکر کرد که حتماً شاهدخت نقشه‌ای در سر دارد تا از مرگ حتمی‌اش بگریزد.

فریگوس، در حالی که داشت کلاهخودش را درمی‌آورد، گفت: «اجازه بدهید که اعتراف کنم، از این حرکت شما بسیار شگفت‌زده‌ام.»

وزیر، صورت تهی از احساساتش را به سمت فریگوس چرخاند. فریگوس جوانی بود بیست و چند ساله. تقریباً هم‌سن شاهدخت. موهای مشکی‌اش بلند بود و روی پیشانی‌ ریخته بود. پوستی گندمگون داشت و جای زخمی قدیمی، ابرویش را دو قسمت کرده بود. وزیر گفت: «راستش را بخواهید من هم به اندازه‌ی شما متعجبم. اما در هر صورت امر، امرِ شاهدخت است.» شاهدخت با لبخندی به سمت آ‌ن‌ها برگشت و به آرامی گفت: «این‌قدر سخت نگیرید آقایان! این فقط یک ناهار ساده است.»

شاهدخت رو به فریگوس کرد و گفت: «خب می‌شود بگویید چه برنامه‌ای برای ناهار دارید؟»

– فوتونوئه.

– عجب! کاملاً شوکه شدم. این خوراکِ…

– بله. خوراک سربازهای ارتش امپراتوری است.

وزیر ادامه داد: «که از گوشت گراز و گیاه زبان اژدها درست می‌شود.»

فریگوس گفت: «بله جناب وزیر. کاملاً درست فرمودید. پیشنهاد می‌کنم من و شما به شکار گراز برویم و شاهدخت هم مقداری زبان اژدها بچینند.»

شاهدخت گفت: «اما، ما اسیر شماییم. نمی‌ترسید که بگریزیم؟»

فریگوس گفت: «از تقدیر گریزی نیست.»

وزیر و فریگوس راهی شدند. از میان علفزار نیمه‌سوخته به سمت جنگل رفتند تا پس از مدتی در مه غلیظ خاکستری محو ‌شدند. شاهدخت هم به سمت بیشه‌ی پشت کلبه رفت تا مقداری زبان اژدها جمع کند.

وزیر جلو افتاده بود و فریگوس، پشت سرش به جلو می‌رفت. جنگل ساکت بود و تنها صدای پای آن‌ها بود که به گوش می‌رسید. بوی چوب سوخته باعث می‌شد دماغشان را جمع کنند و حتی چندباری به‌خاطر دود و خاکستر، به سرفه افتادند. سکوت جنگل و بوی مرگی که می‌آمد، جو را سنگین کرده بود و وزیر این را نمی‌خواست. باید تمرکز فریگوس را بهم می‌زد. گلویش را با سرفه‌ای صاف کرد و پرسید: «چه می‌شود که شخصی مثل شما، در خدمت امپراتوری این چنین ظالم قرار بگیرد؟»

فریگوس با صدایی سرد پاسخ داد: «من با شیوه‌ی حکومت امپراتور کاری ندارم. تنها چیزی که برایم مهم است، آرامش و صلحی است که باید در سراسر کهکشان وجود داشته باشد.»

– آرامش وجود داشته باشد تا امپراتور بتوانند در آرامش به قتل و غارت جان و مال مردم بپردازند؟ با مالیات‌های کمرشکن؟ با ارعاب و سرکوب مخالفین؟ این آرامش و صلح نیست. خفقان است.

– من گوشم از این حرف‌ها پر است. پس ساکت باشید و گوش مرا با صدایتان نخراشید. وگرنه مجبور می‌شوم…

وزیر در کنار درختی که تنه‌اش از درون در حال سوختن بود، ایستاد. انگار که حالش بد شده باشد، دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و نشست. فریگوس به سمت وزیر دوید و گفت: «حالتان خوب است جناب وزیر؟»

– آه بله… خوب می‌شوم. به‌خاطر این دود و خاکستر نفسم بالا نمی‌آید. شما به پیش بروید. من خودم را به شما می‌رسانم.

فریگوس جلو افتاد. اندکی بعد، وزیر بلند شد. دست به زیر ردایش برد. خواست خنجرش را در بیاورد تا کار فریگوس را یک‌سره کند. فریگوس ناگهان ایستاد و گفت: «خنجر از پشت زدن، رسم جوانمردان نیست.»

– شنیده بودم، اما نمی‌دانستم سلحشور اعظم چنین جنگاور ماهری هستند که توانایی دیدن اتفاقات پشت سرشان را هم دارند.

– اگر نمی‌دیدم، هیچ‌گاه به این مقام نمی‌رسیدم.

در یک چشم به‌هم زدن، فریگوس به سرعت چرخید و نیزه‌اش را به سمت وزیر پرتاب کرد. برای وزیر، انگار زمان متوقف شده بود. نیزه زوزه کشان هوا را می‌شکافت و به صورتش نزدیک می‌شد. خشکش زده بود. چشمانش را بست و نفس در سینه‌اش حبس شد. اما نیزه با سوتی گوش‌خراش از کنار گوش او رد شد. وزیر چشم باز کرد. صحیح و سالم بود. خودش را جمع و جور کرد. خنده‌ای عصبی کرد و گفت: «خطا زدید جناب سلحشور اعظم!» فریگوس چشمکی زد و گفت: «من هیچ وقت خطا نمی‌زنم.» و به پشت سر وزیر اشاره کرد. وزیر سرش را چرخاند و گرازی را دید که نیزه پیشانی‌اش را شکافته بود. هاج و واج ماند.

فریگوس گفت: «شجاعتتان ستودنی است جناب وزیر. اما با این کار، فقط خود را هلاک می‌ساختید.»

– از من انتظار ندارید که دست روی دست بگذارم؟!

فریگوس در جواب، سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد. نیزه را از پیشانی گراز بیرون آورد و آن را به دوش کشید. وزیر، کاملاً تحت تاثیر ابهت و قدرت فریگوس قرار گرفته بود.

وزیر مِن‌مِن‌کنان گفت: «از… از شما درخواستی دارم… جناب فریگوس…»

– و آن چیست؟

– لطفاً قبل از شاهدخت مرا بکشید.

– چگونه چنین درخواستی دارید؟ من فقط یک دستور دارم نه دوتا.

– من ناتوان از دیدن مرگ شاهدخت هستم.

– وفاداری خدمتکاری چون شما قابل ستایش است.

– وفاداری من از روی خدمت نیست؛ از روی عشق است.

– پس این عشق است که خنجر می‌کشد!

– با خود گفتم اگر این خنجر چنین زخمی به سینه‌ی من می‌زند، شاید این بار بتواند زخمی به سینه‌ی شما بزند.

***

هنگامی که به کلبه رسیدند، مه رقیق‌تر شده بود. فریگوس به کلبه‌ی قدیمی نگاهی کرد و آهی کشید. به این فکر می‌کرد که چرا شاهدخت کاخ را رها کرده و به این کلبه آمده است. آیا این کار حرکتی نمادین برای تسلیم شدن بود؟ یا صرفاً یک ژست سیاستمدارانه بود؟ نمی‌فهمید. گراز را جلوی کلبه انداخت و پوستش را کند. شکمش را پاره کرد و داخلش را خالی کرد. سپس با کمک وزیر گراز را بلند کردند و وارد خانه شدند. شاهدخت، که مشغول شستن برگ‌های زبان اژدها بود، گفت: «آه… شما بالاخره بازگشتید. چه گراز بزرگی هم شکار کردید. این برای یک میهمانی کفایت می‌کند.» فریگوس به نشانه‌ی احترام، سرش را خم کرد. وزیر گفت: «باید می‌بودید و می‌دیدید که چگونه در یک لحظه برگشتند و نیزه را به سمت گرازی که پشت سرشان بود، پرتاب کردند.» شاهدخت متعجب به فریگوس نگاه کرد و گفت:« اوه! جداً؟» فریگوس از این‌که وزیر به قسمت خنجر کشیدن اشاره‌ای نکرد، خنده‌اش گرفت. رو به شاهدخت کرد و گفت: «جناب صدراعظم اغراق می‌کنند.»

شاهدخت دیگ بزرگی را پر از آب کرده و بر روی اجاق گذاشته بود. فریگوس مشغول ریز کردن گوشت بود که شاهدخت گفت: «ما هیچ وقت نفهمیدیم که سربازان چگونه این خوراک را می‌خورند؟ گوشت گراز بی‌نهایت تلخ و زبان اژدها بی‌نهایت تند است.»

فریگوس گفت: «رازش هم در همین است. هنگامی که گوشت با گیاه در داخل دیگ می‌جوشد، تندی گیاه، تلخی گوشت را می‌گیرد و تلخی گوشت، تندی گیاه را خنثی می‌کند. به این صورت، هم گوشت نرم و قابل خوردن می‌شود و هم گیاه تندی‌اش را از دست می‌دهد.» سپس گوشت ریز شده و برگ‌های خرد شده را با هم داخل دیگ ریخت.

شاهدخت پرسید: «جناب فریگوس، مرگ نزد شما چگونه است؟»

فریگوس گفت: «مرگ، شغل من است.» سپس مکثی کرد و پرسید: «مرگ نزد شما چگونه است علیاحضرت؟»

– مرگ آغاز راه من است.

– به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارید؟

– نمی‌دانم؛ اما به زندگیِ خونِ رگ‌هایم، پس از مرگ، اعتقاد دارم.

فریگوس سکوت کرد و به فکر فرو رفت.

تا آماده شدن غذا، حرف چندانی میانشان رد و بدل نشد. شاهدخت از گذشته فریگوس پرسید و او هم جواب سربالایی به شاهدخت داد. همیشه از گذشته‌اش فراری بود و نمی‌خواست آن را به یاد بیاورد. پدرش یک کارگر سطح پایین در یک کارخانه تولید اسلحه بود و آخر هم در همان کارخانه، جان داد و مرد. برای گذران زندگی‌ خودش و مادرش مجبور شد به ارتش بپیوندد. نظامی‌گری، چیزی نبود که آرزویش را داشته باشد. مدتی آشپز نوپایی در آشپزخانه ارتش بود تا اینکه بخت با او یار شد و توانست در آزمون طاقت فرسای دانشکده پرواز قبول شود. از همان روزهای ابتدایی حضورش در دانشکده پرواز، معلوم شد که استعدادش را دارد. استادها همیشه از تمرکز و مهارتش تعریف می‌کردند. سوالات شاهدخت، فریگوس را به گذشته برده بود. کلبه چوبی و بوی فوتونوئه، خاطراتی را برای فریگوس تداعی کرد که او مدت‌ها پیش آن‌ها را به فراموشی سپرده بود.

– مامان! واسه من همیشه سواله که تو چه‌جوری از مواد به این سادگی غذای به این خوشمزگی درست می‌کنی؟

– گوشت گراز رو ریز می‌کنی. زبان اژدها رو هم کاملاً خرد می‌کنی. با یه مقدار آب. بعد می‌ذاریش رو آتیش تا با شعله ملایم بپزه.

– یعنی هیچ رازی نداره؟

– می‌خوای رازشو بهت بگم؟ در واقع هیچ رازی در کار نیست. فقط کافیه با عشق بپزیش.

فریگوس، اجاق را خاموش کرد. فوتونوئه، بوی گرمی داشت. اندکی به تندی می‌زد و به قدری نافذ بود که در تمام کلبه پخش شده بود. شاهدخت میز را چیده بود و فریگوس به میزان یکسان برای همه فوتونوئه ریخت. شاهدخت، فریگوس و وزیر، دور یک میز نشسته بودند. تا دیروز، در دو جبهه مقابل هم می‌جنگیدند و امروز در کنار هم آشپزی می‌کردند و غذا می‌خوردند.

شاهدخت، قاشقش را با آب گوشت پر کرد و آن را چشید. طعمی عجیب اما مطبوع داشت. گرم بود و در نوک زبانش احساسی شیرینی می‌کرد. اما وقتی که قورتش داد، در انتهای زبانش تندیِ زبان اژدها را حس کرد. با قاشق تکه‌ای از گوشت را جدا کرد و آن را در دهان گذاشت. رشته‌های ضخیم گوشت گراز، مثل پنبه نرم شده بودند و جویدنش حتی پیرزنی بدون دندان را هم به دردسر نمی‌انداخت.

فریگوس که حالات چهره‌ی شاهدخت را زیر نظر داشت، پرسید: «مورد پسند علیاحضرت واقع شد؟» شاهدخت که چشمانش می‌درخشید، گفت:«این واقعاً فوق‌العاده است جناب فریگوس! عطر و بوی متفاوتی دارد و طعم گوشت، فراتر از آن چیزی است که فکرش را می‌کردم!»

فریگوس لبخندی از رضایت زد. به چشمان آبی و عمیق شاهدخت نگاه کرد و گفت: «خوشحالم که دوست داشتید.» و به خوردن مشغول شد.

اما سکوت، هرسه‌ی آن‌ها را معذب می‌کرد. پس فریگوس پرسید:« چرا تصمیم گرفتید به این کلبه بیایید؟ کاخ سبز برای شما امن‌تر نبود؟»

«این کلبه‌ی پدربزرگِ مادرم است. به هر حال، به لطف شما کاخ سبز تقریباً نابود شده. درست است که هنوز به قدری سرپا بود که بتوانم در آن‌جا بمانم. اما من دیگر شاهزاده‌ی آربور نیستم. نه سرزمینی مانده و نه مردمی که بر آن‌ها حکومت کنم. پس نیازی نبود که خودم را در کاخ مخفی کنم. نیروها را مرخص کردم و از آن‌ها خواستم که بروند و مرا ترک کنند.»

فریگوس پوزخندی زد و گفت: «چه افراد وفاداری!»

شاهدخت به نرمی پاسخ داد: «اشتباه نکنید جناب فریگوس. رفتار آن‌ها کاملاً از روی وفاداری بوده و دستور مرا اجرا کردند.»

«بانوی من، شما زنی فرهیخته وعاقل هستید و من در همین مصاحبت کوتاه به این شناخت رسیدم. می‌توانستید آربور را در آرامش حفظ کنید. اما چرا قیام کردید و مردم خود را به کام مرگ کشیدید؟ حالا سیاره و ملت شما نابود شده. این قیام ارزشش را داشت؟»

«خوب است که به خاطراتتان رجوع کنید جناب سلحشور اعظم. این شما بودید که آربور را با خاک یکسان کردید و خون مردم بی‌گناه را ریختید.»

«اشتباه نکنید. حملات ما فقط به نیروهای نظامی بود. با مردم کاری نداشتیم. خودخواهی شما آربور را نابود کرد.»

«خودخواهی؟ شما دیگر این حرف را نزنید! به امپراتوری خدمت می‌کنید که برای حفظ تخت سلطنتش، خون مردم بی‌گناه می‌ریزد و از هیچ کار بی‌شرمانه‌ای دریغ نمی‌کند!»

فریگوس با عصبانیت مشتش را روی میز کوبید و گفت: «من هر کاری می‌کنم که آرامش کهکشان را حفظ کنم.»

شاهدخت به چشم‌های فریگوس خیره شد. به آرامی پاسخ داد: «آرامش کهکشان یا آرامش امپراتور؟ خودتان را گول نزنید جناب فریگوس. شما هرچه که باشید، می‌دانم که احمق نیستید.»

فریگوس چشم‌هایش را تنگ کرد. خواست چیزی بگوید؛ اما جوابی نداشت. نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. ناهار در سکوتی منزجرکننده به اتمام رسید.

شاهدخت که دوباره توانسته بود آن آرامش همیشگی‌اش را به دست بیاورد، لبخندی زد و گفت: «دست‌پخت شما بسیار عالی بود جناب فریگوس! هرگز فکر نمی‌کردم که از چنین گوشت و چنین گیاهی بتوان چنین خوراک دلپذیری فراهم کرد!»

– نظر لطف شماست. خوشحالم که مورد پسندتان واقع شده.

فریگوس برخاست و از کلبه بیرون رفت. کلافه بود. نفسی عمیق کشید و بوی رطوبت خاک، او را به گذشته‌ی مبهمش برد.

– بابا تو باید از اون کارخونه بیای بیرون. می‌تونیم به روستا برگردیم و روی مزرعه‌ی پدربزرگ کار کنیم.

– نمیشه فریگوس… نمیشه!

– آخه چرا نمیشه؟ روزی 18 ساعت توی اون کارخونه داری جون می‌کنی. واسه چی آخه؟ چندرغاز پولی که حتی باهاش نمی‌تونیم زندگی‌مونو بچرخونیم.

–  من مجبورم تو اون کارخونه کار کنم. اون چندسالی که خشک‌سالی بود رو یادته؟ چیز زیادی برای برداشت نداشتیم. برای خرید بذر و تجهیزات وام گرفته بودیم. اما نتونستیم قسط‌هاشو بدیم.

پدر مکثی کرد و گفت: «از بانک اومدن و زمین رو تصاحب کردن. برای من و پدربزرگت هم حکم دادن که 37 سال توی کارخونه کار کنیم. پدربزرگت همون سال دوم فوت کرد.»

سینه‌اش می‌سوخت. به‌خاطر غم بود یا خاکسترهای معلق؟ دیگر وقت اجرای حکم بود.

صدای باز شدن در را شنید. شاهدخت و وزیر بیرون آمدند. شاهدخت به آرامی از پله‌‌ها پایین آمد. پیش پای فریگوس زانو زد و گردنش را جلو آورد. فریگوس خشم فروخورده‌اش را بیرون ریخت: «شما جنگی بیهوده را شروع کردید شاهدخت! شما مقابل قدرتی قد علم کردید که می‌دانستید نمی‌توانید شکستش بدهید. حالا هم مردم و سرزمین‌تان‌ را از دست دادید و قرار است جان‌تان را هم از دست بدهید.»

شاهدخت لبخند زد و گفت: «ساکت ماندن جلوی ظلمِ ظالم، چیزی نبود که پدرم به من یاد داده باشد. جنگی که من شروع کردم برای حفظ حکومت نبود، بلکه برای زنده نگه‌داشتن آزادی، عدالت و جوانمردی بود. امروز من می‌میرم؛ اما امید همیشه زنده خواهد ماند. مردم من، روزی به اهمیت کاری که شروع کردم پی خواهند برد.»

– اما شما شکست خوردید.

– اشتباه شما اینجاست جناب فریگوس. خونِ من زنده خواهد بود.

سرش را پایین انداخت. آهی کشید و گفت: «حالا دستورتان را اجرا کنید.»

وزیر ملتمسانه به فریگوس نگاه کرد و گفت: «خواهش می‌کنم…»

فریگوس سری تکان داد و گفت: «متاسفم جناب وزیر.»

وزیر نزدیک شاهدخت آمد و پشت به فریگوس کرده، کنار شاهدخت نشست. سرش را نزدیک گوش شاهدخت برد و چیزی را زمزمه کرد. شاهدخت لبخند زد و چشمانش را بست. اما در آخرین لحظه، قطره اشکی از لابه‌لای پلک‌هایش فرار کرد و روی گونه‌اش دوید. با لبخندی که با بغض آمیخته شده بود، به وزیر نگاه کرد و گفت:«ازت ممنونم. بابت همه چی ازت ممنونم.» وزیر، اشک را از صورت شاهدخت پاک کرد و گونه‌اش را بوسید. سپس برخاست و چند قدمی فاصله گرفت.

فریگوس کلاهخودش را بر سر گذاشت. می‌خواست تردیدی که در چشم‌هایش بود را از شاهدخت مخفی کند. نفس عمیقی کشید. سینه‌اش را صاف کرد و با صدایی محکم و کوبنده فریاد زد:

– من، فریگوس اینترفکتور، سلحشور اعظم ارتش امپراتوری کهکشانی، به فرمان امپراتور، حکم اعدام رهبر شورشیان، شاهدخت دورمین، را اجرا می‌کنم. باشد که عدالت حکم‌فرما شود.

شاهدخت خندید و زیر لب گفت: «باشد که عدالت حکم‌فرما شود.» سرش را بالا آورد و به فریگوس خیره شد. وزیر، رویش را برگرداند. نمی‌توانست شاهد این صحنه باشد. قلبش به گلوله‌ای آتشین تبدیل شده بود.

با اینکه شاهدخت، چشم‌های غم‌زده‌ی فریگوس را نمی‌دید؛ اما فریگوس نمی‌توانست چشم از چشم‌های نافذ شاهدخت بردارد. چشم‌هایش را بست. فریگوس دست به شمشیر برد. قبضه‌ی شمشیر را محکم در دست گرفت. مکثی کرد، انگار که دو دل شده باشد. اما شمشیرش را از غلاف درآورد. تیغه‌ی شمشیر را نزدیک گردن باریک و کشیده‌ی دورمین برد. دستش می‌لرزید. با دست دیگر، دسته‌ی شمشیر را نگه داشت. نمی‌خواست‌ این کار را بکند. چهره‌ی مادرش را به یاد آورد. سرپیچی از فرمان امپراتور باعث می‌شد جان مادرش به خطر بیفتد. آتش خشم در دلش می‌جوشید. فریادی کشید و با یک ضربه، سر شاهدخت روی زمین افتاد. آربور در سکوت فرو رفت و حتی صدای هوهوی باد هم دیگر شنیده نمی‌شد. انگار اینجا، آخر دنیا بود. اشک فریگوس، روی گونه‌اش دویده بود و به‌خاطر کلاهخود، نمی‌توانست آن را پاک کند. شاید هم نمی‌خواست. فریگوس صدایش را صاف کرد و گفت: «جناب وزیر، علیاحضرت را با کمال احترام به خاک بسپارید.» نگاه فریگوس به پایین افتاد. خونِ سرخِ شاهدخت، به زیر پایش دویده بود و انگار به او التماس می‌کرد. نگاه کرد. به خونی که به پایش افتاده بود. صدای شاهدخت در گوشش می‌پیچید:«خونِ من زنده خواهد بود…» قلبش مچاله شد و دلش خواست تا زمان را به چند لحظه قبل برگرداند. فریگوس خم شد و دو انگشتش را در خون شاهدخت فرو کرد. حرکتِ ردپایی سرخ، به سمت سفینه سفید دیده می‌شد. فریگوس با دو انگشت خونی‌اش، نماد شورشیان را روی سفینه کشید.

فریگوس زیر لب تکرار می‌کرد: «خونِ من زنده خواهد بود…»

 

نویسنده: محمد رجبی

نوشتهٔ بعدی
ادبیات گمانه‌زن چیست؟ | ماهیت ادبیات گمانه‌زن
نوشتهٔ قبلی
نامه‌ای از طرف آن‌ شرلی

6 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • ماهوید
    1401-12-20 21:02

    داستان جالبی و روونی بود، با اینکه زیاد علاقمند به این ژانر نیستم، اما از خوندنش لذت بردم.
    خسته نباشید آقای رجبی🌱

    پاسخ
  • فوق العاده بود 🙂

    پاسخ
  • پرناز بهزاد
    1402-02-07 16:45

    خیلی داستان قشنگی بود😍😍 من واقعا از خوندنش لذت بردم، روون و خوانا و جذاب بود.
    خسته نباشید اقای رجبی 😁 خیلی چسبید بهم وقتی خوندمش✨

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

نوشته‌های مرتبط
رایگان‌ها
فهرست