لالایی مرگ | داستان کوتاه ژانر وحشت

درون آن تاریکی بی‌انتها که انسان را می‌بلعید، کسی دست به قلم شد.

کاغذی را که روی میز بود صاف کرد و لبخند تلخی زد. بالاخره شب شده بود؛ بهترین زمان برای آشکار کردن حقیقت تلخ این عالم.

قلمِ سرنوشت را دوباره و دوباره درون جوهره‌ی بدبختی و سیاهی فرو برد. با همان لبخند مرموز و مورمورکننده که به لب داشت آن قلم را روی صفحات کتاب تکان داد و با هر حرکت یک نفر از زندگی وداع می‌گفت و نفر دیگر به زندگی سلام می‌کرد. هر شب سرنوشت یک نفر مشخص می‌شد. به قلم سرنوشت، کاغذ زندگی و جوهر بیچارگی نگاهی دوباره انداخت و لبخندی زد. این کاغذ تعیین‌کننده سرنوشت زندگی یک فرد بود.

کاغذی که با تمام توانش کسی را بر آن خلق کرده بود. بالاخره نویسنده به درون آن داستان پرتاب شد. نیرویی عجیب و ماورایی نویسنده را جذب کرد.

ناگهان اتاق پر شد از نور، نورهایی رنگارنگ، زیبا و تماشایی که دور تا دور نویسنده را در بر گرفتند. کم‌کم به شکل پروانه تغییر پیدا کردند و نویسنده با هیجان به نورهای جادویی خیره شده بود و زمانی به خودش آمد که دیگر در دنیای خود نبود.

جهانی جدید، فضایی کاملا سفید، بوی رنگ، بینی‌اش را اذیت می‌کرد؛ پروانه‌ها یواش‌یواش از نویسنده فاصله می‌گرفتند.

او کنجکاوانه از جای خود بلند شد به اطراف خود نگاهی انداخت. یعنی چه؟ اینجا دیگر چه مکانی بود؟ وحشت‌زده با چشم‌هایش به دنبال پروانه‌ها گشت. سرش را برگرداند و دختری را دید، کاملا سفید پوش. دختری با موهای سیاه به تاریکی شب، گویی از خیال برآمده بود.

دخترک لبخندی زد و سری خم کرد و با صدایی نازک و رسا زمزمه کرد:

-درود بر تو ای برگزیده!

دخترک درحالی که همچنان پروانه‌ها دورش را احاطه کرده بودند سرش را بالا گرفت و با خوش‌رویی تمام به چهره‌ی حیران و درهم‌ریخته‌ی نویسنده نگاه کرد. دستش را به سمت او دراز کرد. نویسنده ترسید. مبهوت بود. یک قدم به عقب برداشت. پروانه‌ها در صف‌های منظمی به سمت او روانه شدند. نویسنده که هم اکنون آرام‌تر شده بود، با دیدن پروانه‌ها باز هم همه‌چیز را فراموش کرد و لبخند مهمان لب‌هایش شد.

دخترک دوباره با همان لبخند مرموز نگاهی به او انداخت و صدایش را کمی بلند کرد و گفت:

-می‌تونی منو دیانا صدا کنی.

سپس کمی مکث کرد. سرش را خم کرد تا موهای بلندش جلوی چهره‌ی نافذش را سد کنند. ادامه داد:

-البته توی دنیای من اسم‌ها فقط یک برچسب بیشتر نیستن. شاید یک جور کد. من به این اسم عادت ندارم فرد برگزیده. ولی از تو ممنونم که به اینجا اومدی. بعد از سال‌ها دیدن یه انسان نصیبم شد. اینجا جز پروانه‌های عزیزم موجود زنده‌ی دیگه‌ای ندیده‌م.

نویسنده از زیبایی وصف‌ناپذیر دیانا متحیر شده بود. به پروانه‌هایی که دور تا دورش را گرفته بودند نگاهی گذرا انداخت و بالاخره زبان باز کرد. با همان ترس و لکنتی که در صدایش بود گفت:

-دیا..نا؟ اسم قشنگی داری……….اینا…پرو…انه‌های…..تو هستن؟

دیانا با همان چشم‌های نافذش نگاهی به نویسنده انداخت و با یک حرکت دستش پروانه‌ها را ناپدید کرد.

نویسنده متعجب گفت:

-چی..کارشون کردی؟ د..یانا برشون گردون.

دیانا قدمی به جلو برداشت و با لبخند گفت:

-فرد برگزیده لطفا با من بیا. چیزهایی اون طرف این فضای سفید هست که بی‌صبرانه انتظار چشم‌های شما رو می‌کشه.

نویسنده هیچ درکی از موقعیت خود نداشت. دختری از ناکجا و فضای سفیدی که تا چشم کار می‌کرد امتداد داشت.

نویسنده نگاهی دیگر به دیانا کرد. چیزی برای گفتن نداشت. چرا نمی‌توانست به این دختر اعتماد کند؟ دیانا لبخند مرموزی زد. گویی می‌دانست اتفاقاتی پر از عذاب و درد انتظار نویسنده را می‌کشد! دیانا دستش را به سمت نویسنده دراز کرد. درست همان موقع پروانه‌ها دوباره دور تا دور دست دخترک جوان را احاطه کردند و دیانا غیب شد. نویسنده درست زمانی به خود آمد که دیگر درون آن فضای سفید نبود و در اتاق خود بیدار شده بود. درست پشت همان برگه‌ی زندگی، قلم سرنوشت و جوهر بدبختی و سیاهی.

نویسنده با خیال این که تمامی این وقایع یک خواب بیش نبوده، از جای خود بلند شد. به هر حال زندگی درحال جریان بود و صبر نداشت؛ درست چندین ماه بعد از این اتفاق بود که همه چیز شروع شد:

نویسنده در این چند ماه حضور سرد کسی را دور و بر خودش احساس می‌کرد. سرد، اما آشنا بود. گاهی نوازشش می‌کرد و گاهی او را در آغوش می‌کشید.

هنوز گاهی وقت‌ها به دیانا فکر می‌کرد.

دیانا دختری که تا به امروز توانسته بود برای اولین‌بار نویسنده را متحیر کند، نویسنده هنوز در این مانده بود که چشمان زیبای آن دختر را به چشمان یک ققنوس افسانه‌ای تشبیه کند یا به چشمان یک اژدهای سرخ، یک روز نویسنده نگاهی به صفحه‌ی کامپیوتر خود انداخت و حیران مانده. سپس با هیجان از جای خود بلند شد تا این خبر را برای خانواده‌اش شرح دهد که با دیدن شخصی در اتاقش سر جای خود میخکوب شد! ترس یقه‌اش را گرفته بود و او تقلا می‌کرد نفس بکشد.

-دی…دیاناااا

دختری که گوشه‌ی اتاق با لباسی درست همانند الهه‌ها ایستاده بود، نگاهی به نویسنده انداخت، نیشخندی زد و گفت:

-از این لحظات لذت ببر که دیگه بر نمی‌گردن، فرد برگزیده! از این لحظات نهایت استفاده رو بکن. وقت خداحافظی هست و به خط پایان نزدیک شدی فرد برگزیده!

و با همان نیشخندی که به لب داشت سرش را بالا آورد و درست در یک لحظه‌ی نحس از زمان، چشمانش قابل رویت شد. چشمانی سرخ که نورانی شده بودند. صورت دیانا را در برگرفته بودند. دیانا قهقهه‌ایی زد و ناگهان ناپدید شد. نویسنده از ترس چندین قدم به عقب برداشت و محکم روی زمین افتاد. دستانش را جلوی صورتش گرفت و ناله کرد:

– م.مم….من چیکار کر…کردم ؟ چطور او….اون… چشم‌ها…رو از یاد بردم؟

صدایی تمام سرش را از آن خود کرد و با خنده‌های ریز در سرش پخش شد:

-من الان صاحب تو هستم! همانطور که قبلاً شرطی بود برای آزادی من. تو من رو آزاد می‌کنی فرد برگزیده و من تمام وجود تو رو برای خودم می‌کنم و تو این کالبد فانی رو به من می‌سپاری!

نویسنده برای بار دوم آن خاطره را مرور کرد:

دختر پنج ساله‌یی در بیابانی بی‌آب و علف روی شن‌ها افتاده بود، وقتی بلند شد تنها چیزی که می‌دید قفسی درست در وسط همان بیابان بود. دختر پنج ساله با این که احساس می‌کرد چیزی محکم به او برخورد کرده و نمی‌تواند از جای خود تکان بخورد، صدایی ضعیف می‌شنید. پس کنجکاوانه با هر دردسری که بود از جای خود بلند شد و به سمت قفس راه افتاد. آن قفس خیلی بزرگ بود. شاید به اندازه‌ی یک غول. در قفس دختری با لباسی سفید و موهای مشکی گیر افتاده بود و گریه می‌کرد. صورتش معلوم نبود. مثل پیله‌ی پروانه‌ای خودش را جمع کرده بود و زیر لب حرف‌های نامعلومی را زمزمه می‌کرد.

دخترک حیران ماند. کمی ترسیده بود، به این فکر می‌کرد که چطور وسط آن بیابان کسی را در قفس زندانی کنند. به هر حال کسی در آن‌جا تنهایی آن هم روزها بدون آب و غذا شانسی برای زندگی نداشت! دخترک کمی جلو رفت و در حالی که به آن الهه نزدیک می‌شد گفت:

-از چه بابت ناراحتی؟ تو…اینجا زندگی می‌کنی؟

انتظار جواب از طرف مقابل را نداشت ولی با امید و ایمان فراوانی چشم‌ها و گوش‌هایش به دنبال جوابی از شخص الهه‌مانند بودند.

بعد از چندی دخترک دور قفس به راه افتاد و وقتی به آن الهه‌مانند نزدیک شد، دوباره زبان باز کرد و گفت:

-تنها هستی؟ دوستی داری؟ با تو هستم خانم. می‌دونستی خیلی شبیه فرشته‌ها هستی؟

الهه که تا الان همچنان چیزی نگفته بود؛ کمی بیشتر توی خودش جمع شد و با صدای گرفته ولی لرزانی پاسخ داد:

-تنها هستم…اسمم……..خب فعلا بهتره درباره‌ی اون حرف نزنیم. دوست ؟ اونا همه مسخره بازی هست. همه از من متنفر هستن. تازه نه تنها مثل تو منو به چشم فرشته نمی‌بینن بلکه بهم شیطان هم می‌گن! پس به من نزدیک نشو. من همون شیطانی هستم که پدر و مادرت درباره‌اش بهت گفتن!

دخترک با تعجب سرش را کمی کج کرد و گفت:

-کی گفته شیطان بده؟

الهه تا کنون سرش را بالا نیاورده بود اما با شنیدن این حرف به سرعت سرش را بالا آورد و دخترک بیشتر از قبل متعجب شد. دور چشمان آن الهه با روبانی سفید بسته شده بود. الهه ایستاد. به دیواره‌های قفس که پشتش دخترکی متعجب ایستاده بود نزدیک‌تر شد و ناگهان دستش را روی دستان سرد دخترک گذاشت و زمزمه کرد:

-تو در حالت مرگ و زندگی فرو رفتی! خیلی مریض هستی!

دخترک ناگهان لرزشی به خود کرد و دستش را از دست الهه کشید و هراسان فریاد کشید:

-چی می‌گی من همین الان توی اتاقم بودم!

الهه لبخند مرموزی زد و به آرامی گفت: تو حاضری منو از این قفس آزاد کنی و من تا ابد توی بدنت زندگی کنم؟ منم در عوضش یکی از دوستای همیشگیت میشم!

دخترک چیزی برای گفتن نداشت. قدمی به سمت عقب برداشت و گفت:

-م..م…..من خیلی هنوز کوچیک هستم و تازه کلید هم دست من نیست! ولی وقتی بزرگ‌تر شدم بهت قول می‌دم که آزادت کنم. اگر بذاری الان برم پیش مامان و بابام. من یه خواهر کوچولو دارم که تازه دیروز به دنیا اومده. دوست دارم ببینمش. ولی بعد که بزرگ‌تر شدم باشه! البته که دوست دارم تو هم پیشم باشی.

دخترک با ترس لبخندی زد و ادامه داد:

-ولی به شرطی که بذاری چشمات رو ببینم!

الهه لبخندی شیرین زد و دستش را به سمت روبان دور چشمانش برد و درست با پایین آمد آن روبان همه چیز ترسناک‌تر از قبل شد. دختری با چشمانی به رنگ خون! ناگهان دنیا به دور سر دخترک آن‌سوی قفس چرخید و در آخرین لحظه چیزی را شنید که او را تا حد مرگ ترساند:

-من شیطانی هستم طرد شده از جهنم! زمانی که کامل به سن 13 سالگی‌ت برسی بدنت رو تسخیر می‌کنم و کل جهان از من اطاعت خواهند کرد. از دختری تشنه به انتقام، که دست به هر کاری می‌زند!

حالا به یاد آورد آن چشمان پر از نفرت از دنیایی دیگر را، به یاد آورد چشمان تشنه به خون را و به یاد آورد چشمان به انتظار نشسته را، چشمانی به انتظار انتقامی از همه‌ی آدمیان!

هیچ راهی جز مقابله با آن شیطان نداشت.

یا نابودی بشریت و یا ایستادگی در برابر آن شیطان طرد شده؛ باید به آن شیطان نشان می‌داد که هنوز هم احساسات انسانی درون وجودش هست و آن شیطان فرد درستی را برای انتقام‌جویی انتخاب نکرده است.

دخترک نویسنده الان درست در سن 12 سالگی قرار داشت ! 1 سال تا رسیدن به روز موعود مانده بود.

در این چند سال اخیر دخترک به دلایلی به مدرسه نرفته بود ولی فردا همه‌چیز شروع می‌شد، دخترک دوباره پا به جامعه‌ای می‌گذاشت که سال‌ها از آن فاصله گرفته بود.

آن شب که تازه هیولای الهه‌مانند را ملاقات کرده بود بعد از ملاقات خواهر تازه متولدشده‌اش به تخت خواب خود رفت. از اتفاقاتی که انتظارش را می‌کشید هیچ خبری نداشت. آن شب آخرین شبی بود که دخترک با آرامشی عجیب و درست مانند تمامی آدم‌ها به خواب می‌رفت.

سال‌های بعد از آن همه جای زندگیش پر شده بود از نظرها و صداهای عجیب دیانا. دیانا تمامی زندگی دخترک را در بر گرفته بود. کار به جایی رسید که تنها چیزی که از زندگی می‌خواست مرگ بود ! مرگی شیرین !

دخترک درست زمانی متوجه مصیبت شد که دیانا به آرزویش رسیده بود. کالبد او کم‌کم به‌طور کاملا در اختیار دیانا می‌شد.

دخترک برای آخرین‌بار همه‌چیز را مرور کرد:

-زندگیم به خون نشسته. این تنها کاری هست که می‌تونه دیانا رو راضی کنه. این تنها کاریه که از دستم برمی‌یاد. انسان‌ها هیولاهایی هستن پنهان شده در گوشت و استخوان!

دیانا با چشمای خندان به صحنه‌ی روبه‌رویش نگاهی کرد و قهقه‌ای سر داد. پروانه‌هایش دور تا دور آن دخترک را گرفته بودند، چشمانش که از دیدن خون او سیر شد، به سمت قربانی بعدی قدم برداشت و زمانی که از جناره‌ی دخترک فاصله می‌گرفت آرام زمزمه کرد:

-خداحافظ طناز!

 

 

نویسنده: طناز اله‌یاری

نوشتهٔ بعدی
معرفی کتاب اول شخص مفرد اثر هاروکی موراکامی
نوشتهٔ قبلی
ایده‌های داستان علمی تخیلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

نوشته‌های مرتبط
رایگان‌ها
فهرست