نامه‌ای از طرف آن‌ شرلی

سلامی به لطافت ابرهای پف‌پفی و گرمای آفتاب تابستانی که روی شانه‌هایت می‌تابد.

سلامی به تو دوست عزیزم که این نامه را می‌خوانی. هنوز مرا به خاطر داری، مگر نه؟ امیدوارم مرا در میان خاطراتت گم نکرده باشی. (در این صورت سخت آزرده می‌شوم!) من آن شرلی هستم که برایت می‌نویسم.

اوضاعت چطور است؟ خودم خوب می‌دانم که این کلیشه‌ای‌ترین چیزی‌ست که کسی می‌تواند بپرسد، ولی تو جرعتش را نداری که به من بخندی! اصلا تقصیر خودت بود که از اینجا رفتی و من الان مجبورم برای رفع دلتنگی‌ام نامه بنویسم. مگر چندبار پیش می‌آید که یک دختر روستایی به اجبار دست به قلم شود؟ من که می‌گویم خیلی کم، تو چه فکر می‌کنی؟ از الان می‌توانم لبخند شیطنت‌آمیزی که روی لب‌های صورتی‌ات لمیده است را ببینم. حتی بوی عطر شیرینت که همیشه سردردم می‌اندازد هم اینجا پیچیده. بیخود نیست می‌گویند فلانی از درد فراق دیوانه شد. من همین الان هم که چند روز بیشتر نیست رفته‌ای، بیشتر از قبل در خیالاتم فرو می‌روم. بگذریم، هوا آنجا چطور است؟ کاش تو هم اینجا بودی تا با هم به دریاچه‌ی آب‌های درخشان می‌رفتیم. این وقت سال اونلی در تماشایی‌ترین وضعیت خودش قرار دارد. زمین پوشیده است از چمن‌های سبز و نم‌دار، شبدرهایی که با افشانه‌های سفیدشان خاک را مزین کرده‌اند و قاصدک‌هایی که مدام برای باد بوسه می‌فرستند. اگر صبح‌ها دم پنجره‌ات بایستی و شش‌هایت را تا مرز انفجار پر از هوا کنی پشیمان نمی‌شوی. غنچه‌های زنبق و گل‌های بنفشه اینجا را به یک فروشگاه عطر بدل کرده‌اند. دلم می‌خواهد بهار یخ بزند و بماند. چون وقتی خورشید طلوع می‌کند، بساط عروسی در حیاط گرین‌گیبلز برپا می‌شود. تا چشم کار می‌کند همه‌جا پر از شکوفه‌ی گیلاس است. وقتی برای اولین‌بار با این صحنه مواجه شدم، رعشه‌ی خوش‌آیندی را در قلبم احساس کردم. دوان‌دوان از ماریلا پرسیدم که آیا او هم چنین چیزی را تجربه می‌کند یا نه، ولی جز سرزنش چیز دیگری نصیبم نشد. می‌گوید که من بیش از حد احساساتی هستم. آه عزیزدلم، لطفا تو دیگر قضاوتم نکن. خودم خوب می‌دانم که همه‌ی شما کارهای مرا بچگانه می‌خوانید. اما اگر چیزی، هرچند کوچک وجود داشته باشد که به یمن آن زندگی ثانیه‌ای دلپذیرتر از آنچه که هست به‌نظر برسد، چرا نباید برایش جشن گرفت؟ به راستی چرا نباید با سمفونی باران دیوانه‌وار برقصیم و چشمک‌زدن ستارگان را به پای نیکی اقبال خود بنویسیم؟ مگر غیر از این است که زندگی در همین لحظه‌هاست؟ اگر این کار را می‌کردیم چقدر شادمان‌تر بودیم.

دیروز با داینا در جنگل نشسته بودیم. پاهایمان تا مچ در جویبار خنک فرورفته بود. ساق پایم گزگز می‌کرد. داینا که دیگر زمختی سنگ‌ها امانش را بریده بود با بی‌تابی پرسید: «چرا باید همیشه سختی و ناکامی‌های زندگی از لحظات شیرین بیشتر باشند؟»

سوالش شبیه تکه کاموایی بود که از شال منجسم افکارم جدا شد. بارها سعی کردم آن نخ کوفتی را بکشم و خودم را خلاص کنم. اما هرچقدر بیشتر کشیدمش، وضعیت پیچیده‌تر شد. دست آخر جوابی برایش پیدا کردم: «شاید ما بلد نیستیم که چطور زندگی کنیم.»

پس دفعه بعد که با نیم نگاهی به یک نقاشی از زمین و زمان کنده شدم، یا با شنیدن شعری عاشقانه اشک ریختم دیگر ملامتم نکن. تو هم دستانم را بگیر و مستانه بخند. چرا که زیستن در همین لحظات مفهوم می‌یابد. چرا که ما عاقل‌تر از آنیم که دیوانه نباشیم. کلماتم مشتاقانه می‌خواهند روی کاغذ جاری شوند. من با این کلمات عجین شدم، اما تو نه. ای بابا! باز هم پرحرفی کردم؟ ماریلا همیشه می‌گوید مختصر سخن بگو. پس دیگر نوشتن را همینجا تمام می‌کنم.

عزیزم، برایم بنویس. دلم می‌خواهد وقتی زیر درختان توسکا نشسته‌ام نامه‌ات را بخوانم. زمانی که یقه‌ی پیراهن ساتنم پر است از خرده‌های شیرینی مربایی و زندگی دیگر از این دلچسب‌تر نمی‌شود. به‌نظرت موهایم تا آن موقع هنوز قرمزند یا قهوه‌ای شده‌اند؟ ای کاش کک و مک‌هایم هم به طرز معجزه‌آسایی محو شده باشند. آن موقع دیگر هیچ چیز از خدای بزرگ نمی‌خواهم.

به اندازه‌ی تمام شفق‌های قطبی دوستت دارم،

یادت نرود بنویسی!

آن شرلی

 

نویسنده: پرنیا علیزاده

نوشتهٔ بعدی
آخرین فوتونوئه | داستان کوتاه علمی‌تخیلی
نوشتهٔ قبلی
فیلم‌های اقتباسی رو نبین اگر هنوز… | معرفی فیلم «تلماسه»

17 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • سامان پورکافی
    1402-02-08 17:58

    سادگی غالبترین تصویر این متن بود
    آفرین بر شما

    پاسخ
  • درویش
    1402-02-08 19:19

    حس خوب حاصل از این متن غیر قابل انکار هستش . بسیار زیبا بود

    پاسخ
    • پرنیا علیزاده
      1402-02-08 22:13

      متشکرم، خوشحالم که خوشتون اومده😍💙

      پاسخ
  • نوشین
    1402-02-08 20:25

    درود بر نویسنده جوان
    منتظر نوشته های بیشتر هستیم

    پاسخ
    • پرنیا علیزاده
      1402-02-08 22:14

      مررررسییییی😍 *خنده‌ی شرورانه‌اش را پنهان می‌کند*

      پاسخ
  • پرناز بهزاد
    1402-02-08 21:34

    خیلی قشنگ نوشتی پرنیا جان😍🙌🏻 روون و بانمک🥺✨
    چشم یادم نمی‌ره که بنویسم🥺🤌

    پاسخ
    • پرنیا علیزاده
      1402-02-08 22:15

      ممنونم از نگاهت پرناز عزیزم. منتظر نامت هستم🥺😁🦋💙

      پاسخ
      • مانیا
        1402-02-08 22:42

        پرنیا عزیزم امیدوارم شاهد موفقیت های روز افزون تو باشم 🫂🤍

        پاسخ
  • نوشتن چنین چیزی مستلزم خلاقیت و قلمی حرفه‌ایست.
    فوق‌العاده بود 🔥

    پاسخ
  • گیلانی
    1402-02-11 02:16

    چقدر زیبا و دلنشین این سبک نوشتن پر از احساس رو دوست دارم موفق باشید موفق باشی پرنیا جان

    پاسخ
    • پرنیا علیزاده
      1402-03-28 22:06

      ممنون از لطف شما، امیدوارم بتونم بیشتر در این سبک بنویسم🌹

      پاسخ
  • طاهره خادمی
    1402-02-25 08:44

    آنه رو مثل جودی همیشه دوست داشتم

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

نوشته‌های مرتبط
رایگان‌ها
فهرست